| چو گیتی سرآمد بر آن دیوبند، | | جهان را همه پند او سودمند | |
| به سوگ اندورن شد دل هر کسی، | | نیامد بر آن، روزگاران بسی، | |
| گرانمایه جمشید فرزند اوی | | کمر بست یک دل پر از پند اوی | |
| برآمد بر آن تختِ فرّخ پدر | | به رسم کَیان بر سرش تاج زر | |
5 | کمر بست با فرّ شاهنشهی | | جهان گشت سرتاسر او را رهی | |
| زمانه برآسوده از داوری | | به فرمان او دیو و مرغ و پری | |
| جهان را فزوده بدو آبروی | | فروزان شده تخت شاهی بدوی | |
| منم گفت با فرّهِ ایزدی | | هَمَم شهریاری و هم موبدی | |
| بَدان را ز بد دست کوته کنم | | روان را سُوی روشنی ره کنم | |
10 | نُخُست آلت جنگ را دست برد | | در نام جُستن به گردان سپرد | |
| به فرّ کَیی نرم کرد آهنا | | چو خود و زره کرد و چون جوشنا | |
| چو خَفتان و چون تیغ و بَرگُستَوان | | همه کرد پیدا به روشن روان | |
| بدین اندرون سال پنجاه رنج | | ببرد و از این چند بنهاد گنج | |
| دگر پنجه اندیشه ی جامه کرد | | که پوشند هَنگام ننگ و نبرد | |
15 | ز کتّان و ابریشم و موی قَز | | قَصب کرد پرمایه دیبا و خز | |
| بیاموختشان رشتن و تافتن | | به تار اندرون پود را بافتن | |
| چو شد بافته، شستن و دوختن | | گرفتند از او یکسر آموختن | |
| چو این کرده شد ساز دیگر نِهاد | | زمانه بدو شاد و او نیز شاد | |
| ز هر پیشه ای انجمن کرد مرد | | بدین اندرون نیز پنجهی خَورد | |
20 | گروهی که آثوربان خوانیَش | | به رسم پرستندگان دانیَش | |
| جدا کردشان از میان گروه | | پرستنده را جایگه کرد کوه | |
21+ | بدان تا پرستش بود کارشان | | نوان پیش روشن جهاندارشان | |
| صفی برکشیدند و بنشاندند | | همی نام نیساریان خواندند | |
| کجا شیر مردان جنگاورند | | فروزنده ی لَشکر و کِشورند | |
| کزیشان بود تخت شاهی به پای | | وُزیشان بود نام مردی به جای | |
25 | بسودی سه دیگر گُرُه را شناس | | کجا نیست از کس بریشان سپاس | |
| بکارند و ورزند و خود بدروند | | به گاه خورش سرزنش نشنوند | |
| ز فرمان تن آزاده و خورده نوش | | از آوای پَیغاره آسوده گوش | |
| تن آزاد و آباد گیتی بدوی | | بر آسوده از داور و گفت و گوی | |
| چه گفت آن سَخُنگوی آزاد مرد | | که آزاد را کاهلی بنده کرد | |
30 | چهارم که خوانند اَهتوخوشی | | هم از دست ورزان با سرکشی | |
| کجا کارشان همگِنان پیشه بود | | روانشان همیشه پر اندیشه بود | |
| بدین اندرون سال پنجاه نیز | | بخورد و بورزید و بخشید چیز | |
| ازین هر یکی را یکی پایگاه | | سَزاوار بگزید و بنمود راه | |
| که تا هر کس اندازه ی خویش را | | ببینند و دانند کم بیش را | |
35 | بفرمود پس دیو ناپاک را | | به آب اندرآمیختن خاک را | |
| هرآنچ از گِل آمد چو بشناختند | | سَبُک خشت را کالبَد ساختند | |
| به سنگ و به گج دیو دیوار کرد | | به خشت از برش هندسی کار کرد | |
| چو گرمابه و کاخ های بلند | | چو ایوان که باشد پناه از گزند | |
| ز خارا گهر جُست یک روزگار | | همی کرد از او روشنی خواستار | |
40 | به دست آمدش چندگونه گهر | | چو یاقوت و بیجاده و سیم و زر | |
| ز خارا به افسون برون آورید | | شد آراسته بندها را کلید | |
| چو بان و چو کافور و چون مشک ناب | | چو عود و چو عنبر، چو روشن گلاب | |
| بزشکی و درمان هر دردمند | | در تندرستی و راهِ گزند | |
| همین رازها کرد نیز آشکار | | جهان را نیامد چُنو خواستار | |
45 | گذر کرد از آن پس به کشتی بر آب | | ز کشور به کشور چو آمد شتاب | |
| چُنین سال پنجَه برنجید نیز | | ندید از هنر بر خرد بسته چیز | |
| همه کردنی ها چو آمد به جای | | ز جای مِهی برتر آورد پای | |
| به فرّ کَیانی یکی تخت ساخت | | چه مایه بدو گوهر اندر نِشاخت | |
| که چون خواستی دیو برداشتی | | ز هامون به گردون برافراشتی | |
50 | چو خورشید تابان میان هوا | | نشسته بر او شاه فرمانروا | |
| جهان انجمن شد بر آن تخت اوی | | شگفتی فرومانده از بخت اوی | |
| به جمشید بر گوهر افشاندند | | مرآن روز را روز نو خواندند | |
| سر سال نو هرمز فرودین | | برآسوده از رنج تن، دل ز کین | |
| بزرگان به شادی بیاراستند | | مَی و جام و رامشگران خواستند | |
55 | چُنین جشن فرخ از آن روزگار | | به ما ماند از آن خسروان یادگار | |
| چُنین سال سیصد همی رفت کار | | ندیدند مرگ اندر آن روزگار | |
| ز رنج و ز بدشان نبود آگهی | | میان بسته دیوان بسان رَهی | |
| به فرمان مردم نِهاده دو گوش | | ز رامش جهان پر ز آوای نوش | |
| چُنین تا برآمد بر این سالیان | | همی تافت از فرّ، شاه کَیان | |
60 | جهان سر به سر گشت او را رهی | | نشسته جهاندار با فرّهی | |
| یکایک به تخت مِهی بنگرید | | به گیتی جز از خویشتن را ندید | |
| ز گیتی سر شاه یزدان شناس | | ز یزدان بپیچید و شد ناسپاس | |
| گرانمایگان را ز لَشگر بخواند | | چه مایه سَخُن پیش ایشان براند | |
| چُنین گفت با سالخورده مِهان | | که جز خویشتن را ندانم جهان | |
65 | هنر در جهان از من آمد پدید | | چو من نامور تخت شاهی ندید | |
| جهان را به خوبی من آراستم | | چُنان ست گیتی کجا خواستم | |
| خور و خواب و آرامتان از من ست | | همان پوشش و کامتان از من ست | |
| بزرگی و دیهیم شاهی مراست | | که گوید که جز من کسی پادشاست | |
| همه موبدان سرفگنده نگون | | چرا کس نیارست گفتن، نه چون | |
70 | چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی | | بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی | |
| هنر چون بپیوست با کردگار | | شکست اندرآورد و برگشت کار | |
| چه گفت آن سَخُنگوی با ترس و هوش | | که خسرو شدی بندگی را بکوش | |
| به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس | | به دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس | |
| به جمشیدْ بر تیره گون گشت روز | | همی کاست آن فرّ گیتی فروز | |
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر