مردی نزد شیخ با یزید بسطامی رفت و گفت: « ای شیخ! من پسری دارم كه شما را خیلی دوست دارد. می خواهم او را داماد كنم. مجلسی داریم. دوست دارم یكی از شاگردان شما به خانه ما بیاید و در جشن ما شركت كند و از غذای ما بخورد. خواهش می كنم دعوت ما را قبول كنید. »
شیخ بایزید به درویشی اشاره كرد و گفت: « برو دل این مسلمان را خوش كن. »
درویش به خانه آن مرد رفت و در جایی كه برایش آماده كرده بودند نشست. مرد میزبان شروع به پذیرایی از او كرد. وقتی سفره را پهن كردند. درویش لقمه ای برداشت كه بخورد.
مرد گفت: « مدتهاست كه آرزو دارم درویشی به خانه من بیاید و از غذای من بخورد. این یك لقمه كه داری می خوری از هزار سكه طلا برای من با ارزش تر است. »
درویش لقمه ای را كه برداشته بود سر جای خود گذاشت و دیگر دست به غذا نزد. بعد هم پیش شیخ بایزید برگشت. مرد برای عذرخواهی و تشكر پیش شیخ آمد و گفت: « نمی دانم كه این درویش از من چه بدی دید كه لب به غذا نزد؟ »
شیخ از درویش پرسید كه چه دیدی و چه كار كردی؟
درویش گفت: « اول كه به خانه او رفتم، خیلی با خوشرویی و احترام رفتار كرد. می خواستم دعایی در حق او بكنم و از خداوند چیزی برای او بخواهم. چیزی كه از هشت بهشت برتر باشد اما او ارزش كار خود را پایین آورد و یك لقمه غذا را به هزار سكه طلا فروخت. وقتی فهمیدم كه ارزش هر كاری را به پول می سنجد، نتوانستم غذای او را بخورم.
برداشت از اینجا
شیخ بایزید به درویشی اشاره كرد و گفت: « برو دل این مسلمان را خوش كن. »
درویش به خانه آن مرد رفت و در جایی كه برایش آماده كرده بودند نشست. مرد میزبان شروع به پذیرایی از او كرد. وقتی سفره را پهن كردند. درویش لقمه ای برداشت كه بخورد.
مرد گفت: « مدتهاست كه آرزو دارم درویشی به خانه من بیاید و از غذای من بخورد. این یك لقمه كه داری می خوری از هزار سكه طلا برای من با ارزش تر است. »
درویش لقمه ای را كه برداشته بود سر جای خود گذاشت و دیگر دست به غذا نزد. بعد هم پیش شیخ بایزید برگشت. مرد برای عذرخواهی و تشكر پیش شیخ آمد و گفت: « نمی دانم كه این درویش از من چه بدی دید كه لب به غذا نزد؟ »
شیخ از درویش پرسید كه چه دیدی و چه كار كردی؟
درویش گفت: « اول كه به خانه او رفتم، خیلی با خوشرویی و احترام رفتار كرد. می خواستم دعایی در حق او بكنم و از خداوند چیزی برای او بخواهم. چیزی كه از هشت بهشت برتر باشد اما او ارزش كار خود را پایین آورد و یك لقمه غذا را به هزار سكه طلا فروخت. وقتی فهمیدم كه ارزش هر كاری را به پول می سنجد، نتوانستم غذای او را بخورم.
برداشت از اینجا
گفتارهای نیک شما(11)