۶ اسفند ۱۳۸۸

کسی که مثل هیچ کس نیست


من خواب دیده ام که کسی می آید

من خواب یک ستاره ی قرمز دیده ام
و پلک چشمم هی می پرد
و کفشهایم هی جفت میشوند
و کور شوم
اگر دروغ بگویم
من خواب آن ستاره ی قرمز را
وقتی که خواب نبودم دیده ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی دیگر
کسی بهتر
کسی که مثل هیچ کس نیست مثل پدرنیست
مثل انسی نیست
مثل یحیی نیست
مثل مادر نیست
و مثل آن کسی ست که باید باشد
و قدش از درختهای خانه ی معمار هم بلندتر است
و صورتش از صورت امام زمان هم روشن تر
و از برادر سید جواد هم که رفته است
و رخت پاسبانی پوشیده است نمی ترسد
و از خود خود سید جواد هم که تمام اتاقهای منزل ما مال اوست نمیترسد
و اسمش آن چنانکه مادر در اول نماز و در آخر نماز صدایش میکند
یا قاضی القضات است
یا حاجت الحاجات است
و میتواند
تمام حرفهای سخت کتاب کلاس سوم را
با چشمهای بسته بخواند
و میتواند
حتی هزار را بی آنکه کم بیاورد از روی بیست میلیون بردارد
ومی تواند از مغازه ی سید جواد هر چه قدر جنس که لازم دارد نسیه بگیرد
و میتواند کاری کند که لامپ "الله"
که سبز بود مثل صبح سحر سبز بود
دوباره روی آسمان مسجد مفتاحیان روشن شود
آخ ...
چه قدر روشنی خوبست
چه قدر روشنی خوبست
و من چه قدر دلم می خواهد
که یحیی
یک چارچرخه داشته باشد
و یک چراغ زنبوری
و من چه قدر دلم میخواهد
که روی چارچرخه یحیی میان هندوانه ها و خربزه ها بنشینم
و دور میدان محمدیه بچرخم
آخ ...
چه قدر دور میدان چرخیدن خوبست
چه قدر روی پشت بام خوابیدن خوبست
چه قدر باغ ملی رفتن خوبست
چه قدر مزه ی پپسی خوبست
چه قدر سینمای فردین خوبست
و من چه قدر از همه ی چیزهای خوب خوشم می آید
و من چه قدر دلم میخواهد
که گیس دختر سید جواد را بکشم
چرا من این همه کوچک هستم
که در خیابانها گم میشوم
چرا پدر که این همه کوچک نیست
و در خیابانها هم گم نمی شود
کاری نمی کند که آن کسی که بخواب من آمده ست روز آمدنش را جلو بیاندازد و مردم محله کشتارگاه که خاک باغچه هاشان هم خونیست
و آب حوض هاشان هم خونیست
و تخت کفش هاشان هم خونیست
چرا کاری نمی کنند
چرا کاری نمی کنند
چه قدر آفتاب زمستان تنبل است
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
چرا پدر فقط باید در خواب خواب ببیند
من پله های پشت بام را جارو کرده ام
و شیشه های پنجره را هم شسته ام
کسی می آید
کسی می آید
کسی که در دلش با ماست در نفسش با ماست در صدایش با ماست
کسی که آمدنش را نمی شود
گرفت
و دستبند زد و به زندان انداخت
کسی که زیر درختهای کهنه ی یحیی بچه کرده است
و روز به روز بزرگ میشود
کسی از باران از صدای شر شر باران
از میان پچ و پچ گلهای اطلسی
کسی از آسمان توپخانه در شب آتش بازی می آید
و سفره را می اندازد
و نان را قسمت میکند
و پپسی را قسمت میکند
و باغ ملی را قسمت میکند
و شربت سیاه سرفه را قسمت میکند
و روز اسم نویسی را قسمت میکند
و نمره مریضخانه را قسمت میکند
و چکمه های لاستیکی را قسمت میکند
و سینمای فردین را قسمت میکند
درخت های دختر سید جواد را قسمت میکند
و هر چه را که باد کرده باشد قسمت میکند
و سهم ما را هم می دهد
من خواب دیده ام...
فروغ

۴ اسفند ۱۳۸۸

برخورد انسان با طبیعت




ادبیات کهن ما پر از درس هایی است ،در باره ی ارتباط انسان با خودش و انسان با انسان . ارتباط انسان با اجتماع را هم خیلی نداریم.
در باره ی برخورد انسان با طبیعت چه!؟ نمی دانم باید در این باره جستجو کنم.
اگر شما می دانید اینجا بنویسید تا با به یاد بسپرم.


بخشی از بیانیه‌ی پایانی اجلاس هزاره‌ی سازمان ملل:
«ما باید خود را در برابر فرزندان و نوه‌های خود مسئول بدانیم، زیرا با تخریب محیط‌زیست و منابع‌طبیعی، زندگی را برای آنان غیرممکن کرده‌ایم.»
(برداشت از تارنمای مهار بیابان زایی )

روز شنبه گرگان بودم برادرم بی درنگ برنامه ای برای پیاده روی در جنگل ترتیب داد. اتومبیلش را در قطعه ی شهدای گمنام (در دل جنگل!) پارک کرد و برای پیاده روی به سوی چشمه ای در بلندای کوههای ناهار خوران حرکت کردیم هنوز چند قدمی نرفته بودیم که به این درختان تن و شاخ بریده که در عکس بالا می بینید ،رسیدیم. او که از این مناظر در جنگل بسیار می بیند، غر غر و بد بیراه گفتن را آغاز کرد:« .. لامصبا جنگلو از بین می برن.. زنگ زدم گزارش دادم گفتن اینایی که اینا رو میبرن سیستانی هایِ بدبختی هستند که میرن هیزم می سوزونن تا بلال بفروشن ... آخه دروغگوها عمدن دارین اینجا رو آباد(بهتر است بخوانیم خراب) می کنید تا یه حصاری بکشید و صاحب شید! چقدر اینا نفهمند..» همینطور راه می رفت و عصای کوهنوردیشو می کوبید و گاهی هم به سگ اش می گفت: ناستیا نرو.. بیا و... آنقدر دلش می می سوخت که نمی دانست چه بکند . این بود که گذاشتم هر چه می خواهد بگوید ..از جاهای دیگر جنگل گفت که در پی نابودی اش هستندو دل من را هم سوزاند.
داستان را با خانواده هایی که به دیدنشان میرفتیم بازگو می کردم، پسران جوان که بیشتر کوهنوردی می کنند برایم نشانی دیگر جاهایی از جنگل را دادند . یکی می گفت کنار «باران کوه» جایی است که درختان بسیاری قطع شده اند و یک محوطه است که از راهی دیگر به آن دسترسی دارند. پس از گفت و شنود روشن شد باید نقشه ای برای نفوذ به درون جنگل و پس از آن نابودی باران کوه، با راه یافتن بی برنامه و با اتومبیل و در این میان کاسبی برخی در پیش باشد.



درویش گرامی در پی «مهار بیابان زایی» است و برخی سود جو در پی «بیابان زایی»!
در اینجا از رنج ها و خون دل خوردن های دوستاران محیط زیست به خصوص درویش گرامی بسیار سپاسگزاری می کنم.
همین پنج شنبه پیش، من اینجا نشسته بودم و دوستاران محیط زیست برای نگاهبانی از طبیعت، رنج سفر به گرگان را کشیدند.
برای این دیده بانان محیط زیست عمری دراز همراه با شادی و تندرستی آرزومندم.

سفرنامه محمد درویش به گرگان را اینجا بخوانید
گفتگوی درویش گرامی را با مینو صابری در رادیو زمانه با عنوان: «با حامیان محیط زیست امنیتی برخورد نکنید» اینجا بخوانید و یا آنجا بشنوید.







گل های بهاری جنگل ناهار خوران برای ِ آن نازنینان گرامی

عکس ها از خودم

۳۰ بهمن ۱۳۸۸

نوید دهقان


امشب وقتی چراغ ها ی سالن رودکی خاموش شد و روشنایی، نوازندگانِ گروه قمر را نشان می داد ،در آن سکوت و تیرگی نوید دهقان اینچنین آغاز نمود:

حکایت از چه کنم سینه سینه درد اینجاست

هزار شعله ی سوزان و آه سرد اینجاست

.
.
بهار آن سوی دیوار ماند و یاد خوشش

هنوز با غم این برگ های زرد اینجاست

به روزگار شبی بی سحر نخواهد ماند

چو چشم باز کنی صبح شب نورد اینجاست
.....
تو را ز خویش جدا می کنند ، درد اینجاست
هوشنگ ابتهاج

امشب نمایشی از اجرای موسیقی ایرانی با انتخاب اشعاری بسیار زیبا جان و روح تماشاچیان را نوازش داد.


۲۸ بهمن ۱۳۸۸

روز زن -اسفندگان

از دیر باز ،در این سرزمین کهن در روز پنجم اسفند باستانی جشن سپندارمذگان، برای گرامی داشت زنان برپا می شد. سپندارمزد فرشته ی نگهبانِ زمین نام داشت.

گزیده ای از سخنان بزرگان:
ابوریحان بیرونی:«اسفندارمذ ماه روز پنجم آن روز اسفندارمذ است و براى اتفاق دو نام آن را چنین نامیده اند و معناى آن عقل و حلم (بردبارى) است و اسفندارمذ فرشته موکل به زمین است و نیز بر زن هاى درستکار و عفیف و شوهردوست و خیرخواه موکل است و در زمان گذشته این ماه به ویژه این روز عید زنان بوده و در عید مردان به زنان بخشش مى کردند و هنوز این مراسم در اصفهان و رى و دیگر بلدان پهله (غرب و مرکز ایران) باقى مانده و به فارسى مزدگیران مى گویند »

فردوسی:

سپندارمذ پاسبان تو باد/خردجای روشن روان تو باد
داستان بیژن و منیژه

این روز را به همه ی بانوان شاد باش می گویم و آرزو می کنم جشن های باستانی دوباره در سراسر ایران بزرگ برقرار گردد.





گاهنامه 89 را در اختیار دارم برای تماشای نام های روزها خوب است

در 29 بهمن با نوارهایی به رنگ سبز و سفید که نماد زایش و دوستی است به یکدیگر هدیه دهیم.

*


کنسرت گروه قمر به سرپرستی و نوازندگی و خوانندگی نوید دهقان


.
.
.
.
.
.

۲۳ بهمن ۱۳۸۸

فمینیسم در ایران




در تارنگار مهار بیابان زایی گفتگویی خواندنی، در باره ی جنبش زنان در ایران در گرفته است. آقای درویش گرامی در پی تلطیف دیدگاه لطیف عبادی در باره ی زنان ایران در پی نوشتار "فمینیستهای ایران : تکیه بر زنانگی یا ضعیفگی؟ "، ایشان هستند.

با خواندن آن نوشتار و پیام های نوشته شده ، این جمله ی فروغ در ذهنم روشن می شود:
« دنیا زشتی کم ندارد. زشتی های دنیا بیشتر بود اگر آدمی بر آن دیده بسته بود. اما آدمی چاره ساز است. »

کوشش های هر دو طرف گفتگوی موافقین و مخالفین را در از بین بردن زشتی های دنیا می بینم. نویسنده ی نوشتار می کوشد تا نشان دهد زنان آنقدر در مقام "ضعیفه" بوده اند که این امر را خودشان هم باور کرده اند و مخالفانی هم که به روشنی این امر را باور ندارند، می کوشند خلاف آن را به اثبات برسانند.
همراه همسرم فیروز نشستیم و به گفتگو در باره ی آن پرداختیم . در برخی دیدگا ه ها با هم یکی و در برخی جاها بر یک رای نبودیم. بهتر آن دیدم دوستان هم آن را بخوانند تا با هم به گفتگو بنشینیم.

۲۰ بهمن ۱۳۸۸

روزگار تلخ و وفای به پیمان


این روزها با خواندن خبرهایی جانگداز ، خود را به جای آن کَس که سختی بر او وارد شده می گذارم و بیت هایی از فردوسی به یادم می آید:

« نزادی مرا کاشکی مادرم / وُ گر زاد، مرگ آمدی بر سرم

که چندین بلاها بباید کشید / ز گیتی همه زهر باید چشید
درختیست این برکشیده بلند / که بارش همه زهر و برگش گزند »

این بیت ها از داستان سیاوش ( نماد «پیمان») است . سیاوش هنگامی که همراه رستم سپاه افراسیاب را در بلخ شکست می دهد به درخواست افراسیاب با گرفتن سد گروگان پیمان دوستی با او می بندد. به کاوس نامه ای می نویسد که دستور چیست ؟ پاسخ پدر ،دستور پیمان شکنی و فرستادن آن سد گروگان به نزد کاوس بود.سیاوش می داند که اگر آنها را به دربار بفرستد به فرمان شاه همه به دار آویخته می شوند، از این روی غمین می شود .در اینجا فردوسی با ابیات بالا به بیان حال و روز سیاوش می پردازد و در ادامه می فرماید:

« برین گونه پیمان که من کرده‌ام / به یزدان و سوگندها خورده‌ام

اگر سر بگردانم از راستی / فراز آید از هر سُوی کاستی »


سیاوش سر از راستی نمی گرداند و پیمان نمی شکند و ....

۱۴ بهمن ۱۳۸۸

راه در جهان یکی ست و...

گفتم که بر خیالت، راه نظر ببندم

گفتا که شب رو است او، از راه دیگر آید
حافظ