داستان کیومرث
درمتن های باستانی کیومرث پس از گاو، ششمین موجودی است که آفریده شده است. تخمه ی کیومرث که بر زمین ریخت گیاهی به نام ریواس از آن رست و دو شاخه از آن برآمد که یکی نخستین مرد ایرانی به نام مشی و دیگری نخستین زن ایرانی به نام مشیانه است.
در شاهنامه یادی از این نخستین زن ومرد نیست و کیومرث نخستین شاه است.
«از دید اسطوره شناسی، روزگار کیومرث که نخستین مرد ایرانی است و هنوز مردمان به آزردن و کشتن جانداران و توشته ساختن از آنها نپرداخته اند،روزگاری است که آن را روزگار زرین می نامیم . در این روزگار، مردمان در آرامش و آشتی، با دد و دام و مرغ به سر می برند وهنوز هول و هراس وستیز و گریز بر جهان سایه نیفکنده است و پیوند مردمان را با دیگر آفریدگان نگسیخته است. در اسطوره های ایرانی این روزگار با فرمانروایی جمشید و دهاک ماردوش که کشتن جانوران وتوشه ساختن از آنها را می آغازند، به فرجام می آید و روزگاری آرمانی و نمادین می گردد که همواره دلخستگان از سیاهی و تباهی و از بیم و بیداد،پر شور، آرزوی بازگشت بدان را می برند و در دل می پرورند.»
نامه باستان صفحه ی248
نقاشی از امید ابراهیم
دنباله برای راحتی در خواندن موقتا به اینجا منتقل شد:
نسخه خطی شاهنامه: کیومرث، مردم را فرمان می دهد تا با دیوان نبرد کنند
عکس از ویکی پدیا
با اینکه فردوسی نوشته است کیومرث پوست پلنگ بر تن داشت، در این نقاشی شاه و دور و بری هایش لباس بر تن دارند!
شاهنامه - گیومرت - پادشاهی گیومرت سی سال بود
پادشاهی گیومرت سی سال بود
سَخُن گوی دهقان چه گوید نُخُست / که تاج بزرگی به گیتی که جُست
که بود آنکه دیهیم بر سر نِهاد / ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر / بگوید تو را یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش / که را بود از آن مهتران مایه بیش
4+ پژوهنده ی نامه ی باستان / که از پهلوانان زند داستان
5 چُنین گفت کایین تخت و کلاه / گـَیومرت آورد و او بود شاه
که خود چون شد او بر جهان کدخدای / نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای
سر ِتخت و بختش برآمد ز کوه / پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش / که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود / به خوبی چو خورشید بر گاه بود
10 همی تافت زو فرّ شاهنشهی / چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور که ش بدید / ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می شدندی بر تخت اوی / از آن بر شده فرّه و بخت اوی
به رسم نماز آمدندیش پیش / از آن جایگه برگرفتند کیش
پسر بُد مر او را یکی خوبروی / خردمند و همچون پدر نامجوی
15 سیامک بُدَش نام و فرخنده بود / گـَیومرت را دل بدو زنده بود
ز گیتی به دیدار او شاد بود / که پُس بارور شاخ بنیاد بود
به جانش بر از مهر گریان بُدی / ز بیم جداییش بریان بُدی
برآمد برین کار یک روزگار / فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر در نِهان ریمن آهَرمَنا
20 به رشک اندر آهَرمَن بدسگال / همی رای زد تا بیاگند یال
یکی بچّه بودش چو گرگ سُتـُرگ / دلاور شده با سپاهی بزرگ
جهان شد بران دیوبچّه سیاه / ز بخت سیامک، چه از بخت شاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست / همی تخت و دیهیم کـَی شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش / جهان کرد یکسر پرآواز خویش
25 گیومرت ازین خودکی آگاه بود / که تخت مِهی را جزو شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش / بسان پریی پلنگینه پوش
بگفتش به راز این سَخُن دربه در/ که دشمن چه سازد همی با پدر
سَخُن چون به گوش سیامک رسید / ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچّه برآمد به جوش / سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
30 بپوشید تن را به چرم پلنگ / که جوشن نبُد خود، نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگ جوی / سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد بَرَهنه تنا / برآویخت با دیو ِ آهَرمَنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه / دو تا اندر آورد بالای شاه
فگند آن تن شاهزاده به خاک / به چنگال کردش کمرگاه چاک
35 سیامک به دست خزوران دیو / تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگِ فرزند، شاه / ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کـُنان / زنان بر سر و گوشت شاهان کـَنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار/ دژم کرده بر خویشتن روزگار
خروشی برآمد ز لَشکر به زار/ کشیدند صف بر در شهریار
40 همه جامه ها کرده پیروزه رنگ / دو چشم ابر خونین، دو رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر کرده گروه / برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد / ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چُنین سوگوار / پَیام آمد از داور کردگار
درود آورنده ش خجسته سروش /کزین بیش مخروش و باز آر هوش
45 سپه ساز و برکش به فرمان من / برآور یکی گـَرد از آن انجمن
از آن بد کـُنش دیو، روی زمین / بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کـَی نامور سر سُوی ِآسمان / برآورد و بدخواست بر بدگـُمان
بدان برترین نام یزدانش را / بخواند و بپالود مژگانش را
وُزان پس به کین سیامک شتافت / شب آرامش و روز خوردن نیافت
50 سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود / تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر/ نیا پروریده مر او را به بر
نیایش به جای پسر داشتی / جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را / بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
55 همه گفتنی ها بدو بازگفت / همه رازها بر گشاد از نِهفت
که من لشکری کرد خواهم همی / خروشی برآورد خواهم همی
تو را بود باید همی پیشرو / که من رفتنی ام، تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر / ز درّندگان گرگ و ببر دِلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری / سپهدار با گیر و کُندآوری
60 پس ِپشتِ لَشکر گیومرت شاه / نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو بی ترس و باک / همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هُرّای درّندگان چنگ دیو / شده سست و ز خشم گیهان خدیو
به هم برفتادند هر دو گروه / شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید چون شیر هوشنگ چنگ / جهان کرد بر دیو نَستوه تنگ
65 کشیدش سراپای یکسر دوال / سپهبد برید آن سر ناهَمال
به پای اندر افگند و بسپَرد خوار / دریدش بر او چرم و برگشت کار
چُن آمد مر آن کینه را خواستار / سرآمد گیومرت را روزگار
برفت و جهان مُردَری ماند از اوی / نگر تا که را نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد / ره سود بنمود و خود مایه خورد
70 جهان سر به سر چو فَسانه ست و بس / نماند بد و نیک بر هیچ کس
پادشاهی گیومرت سی سال بود
سَخُن گوی دهقان چه گوید نُخُست / که تاج بزرگی به گیتی که جُست
که بود آنکه دیهیم بر سر نِهاد / ندارد کس آن روزگاران به یاد
مگر کز پدر یاد دارد پسر / بگوید تو را یک به یک در به در
که نام بزرگی که آورد پیش / که را بود از آن مهتران مایه بیش
4+ پژوهنده ی نامه ی باستان / که از پهلوانان زند داستان
5 چُنین گفت کایین تخت و کلاه / گـَیومرت آورد و او بود شاه
که خود چون شد او بر جهان کدخدای / نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای
سر ِتخت و بختش برآمد ز کوه / پلنگینه پوشید خود با گروه
ازو اندر آمد همی پرورش / که پوشیدنی نو بُد و نو خورش
به گیتی درون سال سی شاه بود / به خوبی چو خورشید بر گاه بود
10 همی تافت زو فرّ شاهنشهی / چو ماه دو هفته ز سرو سهی
دد و دام و هر جانور که ش بدید / ز گیتی به نزدیک او آرمید
دوتا می شدندی بر تخت اوی / از آن بر شده فرّه و بخت اوی
به رسم نماز آمدندیش پیش / از آن جایگه برگرفتند کیش
پسر بُد مر او را یکی خوبروی / خردمند و همچون پدر نامجوی
15 سیامک بُدَش نام و فرخنده بود / گـَیومرت را دل بدو زنده بود
ز گیتی به دیدار او شاد بود / که پُس بارور شاخ بنیاد بود
به جانش بر از مهر گریان بُدی / ز بیم جداییش بریان بُدی
برآمد برین کار یک روزگار / فروزنده شد دولت شهریار
به گیتی نبودش کسی دشمنا / مگر در نِهان ریمن آهَرمَنا
20 به رشک اندر آهَرمَن بدسگال / همی رای زد تا بیاگند یال
یکی بچّه بودش چو گرگ سُتـُرگ / دلاور شده با سپاهی بزرگ
جهان شد بران دیوبچّه سیاه / ز بخت سیامک، چه از بخت شاه
سپه کرد و نزدیک او راه جست / همی تخت و دیهیم کـَی شاه جست
همی گفت با هر کسی راز خویش / جهان کرد یکسر پرآواز خویش
25 گیومرت ازین خودکی آگاه بود / که تخت مِهی را جزو شاه بود
یکایک بیامد خجسته سروش / بسان پریی پلنگینه پوش
بگفتش به راز این سَخُن دربه در/ که دشمن چه سازد همی با پدر
سَخُن چون به گوش سیامک رسید / ز کردار بدخواه دیو پلید
دل شاه بچّه برآمد به جوش / سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش
30 بپوشید تن را به چرم پلنگ / که جوشن نبُد خود، نه آیین جنگ
پذیره شدش دیو را جنگ جوی / سپه را چو روی اندر آمد به روی
سیامک بیامد بَرَهنه تنا / برآویخت با دیو ِ آهَرمَنا
بزد چنگ وارونه دیو سیاه / دو تا اندر آورد بالای شاه
فگند آن تن شاهزاده به خاک / به چنگال کردش کمرگاه چاک
35 سیامک به دست خزوران دیو / تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو
چو آگه شد از مرگِ فرزند، شاه / ز تیمار گیتی برو شد سیاه
فرود آمد از تخت ویله کـُنان / زنان بر سر و گوشت شاهان کـَنان
دو رخساره پر خون و دل سوگوار/ دژم کرده بر خویشتن روزگار
خروشی برآمد ز لَشکر به زار/ کشیدند صف بر در شهریار
40 همه جامه ها کرده پیروزه رنگ / دو چشم ابر خونین، دو رخ بادرنگ
دد و مرغ و نخچیر کرده گروه / برفتند ویله کنان سوی کوه
برفتند با سوگواری و درد / ز درگاه کی شاه برخاست گرد
نشستند سالی چُنین سوگوار / پَیام آمد از داور کردگار
درود آورنده ش خجسته سروش /کزین بیش مخروش و باز آر هوش
45 سپه ساز و برکش به فرمان من / برآور یکی گـَرد از آن انجمن
از آن بد کـُنش دیو، روی زمین / بپرداز و پردخته کن دل ز کین
کـَی نامور سر سُوی ِآسمان / برآورد و بدخواست بر بدگـُمان
بدان برترین نام یزدانش را / بخواند و بپالود مژگانش را
وُزان پس به کین سیامک شتافت / شب آرامش و روز خوردن نیافت
50 سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای دستور داشت
گرانمایه را نام هوشنگ بود / تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود
به نزد نیا یادگار پدر/ نیا پروریده مر او را به بر
نیایش به جای پسر داشتی / جز او بر کسی چشم نگماشتی
چو بنهاد دل کینه و جنگ را / بخواند آن گرانمایه هوشنگ را
55 همه گفتنی ها بدو بازگفت / همه رازها بر گشاد از نِهفت
که من لشکری کرد خواهم همی / خروشی برآورد خواهم همی
تو را بود باید همی پیشرو / که من رفتنی ام، تو سالار نو
پری و پلنگ انجمن کرد و شیر / ز درّندگان گرگ و ببر دِلیر
سپاهی دد و دام و مرغ و پری / سپهدار با گیر و کُندآوری
60 پس ِپشتِ لَشکر گیومرت شاه / نبیره به پیش اندرون با سپاه
بیامد سیه دیو بی ترس و باک / همی به آسمان بر پراگند خاک
ز هُرّای درّندگان چنگ دیو / شده سست و ز خشم گیهان خدیو
به هم برفتادند هر دو گروه / شدند از دد و دام دیوان ستوه
بیازید چون شیر هوشنگ چنگ / جهان کرد بر دیو نَستوه تنگ
65 کشیدش سراپای یکسر دوال / سپهبد برید آن سر ناهَمال
به پای اندر افگند و بسپَرد خوار / دریدش بر او چرم و برگشت کار
چُن آمد مر آن کینه را خواستار / سرآمد گیومرت را روزگار
برفت و جهان مُردَری ماند از اوی / نگر تا که را نزد او آبروی
جهان فریبنده را گرد کرد / ره سود بنمود و خود مایه خورد
70 جهان سر به سر چو فَسانه ست و بس / نماند بد و نیک بر هیچ کس
دهقان : به معنی ایرانی ناب و نژاده که به آیین و فرهنگ باستانی ایران پایبند بوده است.
دیهیم: تاج
کیومرث: زنده ی گویای میرا
پلنگینه: جامه ای از پوست پلنگ که پهلوانان ایران به نشانه ی یلی و پردلی بر تن می پوشیده اند.
دوتا: گوژ- خمیده (دوتا شدن= کرنش کردن)
فره ایزدی نیرویی مینوی و خجسته است ، نگاهبان پادشاهان و پهلوانان ایرانی، که فرمانروایی بر ایرانشهر در گرو آن نهاده شده است. هیچ فرمانروایی نمی تواند، بی پشتیبانی و یاوری فر، بداد و درست بر ایران فرمان براند.
کیش:در فارسی به معنی دین ولی در پهلوی تنها برای دینهای بیراه و تباه به کار می رفته
فرخنده: به معنی خجسته و همایون - از فرخ ساخته شده است مانند دیرنده و بسنده
پُس= پسر(ریختی از این واژه پوس یا بوسدر اشگپوس یا اشکبوس)
بنیاد= بُنداد
رِیمَن(ساکن روی ی)فریبکار و نیرنگباز(اهریمن)
بچه: در پهلوی وچَگ بوده است و در ریخت گیی گوچگ و سرانجام کوچک
کی شاه: دکتر کزازی کی شاه را درست نمی دادنند و گرشاه را درست می دانند که گَلشاه و سپس به گُلشاه تبدیل شده است.
سروش:در پهلوی سروش(ر ساکن)از سَرئوسه در اوستایی آمده است و نام یکی از بزرگترین ایزدان زرتشتی است. ریشه آن در سرودن به کار می رود.
پری:در پارسی واژه ای پسندیده است و وارونه ی دیو . اما در اوستا پریان چهره ای نکوهیده دارند و جانوارانی فریفتار و زیانبارند.
خجسته=همایون و بشگون-خ از پیشاوند هو به معنی خوب، و جسته ساخته شده است. جسته صفت مفعولی ستاک اوستایی جد به معنی در خواست کردن و خواهش کردن ، برآمده است. بر این پایه hu-jasta-kaهوجستکه در معنی کسی یا چیزی که آنچه نیک است برای وی خواسته شده استو وارون خجسته«گجسته» است، به معنی ناهمایون و بنفرین. در اوستایی وجستکه
-wi-jasta-ka می توانست بود- یکی از ویژگی های اسکند «گجسته» است.
به جوش آمدن=آشفتن، بی تاب و آرام شدن
گوش گشادن=باریک و به دقت شنیدن
پذیره شدن=به پیشباز و رویارویی رفتن
چرم پلنگ= جامه ای از چرم پلنگ که هنگام جنگ به تن می کردند.
وارونه= در پهلوی به معنی ستیزنده و گناهکار
خزوران= دیوی که وابسته به کوه خروز (در البرز محل دیوان) است
ویله= غریو،فریاد،شیون( وای،ویل و وای)
سوگ= در پهلوی ریختی است از «سوز»
دژم= تاریک و پریشان و آشفته
رخساره= گونه
دست بر سر زدن و کندن گوشت بازو ار رفتارها و نشان های سوگ بوده است. در شاهنامه چندین بار از این آیین و رفتار سوگوارانه سخن رفته است. (این آیین نزد سکایان بوده است)
داور= دادور از نام های آفریدگار
درود= در پهلوی drotبوده است به معنی تندرستی و بی گزندی. در پارسی چونان واژه ی خوشامد به هنگام دیدار به کار می رود و بدرود هنگام جدایی.
گرد برآوردن= به یکبارگی از میان بردن و هیچ نشان و اثری بر جای ننهادن
پردخته کردن= تهی ساختن وستردن
پالودن= فرو ریختن و تراویدن (وارونه آلودن) (پاداش= پاددهش)
ادامه دارد