۲۹ مرداد ۱۳۸۷

در طول ترم گذشته ترانه درسی به نام "برداشت از بناهای تاریخی " انتخاب کرده بود. در این درس به عنوان کار عملی باید یک بنای تاریخی را انتخاب کرده و تمام مشخصات آن را برداشته تا اگر زمانی به دلیلی، مانند زلزله آن بنا خراب گردید، بتوانند بر اساس این سند ها بنا را بازسازی نمایند. او هم در محله ای که میراث فرهنگی آن را در اختیار داشت ،خانه ای با سیصد سال قدمت با نظر استادش انتخاب کرد .در این محله ساکنین آن در خانه هایشان زندگی می کنند ولی حق خراب کردن و یا از بین بردن قسمت هایی از بنا را ندارند و تا زمانی که می خواهند آنجا می مانند و در صورتی که مایل باشند می توانند خانه شان به سازمان میراث فرهنگی بفروشند.

ترانه به آنجا می گفت "خونه ی من" . گاهی زنگ می زد و از" خونه"اش تعریف می کرد و از پذیرایی صاحبخانه و صحبت هایش با ساکنین خانه که یک زن و شوهر بودند، می گفت. آنها پنجاه سال بود که در کنار هم آنجا زندگی می کردند و فرزندانشان ازدواج کرده و از آنها جدا شده بودند.

در میانه ی ترم ترانه ما را به یک همایش که خود در آن دست اندر کار بود دعوت کرد. دو روز مرخصی گرفتم تا در آن مراسم شرکت کنم . در این فاصله از او خواستم مرا به "خانه" اش ببرد او هم متر و دوربینش را برداشت و مرا از کوچه های شهر یزد به "خانه" اش برد. زنی مهربان در را به روی ما باز کرد ، خوشحالی عجیبی به من دست داد. آن زن چنان با ترانه برخورد می کرد که گویی آنجا خانه ی او هم هست! ما را به اتاق مهمان خانه برد دوساعتی آنجا بودیم و با هم از هر دری حرف زدیم او از زندگی اش و فرزندانش و خانه ی بزرگشان تعریف کرد . من هم با علاقه گوش سپرده بودم .در جایی هم من از فامیل خود و همسرم در گرگان برایش گفتم و او با آرامش به حرفهایم گوش می داد. ترانه هم آزادانه به گوشه کنار خانه سر می زد و متر کشی می کرد و عکس می گرفت گاهی هم می آمد از صاحبخانه سئوالی می کرد و می رفت . یک بار به ترانه گفت زیر زمین میری نترسی؟ ترانه گفت نه نمی ترسم .او رفت و فوری برگشت و رنگش پریده بود گفت ترسیدم . صاحبخانه هم با مهربانی و آرامش بلند شد و همراهش رفت .

وقتی از کوچه های تنگ و از میان سایه بان ها می گذشتیم و باد خنکی به ما می وزید، ترانه از من پرسید :"به هم چی می گفتید؟ "
گفتم: "اولش خانمه به سئوال های من جواب داد، دید م او هیچ سئوالی از من نمی کنه خودم شروع کردم به صحبت کردن که پیش خودش فکر نکنه تو دختر تنها اینجا بی بته ای ، بزار بدونن تو هم یه عالمه پشتت هستن."
ترانه لبخندی زد وبه آرامی گفت :" اینی که تو می گی یه ذره هم تو وجود این خانواده نیست ، من معنی پندار نیک رو تو رفتارهای این خانواده دیدم."

پس از دو روز مرخصی به سر کار برگشتم . یکی از همکارهایم که اگر کار داشته باشد معمولن تلفنی تماس می گیرد و از جلوی در اتاقم که رد میشود سلام هم نمی کند، ساعتی نگذشته بود که لبخند زنان و دست در جیب به اتاقم آمد و بعد از سلام و احوالپرسی بادی در غبغب انداخته بود و پوزخندی می زد برگشت گفت : "مشکل ترانه خانم حل شد؟ "
یه دفعه یکه خوردم اخمامو کشیدم و گفتم: "چه مشکلی!؟ "
با حالت مرموزانه ای گفت:"خبرا رسیده که رفته بودی یزد"
گفتم :"خوب برم یزد ! کی گفته که برا ی رفع مشکل رفتم؟"
گفت : "خوب من شنیدم، گفتم حتمن مشکلی پیش اومده"
نگاهی بهش کردم و یاد پندار نیک آن زن افتادم که نخستین بار بود مرا می دیدو این مرد که بیست سال است با هم در یک محل کار می کنیم و همیشه با پندارهای تنگ خود زندگی کرده و در اساس پندارهایش در این سال ها هیچ گونه تغییری نکرده است و شاید بدتر هم شده است.!

هیچ نظری موجود نیست: