۱۵ دی ۱۳۸۷

خاله

خاله عاشق نوحه وسینه زنی و شام امام حسینه . دیشب بردمش مسجد میدون نزدیک خونه با اینکه تا خونه ما چند قدم بیشتر نیست رفتم دنبالش قرارمون ساعت هشت ونیم بود بهم گفته بود دیگه ساعت هشت و نیم روضه تمومه مگه میومد بیرون یک ساعت و نیم دم در مسجد ایستادم و لرزیدم و تو صورت تک تک زنا نگاه می کردم آخر سری بعضیا بهم می گفتن تو باید بری اون داخل تا بهت غذا بدن فهمیدم بعضیاشون که چندبار رفتن و اومدن و دیدن من عین این گداهای امام حسین دم در ایستادم دلشون به حالم سوخته . منم بهشون می گفتم من خاله رو می خوام غذا نمی خوام اونام یه جوری منو نیگا می کردن و فشار آدمایی که تو پله داشتن میومدن بالا اونا را با خودشون میبرد آخر دیدم بد جوری هوا سرده ممکنه دوباره زپرتم در بره برگشتم خونه یک بافتنی بلند زیر کت پوستیم پوشیدم کفش ورزشیمو که یه عالمه بند داشت عوض کردم دوباره رفتم بازم نبود این دفعه کفشامو در آوردم و رفتم داخل مسجد دیدم چند نفر جارو دستی به دست دارن مسجد رو جارو می کنن و تقریبن مسجد خالی شده یه دفعه چشمم به یکی از خانوما یی که تو پارک ورزش می کنن و خیلی با حاله افتاد تا چشش به من افتاد گفت غذا گرفتی؟ گفتم نه غذا نمی خوام من خاله شوهرمو می خوام اینجا غریبه، می ترسم گم شه پیر هم هست نمی دونم کجاست . از ش معذرت خواستم و داشتم با چشام دنبال خاله می گشتم گفتم چرا پارک نمیایی دلمون تنگ شده واست .گفت هوا سرده دیگه نمیام. با هاش روبوسی کردم و ازش جدا شدم نه نبود که نبود از اونایی که جارو می کردم پرسیدم زنا جای دیگه که نیستن گفت نه فقط همین جان دیگه خیالم راحت شد حالا شام دادن تموم شده بود و خیالا راحت و دیگه کسی اونجا نمی موند از یک گوشه شروع کردم یکی یکی همه رو نگاه کردم سی چهل نفری تا بالای پله ها زن بود به در که رسیدم دیدمش کنار پیاده رو ایستاده بود تو دلم گفتم ای نامرد یک ساعت و نیم این پایین چیکار می کردی حتمن صدبار رفتی تو صف غذا بگیری تا چشش به من افتاد با حالتی که مثلن خیلی خیلی ناراحته از اینکه منو اینقدر معطل کرده و انگاری خودش هم خوب می دونست چه بلایی سرم آورده گفت: الهی یه دانه بزاری و هزار دانه برداری الهی خدا بچه هات برات نگه داره الهی خدا مادرت بیامرزه...امون نمی داد یه ریز دعا می کرد بعدش شروع کرد نمی دونی چه خبر بود چقدر جمعیت بود و...رسیدیم خونه بچه ها شام دعوت خواهرزادم بودن که تنهاست و نزدیکی های ما خونه داره و همسرم هم رفته بود بیمارستان پیش مادرش.اصلن به رو خودش نمیاورد زیر چادرش غذا قایم کرده پایین پله ها که رسیدیم بهش گفتم چی تو دستته بده من یک کیسه از اونایی که زیر دست و پا پیش کفشا بود تو دسش بود و اردآشپز خونه که شدم دلم نیومد اون کیسه کثیفو بزارم رو میز دست کردم توش دو تا ظرف غذا بود یکیش تو کیسه پلاستیکی بود که موقع رفتن ازم گرفته بود یکیش هم همینجوری تو کیسه بود و ازشون روغن زده بیرون غذا پلو خورش کرفس با نعنا جعفری بود نشستیم رو میز آشپز خانه و بشقاب و ماست گذاشتم . چند قاشقی خوردم خوشمزه بود برنجش باید خارجی بود چون خیلی بلند و دان بود ولی مزه برنجای خودمونو نداشت خیل چرب و چیل بود. همون چند قاشق هم بعدش اذیتم کرد.خاله هم خیلی مذاقش به خورش کرفس عادت نداره اونم کم خورد و گفت غذا دیشبش قشنگ تر بود بقیه شو ریختم تو قابلمه کوچیک گذاشتم رو گاز گرم بمونه تا شاید همسرم بخوره.برا شام ماهی آب پز درست کرده بودم ماهیا موندن. حالا امروز برا ناهار ماهی آوردم.

هیچ نظری موجود نیست: