۱ اسفند ۱۳۸۷

دلتنگی های سهیلا

گاهی وقتها از پیش بینی اوضاع چنان عاجزی که بهتره از اولش بیشتر ناظر باشی تا دخیل. درسفری به مشهد سوار اتوبوس گرگان- نیشابور بودیم. سیمین هم بامن بود. در کنارصندلی ماکه روی چرخ اتوبوس بود پسر بچه ای روی زمین نشسته بود . من فقط موهاش ژولیده و سیخ سیخش رو می دیدم. با دستهای کبره بسته اش یک تخته آدامس را با مهارت می مالید،روی برآمدگی کف اتوبوس می گذاشت و با مشتهای کوچکش می کوفت تا صاف شود، بعدآن را پشت و رو می کرد و در نهایت گوشه ی لپ اش می انداخت و با دقت می جوید و بعد دوباره کارش رااز سر می گرفت . سرش را که بلند کرد من لپهای خون چکانش را دیدم ، و برق چشمانش را.
می دونم که اگر دخالت می کردیم فقط او را از لذت بی بدیل آشپزی محروم می کردیم . مطمئناً حالش از من وشما خیلی بهتر بود ، و هست .


برداشته شده از وبلاگ: دورن من

هیچ نظری موجود نیست: