۲۶ خرداد ۱۳۸۷

کامپیوتر ساعتی هزار و دویست تومن

روز گذشته هر چی دویدم نتو نستم زودتر از ساعت شش و نیم بزنم بیرون باید ظرف هایی که آخر شب این طرف و اونطرف بود جمع می کردم و تو ماشین گذاشته و آشپز خونه رو یه دستی می کشیدم و یه غذایی برای ظهر میذاشتم. تا وارد پارک شدم از اون دور چشمم به آقای همسایه افتاد راهمو یه جوری انتخاب کردم که رو در رو نشیم چون پنج دقیقه ای حرف میزد. تا چشش به من افتاد تند تند وسط چمنا رو گرفت و میان بر زد و اومد طرف من و سراغ همسرمو گرفت گفتم خونه ست . گفت پس چرا تلفن جواب نمی دین؟ از روز جمعه من دارم زنگ می زنم! .فکری کردم و گفتم درست میگین دیشب صدای زنگ تلفن رو نشنیدم ! رفتم خونه چک می کنم .گفت دو شبه تنهام، زنگ زدم که بیاد پیشم . تعجب کردم (این فکرا تند تند از مغزم عبور کرد اینا که به تنهایی عادت دارن ! یا خودش یا خانومش دو ماه دو ماه میرن لندن و وین پیش بچه هاشون!) گفتم تنهایید؟! .مکثی کرد و ادامه داد خانومم حالش بد شد و بردنش سی سی یو . یکه خوردم گفتم دو سه شب پیش اینجا بود با هم ورزش کردیم. گفت نه دیگه کارش تمومه!
داشتم می رفتم سر کار دیدم تازه داره میره خونه ترمزی زدم و بهش گفتم که سیم دستگاه فرستنده تلفن از برق در اومده بود بیرون. گفت این چه شوهری تو داری به درد چی می خوره، چرا تلفنتون اینجوری بود بِدِش یه خروس قندی جاش بگیر. گفتم حتمن بهش میگم چی گفتین .نگاهی بهم کرد و گفت خوب بگو!
همسرم بهش زنگ زد و ازش پرسید اذیتش نکردی که؟ گفت نشسته بود پا کامپیوتر(شبا کار خانمش اینه میشینه پا کامپیوتر با یک دوربین و میکروفن و با فامیل خارج از کشورش تو چت مهمونی دارند) بهش گفتم این کامپیوتر منه و ساعتی هزار و دویست تومن قیمتشه ! اونم حالش بد شد و رفت سی سی یو!!

زنگ زدم به خانمش گفت از کجا با خبر شدی؟ اون که به همه میگه رفته زیارت! منم راضیم چون فامیل که نمی تونن بیان و از نزدیک ببین چیه و بیخودی دلواپس میشن.دکترا بهم گفتن یک استرس بهم وارد شده ولی بهشون گفتم که نه! ما نشسته بودیم داشتیم تلویزیون نگاه می کردیم دیدم حالم بد شد رفتم نبضمو گرفتم دیدم صدو چهل شده و دیگه کم کم نای حرف زدن هم نداشتم و اورژانس اومد گفت باید برم بیمارستان.
هر دو حدود هشتاد سال دارند ولی همیشه مشغول بگو مگو هستند بیست ساله که همسایه ایم و شاهد قهر و آشتی گاهی طولانی این زوج قدیمی هستیم. هر دو رییس دبیرستان باز نشسته هستند.

امروز صبح که رفتم پارک تا دیدمش رفتم طرفش پیشدستی کرد و مثل همیشه بلند بلند شروع کرد به حرف زدن گفت حالا پشت سر من حرف در میاری؟ کجا دیروز خودم از وسط چمنا بدو بهت رسوندم تا بگم خانمم مریضه؟ گفتم مگه غیر از اینه؟ دیروز قیافه تونو باید تو آینه می دیدین انگار غم دنیا تو صورت شما بود اصلن نمی تونستین راه برین. دیروز که حالش خوب شده و رفته بخش حالا چهره تون خندونه .گفت نه بابا آدم زیاده که جاشو بگیره ! دیروز از فکر زحمتی که قراره بکشم و خرجی که باید بیفتم ناراحت بودم!
گفتم باشه! ولی من امروز بهش زنگ میزنم و میگم تو پارک که راه نمی رفت از خوشحالی داشت پرواز می کرد!.
تا اومد جوابمو بده گفتم ببخشید دیرم شده تندی ازش دور شدم..

هیچ نظری موجود نیست: