۳ آبان ۱۳۸۸

تماشای تلخ



در شهر می گشتم این بار چهره ی شهر برایم به گونه ای دیگر بود، به دنبال کارگرانی می گشتم که چند ماه پیش از کارخانه اخراج شده بودند به چهره ی یکایکشان نگاه می کردم : تو همکارم بودی؟
نمی دانم ! هیچ یک را از نزدیک ندیده و نمی شناختم،ولی وجودشان در شهر احساس می شد.
فاصله ی مهمانسرا تا ساختمان اداری باید از فضای سبز ی می گذشتم درختهای چنار دو طرف خیابان محوطه، به سوی هم دست دراز کرده بودند ، به زودی شاخه هایشان در هم می رفت. درختها هم از نبود هشتصد کارگر با تو حرف می زدند.
سال ها ساختن و رشد و تولید کارخانه را با لذت فراوان به تماشا نشستم ، من هم گوشه ی کوچکی از این ساختن بودم، سا ل های جوانی را به کار زیاد برای راه اندازی و نگهداری سیستم های کامپیوتری اینجا پرداختم هم اکنون همه ی آنها در مقابل چشمانم در حال فرو پاشی است . نیمی از ماشین آلات خاموش شده اند و شغل هشتصد کارگر از دستشان رفت.... روح سرگردان کارگران بدون شغل در لابلای درختان سرو ، چنار و بید و.. در فضای سالن ها میان ماشین های خاموش می چرخید .پاره ای از روح سرگشته آنها را به همراه فکر پریشان همسرانشان همراه با اندیشیدن به فضای آینده فرزندانشان را همراه خود تحفه آورده ام...