tag:blogger.com,1999:blog-28528815.post2011325376116398734..comments2022-03-24T18:43:50.314+04:30Comments on پرواز پروانه: چای یا آهنپــروانهhttp://www.blogger.com/profile/05220933890298054573noreply@blogger.comBlogger1125tag:blogger.com,1999:blog-28528815.post-17584283835280525852008-02-11T20:05:00.000+03:302008-02-11T20:05:00.000+03:30چای یا آهنسیخ داغ سزای کسی که می خواهد احوال یک رو...چای یا آهن<BR/><BR/>سیخ داغ سزای کسی که می خواهد احوال یک روشن شده را با دو چشم خود ببیند. مشخصات نویسنده<BR/>پاتوق گورکن ها<BR/>چهارشنبه 26 دی ماه سال 1386 ساعت 5:24 PM <BR/>من خاله خودتون میدونین چایی دوست دارم شعر نانبا از حضرت دوست مولاناست<BR/>و شعر هله هم از مرید ایشون البته اگر به مریدی قبول کنه<BR/>اون شعر زیر دوچرخه هم از وبلاگ دوستی برداشتم که یک دوست دیگه بهش هدیه کرده بوده اسم شاعر رو نمیدونم اما سعی میکنم که یافت کنم مشخصات نویسنده<BR/>سعیدسعیدی<BR/>سه شنبه 25 دی ماه سال 1386 ساعت 6:35 PM <BR/>من چایی رو ترجیح میدم تا آهن رو خودتون میدونید من معتاد چایی هستم و بدون اون زندگی برام معنی نداره به هر حال با چند تا عکس از یزد خوابیده زیر برف و چند خط از فکر مشغولیهای خودم به روزم خوشحال میشم سری بزنید <BR/>پاسخ:<BR/>ولی راستشو بگو اگه جای شاگردا بودی با چه فکری می رفتی ؟ چای یا ذن !!<BR/>.<BR/>من اگر جای شاگردا بودم می رفتم و بهش می گفتم:<BR/><BR/>" اومدم دیدن شما و اگر اجازه بدین در این مدت کوتاهی که اینجا هستم تو کاراتون بهتون کمک کنم".<BR/><BR/>اونوقت در طی مدتی که اونجا بودم از احساس ِ وجودش لذت می بردم<BR/>..<BR/>ولی نمی دونم نصیبم چی می شد !! مشخصات نویسنده<BR/>سعیدسعیدی<BR/>سه شنبه 25 دی ماه سال 1386 ساعت 12:48 PM <BR/><BR/>چای یا آهن <BR/><BR/>هاکویین استاد ذن ، برای شاگردانش در باره پیرزن صاحب مغازه جای (قهوه خانه) در روستا صحبت می کرد .<BR/><BR/>هاکویین ضمن تعریف چیره دستی او در مراسم چای از درک بسیار عالی او از ذن گفتگو می کرد.<BR/>بسیاری از شاگردان از این امر متعجب می شدند و خودشان به روستا می رفتند تا از نزدیک شاهد این امر باشند <BR/><BR/>هر وقت زن پیر می دید که آنها دارند می آیند فوری (بی درنگ) می توانست حدس بزند که آنها آیا برای صرف چای آمده اند یا درک او از ذن .<BR/><BR/>آنها یی که برای صرف چای آمده بودند، او با مهربانی از آنها با چای پذیرایی می کرد .<BR/><BR/>برای آنهایی که می خواستند درباره دانش او از ذن بدانند ،او مخفی میشد تا نزدیک در (ورودی ) می رسیدند او با سیخ آتش بهم زنی ( بخاری) به آنها حمله ور می شد فقط یکی از ده نفر می توانست از دست کتک خوردن او فرار کند<BR/><BR/>=====================<BR/>پروانه گرامی <BR/><BR/>عجب داستانی . از خنده روده بر شدم <BR/><BR/>دل تان شاد و لب تان خندان<BR/>فریدون<BR/>فریدون<BR/><BR/><BR/><BR/><BR/>پاسخ:<BR/>فریدون گرامی<BR/>ترجمه این داستان برایم مشکل بود و با ترجمه ی شما داستان بسیار جالب تر شد. <BR/>من هم وقتی به این داستان فکر می کنم خندم می گیره. <BR/><BR/>به نظرم این یکی از قشنگ ترین داستان های ذن است که فکر نمی کنم هیچگاه فراموش کنم.<BR/><BR/>با سپاس فراوان<BR/>مشخصات نویسنده<BR/>فریدون<BR/>دوشنبه 24 دی ماه سال 1386 ساعت 5:53 PM <BR/>بانو پروانه.....پایداریتان در نویسندگی وبلاگ -آن هم به این زیبایی- جاودانه باد <BR/>پاسخ:<BR/>آرزو جان<BR/>داشتن دوستان مهربانی چون شما همیشه مشوق من بوده.<BR/>از تو بسیار سپاسگزارم مشخصات نویسنده<BR/>آرزو<BR/>دوشنبه 24 دی ماه سال 1386 ساعت 3:25 PM <BR/>نام : <BR/>پست الکترونیکی : <BR/>وب / وبلاگ :Anonymousnoreply@blogger.com