این داستان نا خوش را با آوای خوش فریما را از اینجا بشنوید
(موسیقی متن از اسفندیار منفرد زاده)
در اینجا داستان غم انگیز نخستین شاه شهید را می خوانیم. داستان ایرج را.ایرج به اندیشه های بشر دوستانه بیشتر اهمیت می داد تا تاج و تخت.
همین جاست که سعدی می گوید:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد/ که رحمت بر آن تریت پاک باد
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
برداشت عکس از موزه فیتزویلیام
شاهنامه - فریدون - گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون به سلم و تور
(موسیقی متن از اسفندیار منفرد زاده)
در اینجا داستان غم انگیز نخستین شاه شهید را می خوانیم. داستان ایرج را.ایرج به اندیشه های بشر دوستانه بیشتر اهمیت می داد تا تاج و تخت.
همین جاست که سعدی می گوید:
چه خوش گفت فردوسی پاکزاد/ که رحمت بر آن تریت پاک باد
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
« نهاده سر ایرج اندر کنار / سر خویش کرده سوی کردگار »
برداشت عکس از موزه فیتزویلیام
شاهنامه - فریدون - گفتار اندر نامه فرستادن شاه آفریدون به سلم و تور
یکی نامه بنوشت شاه زمین / به خاورخدای و به سالار چین
سر نامه کرد آفرین خدای / کجا بود و باشد همیشه بجای
435 دگر گفت کین نامه ی پندمند/ بنزد دو خورشید گشته بلند
دو سنگی ، دو جنگی ، دو شاه زمین ،/ میان کَیان چون درخشان نگین
از آنکس که هر گونه دیده جهان / شده آشکارا بروبر نِهان
گراینده ی گرز و تیغ گران / فروزنده ی نامدار افسران
نُماینده ی شب به روز سپید/ گُشاینده ی گنج پیش امید
440 همه رنج ها گشته آسان بر اوی/ به راه رَوِشْن اندرآورده روی
نخواهم همی خویشتن را کلاه / نه آگنده گنج و نه تاج و نه گاه
سه فرزند را خواهم آرام و ناز / از آن پس که بردیم رنج دراز
برادر کزو بود دلتان به درد / وُگر چند هرگز نزد بادسرد
دوان آمد از بهر آزارتان / همان آرزومند دیدارتان
445 بیفگند شاهی شما را گزید / چُنان کز ره نامداران سَزید
ز تخت اندرآمد به زین برنشست / برفت و میان بندگی را ببست
بدان کو به سال از شما کهترست / نوازیدن مِهتر اندرخورست
گرامیْش دارید و نوشه خورید / چو پرورده شد تن ، روان پرورید
چُن از بودنش بگذرد روز چند / فرستید باز ِمنش ارجمند
450 نِهادند بر نامه بر مهر شاه / ز ایوان بر ایرج گزین کرد راه
بشد با تنی چند برنا و پیر / چُنان چون بود راه را ناگریز
چو تنگ اندرآمد به نزدیکشان / نبود آگه از رای تاریکشان
پذیره شدندش بر آیین خویش / سپه سربسر باز بردند پیش
چو دیدند روی برادر به مهر / یکی تازه تر برگشادند چهر
455 دو پرخاشجو با یکی نیکخوی / گرفتند پرسش نه بر آرزوی
دو دل پر ز کینه ، یکی دل بجای / برفتند هر سه به پرده سرای
به ایرج نگه کرد یکسر سپاه / که او بُد سزاوار تخت و کلاه
بی آرامشان شد دل از مهر اوی / دل از مهر و دیده پر از چهر اوی
سپاه پراگنده شد جفت جفت / همه نام ایرج شد اندر نهفت
460 که اینَت سزاوار شاهنشهی / جزین را مبادا کلاه مهی
به لَشکر نگه کرد سلم از کَران / سرش گشت از کار لشکر گران
به لشکرگه آمد دلی پر ز کین / جگر پر ز خون ، ابروان پر ز چین
سراپرده پرداخت از انجمن / خود و تور بنشست با رای زن
سَخُن شد پژوهیده از هردری / ز شاهی و از شاه هر کشوری
465 به تور از میان سَخُن سلم گفت / که یک یک سپاه از چه گشتند جفت
سپاه دو شاه از پذیره شدن / دگر بود و دیگر به بازآمدن
به هَنگامه ی بازگشتن ز راه / نکردی همانا به لشکر نگاه
که چندان کجا راه بگذاشتند / یکی چشم از ایرج نبرداشتند
از ایران دل ما همی تیره بود / بر اندیشه اندیشگان برفزود
470 سپاه دو کشور چو کردم نگاه / از این پس جزو را نخوانند شاه
اگر بیخ او نگسلانی ز جای / ز تخت بلندت کشد زیر پای
برین گونه از جای برخاستند / همه شب همی چاره آراستند
چو برداشت پرده ز پیش آفتاب / سپیده برآمد ، بپالود خواب
دو بیهوده را دل بران کار گرم / که دیده بشویند هر دو ز شرم
475 برفتند هر دو گُرازان ز جای / نِهادند سر سوی پرده سرای
چُن از خیمه ایرج به ره بنگرید / پر از مهر دل ، پیش ایشان دوید
برفتند با او به خیمه درون / سَخُن بیشتر بر چرا رفت و چون
بدو گفت تور : ار تو از ما کِهی / چرا برنِهادی کلاه مِهی
ترا باید ایران و تخت کیان / مرا بر درِ تُرک بسته میان
480 برادر که مِهتر ز خاور به رنج / به سربر ترا افسر و زیر گنج
چُنین بخششی کان جهانجوی کرد / همه نزد کِهتر پسر روی کرد
نه تاج کیی مانم اکنون ، نه گاه / نه نام بزرگی ، نه ایران ، نه شاه
چُن از تور بشنید ایرج سَخُن / یکی پاکتر پاسخ افگند بن
بدو گفت کای مهتر کام جوی / اگر کام دل یابی آرام جوی
485 من ایران نخواهم ، نه خاور ، نه چین ، / نه شاهی ، نه گسترده روی زمین
بزرگی که فرجام اوتیرگی ست/ بران برتری بر بباید گریست
سپهر بلند ار کشد زین تو / سرانجام خشت ست بالین تو
مرا تخت ایران اگر بود زیر / کنون گشتم از تاج و از تخت سیر
سپردم شما را کلاه و نگین / ترا زین پس از من مباد ایچ کین
490 مرا با شما نیست جنگ و نبرد / دلت را نباید بدین رنجه کرد
زمانه نخواهم از آزارتان / وُگر دور مانم ز دیدارتان
جُز از کهتری نیست آیین من / مباد آز و گردنکشی دین من
چو بشنید تور از برادر چُنین / به ابرو ز خشم اندرآورد چین
نیامدْش گفتار ایرج پسند / نبُد راستی نزد او ارجمند
495 به کرسی به خشم اندرآورد پای / همی گفت و برجست هزمان ز جای
ز ناگه برآمد ز جای نشست / گرفت آن گران کرسی زر به دست
بزد بر سر خسرو تاجدار / ازو خواست ایرج به جان زینهار
نیایدْت گفت ایچ بیم از خدای / نه شرم از پدر پس همینست رای
مکش مر مرا که ت سرانجام کار / بپیچاند از خون من کردگار
500 پسندی و همداستانی کنی / که جان داری و جان ستانی کنی
مکش مورکی را که روزی کَش است / که او نیز جان دارد و جان خَوش است(متن نسخه فلورانس)
میازار موری که دانه کش است / که جان دارد و جان شیرین خوش است
مکن خویشتن را ز مردم کُشان / کزین پس نیابی خود از من خودنشان
بسنده کنم زین جهان گوشه یی / به کوشش فرازآورم توشه یی
به خون برادر چه بندی کمر / چه سوزی دل پیر گشته پدر
505 جهان خواستی ، یافتی خون مریز / مکن با جهاندار یزدان ستیز
سَخُن چند بشنید و پاسخ نداد / همان گفتش آمد ، همان سردباد
یکی خنجر از موزه بیرون کَشید / سراپای او چادَر خون کَشید
بدان تیز زهر آبگون خنجرش / همی کرد چاک آن کَیانی برش
فرود آمد از پای سرو سهی / گُسَست آن کمرگاه شاهنشهی
510 دوان خون از آن چهره ی ارغوان / شد آن نامور شهریار جوان
جهانا بپروردیش در کنار / وُزان پس ندادی به جان زینهار
نِهانی ندانم ترا دوست کیست / برین آشکارت بباید گریست
تو نیز ای به خیره خَرِف گشته مرد / ز بهر جهان دل پر از داغ و درد
چو شاهان کشی بی گنه خیر خیر / ازین دو ستمگاره اندازه گیر
515 سر تاجور زان تن پیلوار / به خنجر جدا کرد و برگشت کار
بیاگند مغزش به مُشک و عبیر / فرستاد نزد جهان بخش پیر
چُنین گفت کاینت سر آن نیاز / که تاج نیاگان بدو گشت باز
کنون خواه تاجش ده و خواه تخت / شد آن شاه گستر نیازی درخت
برفتند باز آن دو بیداد شوم / یکی سوی چین و یکی سوی روم
520 فِریدون نهاده دو دیده به راه / سپاه و کلاه آرزومند شاه
چو هنگام برگشتن شاه بود / پدر زان سَخُن خود کی آگاه بود
همی شاه را تخت پیروزه ساخت / همی تاج را گوهر اندرنشاخت
پذیره شدن را بیاراستند / می و رود و رامشگران خواستند
تبیره ببردند و پیل از درش / ببستند آذین همه کشورش
525 بدین اندرون بود شاه و سپاه / یکی گرد تیره برآمد ز راه
هیونی برون آمد از تیره گرد / نشسته برو سوگواری بدرد
خروشی بزار و دلی سوگوار / یکی زرّ تابوتش اندر کنار
به تابوت زر اندرون پرنیان / نهاده سر ایرج اندر میان
اَبا ناله و آه و با روی زرد / به پیش فِریدون شد آن شوخ مرد
530 ز تابوت زر تخته برداشتند / که گفتار او خیره پنداشتند
ز تابوت چون پرنیان برکشید / سر ایرج آمد بریده پدید
بیفتاد ز اسپ آفْرِیدون به خاک / سپه سر بسر جامه کردند چاک
سیه شد رخان ، دیدگان شد / سپید که دیدن دگرگونه بود از امید
چو خسرو بران گونه آمد ز راه / چُنین بازگشت از پذیره سپاه :
535 دریده درفش و نگون کرده کوس / رخ نامداران به رنگْ آبنوس
تبیره سیه کرده و روی پیل / پراکنده بر تازی اسپانْش نیل
پیاده سپهبد ، پیاده سپاه ، / پر از خاک سر ، برگرفتند راه
خروشیدن پهلوانان به درد / کَنان گوشت شاهان بران زادمرد
برین گونه گردد به ما بر سپهر / بخواهد ربودن چو بنمود چهر
540 مبر خود به مهر زمانه گُمان / نه نیکو بود راستی در کمان
چو دشمنْش گیری نُمایدْت مهر / وُگر دوست خوانی نبینیْش چهر
یکی پند گویم ترا من درست / دل از مهر گیتی ببایدْت شست
سپه داغ دل ، شاه با هوی هوی / سوی باغ ایرج نِهادند روی
به روزی کجا بار شاهان بُدی / وُرا پیشتر جشنگاه آن بُدی
545 فِریدون سر شاه پور جوان / بیامد به بر برگرفته نوان
بدان تخت شاهنشهی بنگرید / سر شاه را نز در ِتاج دید
سر حوض شاهان و سرو سهی / درخت گل افشان و بید و بهی
تَهی دید از آزادگان جشنگاه / به کیوان برآورده گَرد سیاه
همی سوخت باغ و همی خست روی / همی ریخت اشک و همی کند موی
550 میان را به زنّاز خونین ببست / فگند آتش اندر سرای نشست
گلستانْش برکند و سروان بسوخت / بیکبارگی چشم شادی بدوخت
نِهاده سر ایرج اندر کنار / سر خویش کرده سوی کردگار
همی گفت کای داور دادگر / بدین بی گنه کشته اندر نگر
به خنجر سرش خسته در پیش من / تنش خورده شیران آن انجمن
555 دل هر دو بیداد از آنسان بسوز / که هرگز نبینند جز تیره روز
به داغی جگرْشان کنی آزده / که بخشایش آرد بریشان دده
همی خواهم ای روشن ِکردگار / که چندان زمان یابم از روزگار
که از تخم ایرج یکی نامور / ببینم برین کینه بسته کمر
چو دیدم چُنین ، زان سپس شایدم / کجا خاک بالا بپیمایدم
560 برین گونه بگریست چندان بزار / همی تا گیا رُستش اندر کنار
زمین بستر و خاک بالین اوی / شده تیره روشن جهان بین اوی
در بار بسته ، گشاده زبان / همی گفت : زار ای نَبَرده جوان
کس از تاجداران بدینسان نمُرد / که تو مردی ای نامبردار گُرد
سرت را بریده بزار اَهرِمَن / تنت را شده کام شیران کفن
565 خروشی مُغانی و چشمی پر آب / ز هر دام و دد برده آرام و خواب
سراسر همه کشورش مرد و زن / بهر جای کرده یکی انجمن
همه دیده پر آب و دل پر ز خون / نشسته به تیمار مرگ اندرون
همه جامه کرده کبود و سیاه / نشسته به انبوه با سوگ شاه
چه مایه چُنین روز بگذاشتند / همه زندگی مرگ پنداشتند
570 برآمد برین نیز یکچندگاه / شبستان ایرج نگه کرد شاه
یکی خوب چهره پرستنده دید / کجا نام او بود ماه آفْرید
که ایرج برو مهر بسیار داشت / قضا را کنیزک ازو بار داشت
پریچهره را بچّه بود درنِهان / از آن شاد شد شهریار جهان
از آن خوبرخ شد دلش پر امید / به کین پسر داد دل را نُوید
575 چو هنگامه ی زادن آمد پدید / یکی دختر آمد ز ماه آفْرید
جهانی گرفتند پروردنش / برآمد به ناز و بزرگی تنش
مر آن ماه رخ را ز سر تا به پای / تو گفتی مگر ایرجستی بجای
چو برجست و آمدش هنگام شوی / چو پروین شدش روی و چون قیر موی
نیا نام زد کرد شویش پشنگ / بدو داد و چندی برآمد درنگ
580 بدادش بدان نامبردار شوی / چو یکچندگاهی برآمد بر اوی
گفتارهای نیک شما