۲۶ بهمن ۱۳۸۶

ماه دزدیده نمی شود



یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.

پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.

دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد

پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم . "



A Zen Master lived the simplest kind of life in a little hut at the foot of a mountain.
One evening, while he was away, a thief sneaked into the hut only to find there was nothing in it to steal.
The Zen Master returned and found him. "You have come a long way to visit me," he told the prowler, "and you should not return empty handed. Please take my clothes as a gift."
The thief was bewildered, but he took the clothes and ran away.
The Master sat naked, watching the moon. "Poor fellow," he mused, " I wish I could give him this beautiful moon."


هیچ نظری موجود نیست: