۱۳ اسفند ۱۳۸۶

حسرت




صبحدم تو ی حیاط رفتم تا برای گل بچینم و به مزارت بیارم. همه چی خشک و غمزده بود.هیچ گلی توی حیاط پرگلمون پیدا نکردم. آنها مدتها بود وجود تو را در حیاط ندیده بودند که گلی بدهند. همیشه تو راه می رفتی و به گل و گیاه ها با نگاه نوازششان می دادی تا غنچه کنند و گل بدهند.
امروز توی اون برف صبحدم مثل دیوانه ها چند دور، دور حیاط گشتم . تمام بوته های گل را که با دستهای قشنگت کاشته بودی زیر و رو کردم. باز هم هیچ گلی نیافتم. فقط برف لباس سیاهم را سفید کرده بود و اشکم روی گونه می غلطید و .......حسرت نبودن تو سینه ام را می شکافت.

شهلا
2/12/86


هیچ نظری موجود نیست: