۱۲ خرداد ۱۳۸۹

وطن

روزی نه بس که دور
میزان مهر ما
به این دشت پر غرور
جان بود
که آرشان
بر چله ی کمان
بنهاده
می کشیدند
می رفت
تا بی انتهای این مرز بی کران
از بلخ و بخارا و سمرقند و گنجه گان
الوند و اترک و ارس و مرو و سیستان
در شهد ِ شعر ِ دل آرای شاعران
بنشسته زیر گنبد مینای آسمان
اینک
این سرو دیرپا و کهنسال باغ ما
بالیده در خون سیاووش و رستمان
صد ریشه در زمین و نگاهش به آسمان:
آیا به هر کجا
این سقف آبی پر نقش آسمان
بگرفته نام نامی ایران در این زمان؟

شهرزاد

__________________

سر نوشت من هم، مثل هر ایرانی، با سرنوشت وطن ام ایران گره خورده است. و هر جا که باشم تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم با احساس و وجود من ترنمی هم آهنگ دارد. با وجود سالها دور بودن از وطن ، هنوز صدای ابشار هایش در گوشم لالایی آرامش را می خواند. هنوز ، موسیقی آن تار و پود وجودم را می نوازد. هنوز شعر و ادبیاتش مرا به اوج خیال می برد .بی خود نیست وقتی خود را به دست احساس می سپارم بی اختیار می نویسم:
درین دیار٬ دلم شعله ور زفریاد است / مرا مدام٬ نام وطن در یاد است
کو ه و دشتِ وطن، منقش در جان من / دردا که جانم نالان زخشم صیاد است

فریدون
__________
روز پیش کتاب «ستاره دنباله دار» از شفیعی کدکنی را از کتابفروشی گرفتم از میان آنهاشعری را برگزیدم که شاید روان نیک نیاکانمان را در آن دیدم :
خطابه ی بدرود
چون بمیرم- ای نمی دانم که!- باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا
-
خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتی ام
وا مَگیر از من، روان در روزگاران کُن مرا
-
آب را، گیرم به قدرِ قطره ای ، در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کُن مرا
-
مشت ِ خاکم را به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین چشم و چراغِ نو بهاران کُن مرا
-
باد را همرزم ِ طوفان کن که بیخ ظلم را
برکَنَد از خاک و باز از بی قراران کُن مرا
-
زآتشم شور و شراری در دلِ عُشاق نِه
زین قِبَل دلگرمی ِ انبوه یاران کُن مَرا
-
خوش ندارم، زیر ِ سنگی،جاودان خُفتن خموش
هر چه خواهی کُن ولی از رهسپاران کُن مرا.
21/1/1372
شفیعی کدکنی