۲۱ آبان ۱۳۸۹

پادشاهی ضحّاک تازی هزار سال بود


شاهنامه - ضحاک - پادشاهی ضحاک تازی هزار سال بود

پادشاهی ضحّاک تازی هزار سال بود

چو ضحّاک شد بر جهان شهریاربرو سالیان انجمن شد هزار
سراسر زمانه بدو گشت بازبرآمد برین روزگاری دراز
نِهان گشت کردار فرزانگانپراگنده شد کام دیوانگان
هنر خوار شد ، جادویی ارجمندنِهان راستی ، آشکارا گزند
5شده بر بدی دست دیوان درازبه نیکی نرفتی سَخُن جز به راز
دو پاکیزه از خانه ی جمّشیدبرون آوریدند لرزان چو بید
که جمشید را هر دو دختر بُدندسر بانوان را چو افسر بُدند
ز پوشیده رویان یکی شهرنازدگر پاکدامن به نامْ ارنواز
به ایوان ضحّاک بردندشانبران اَژدَهافشن سپردندشان
10بپروردْشان از ره جادوییبیاموختْشان کژّی و بدخویی
ندانست خود جز بد آموختنجز از کشتن و غارت و سوختن
چُنان بُد که هر شب دو مرد جوانچه کهتر، چه از تخمه ی پَهلوان
خورشگر ببردی به ایوان اویهمی ساختی راه درمان اوی
بکشتی و مغزش بپرداختیمران اَژدها را خورش ساختی
15دو پاکیزه از کشور پادشادو مرد گرانمایه ی پارسا
یکی نام ارمایل پاکدیندگر نام گرمایل پیش بین
چُنان بُد که بودند روزی به همسَخُن رفت هر گونه از بیش و کم
ز بیدادگر شاه و از لشکرشوُزان رسم های بد اندرخَورش
یکی گفت ما را به خوالیگریبباید بر ِشاه رفت، آوری
20وُزان پس یکی چاره یی ساختنز هر گونه اندیشه انداختن
مگر زین دو تن را که ریزند خونیکی را توان آوریدن برون
برفتند و خوالیگری ساختندخورش خود بی اندازه بشناختند
خورش خانه ی پادشاه جهانگرفت آن دو بیدار ِخرّم نِهان
چو آمد بنزدیک خون ریختنز شیرین روان اندرآویختن
25از آن روزبانان مردم کُشانگرفته دو مرد جوان را کَشان
زنان پیش خوالیگران تاختندز بالا به روی اندرانداختند
پر از درد خوالیگران را جگرپر از خون دو دیده ، پر از کینه سر
همی بنگرید این بدان، آن بدینز کردار بیدادْ شاهِ زمین
از آن دو یکی را بپرداختندجزین چاره یی نیز نشناختند
30برون کرد مغز سر گوسفندبیامیخت با مغز آن ارجمند
یکی را به جان داد زنهار و گفتنگر تا بداری سر اندر نِهفت
نگر تا نباشی به آبادْ شهرترا از جهان کوه و دشتست بهر
به جای سرش زان سر بی بهاخورش ساختند از پی اَژدَها
ازین گونه هر ماهیان سی جوانازیشان همی یافتندی روان
35چو گِرد آمدی مرد ازیشان دویستبران سان که نشناختندی که کیست
خورشگر بدیشان بزی چند و میشسپردی و صحرا نهادیْش پیش
کنون کُرد از آن تخمه دارد نژادکز آباد ناید به دل بَرْش یاد
پس آیین ضحّاک وارونه خویچُنان بُد که چون می بُدیْش آرزوی
ز مردان جنگی یکی خواستیبکُشتی که با دیو برخاستی
40کجا نامور دختری خوبرویبه پردَه نْدَرون پاک بی گفت وگوی
پرستنده کردیْش در پیش خویشنه رسم کیی بُد نه آیین کیش


برداشت از سایت آریا بوم




گفتارهای نیک شما



هیچ نظری موجود نیست: