
۳ آبان ۱۳۸۸
تماشای تلخ

۲۳ مهر ۱۳۸۸
۱۸ مهر ۱۳۸۸
طلسم جذب محبت
با خواندن طنز "طلسم جذب محبت ..." در وبلاگ بعد از بیست و سه ابتدا خندیدم ولی تلخی طنز ایشان ، چهره ی زنی 55 ساله را در ذهنم ، نقش زد. در یک روز سرد زمستان گذشته آمده بود و قدم می زد از دور به من نگاه می کرد کم کم نزدیک آمد کمی که صحبت کردیم خواست باهم قدم بزنیم ، بسیار ساده بود، چهره اش دلنشین بود.جذب خودمانی بودنش شده بودم همراهش رفتم. همسرش پس از 35 سال زندگی مشترک، زن جوانی اختیار کرده بود . بسیار کلافه بود نمی دانست چه کند. دیگر او را تا تابستان ندیدم. در آن روز ، شاد و سرحال آمد و از دور برایم دست تکان می داد و اشاره کرد که برویم روی یک نیمکت بنشینیم، چهره اش خیلی برایم آشنا بود،بی اختیار رفتم. صدایش را که شنیدم یاد آن روز زنده شد.
خبرهای انتخابات داغ بود و در مورد اوضاع روز کلی حرف زدیم خیلی سرحال بود. حرفها دوباره رفت به سراغ همان مشکل خانوادگی اش.
پرسیدم :چهره ت خندانه همسرت به خانه برگشته؟
گفت: من خیلی دنبال طلسم و جادو و... بودم نمی دونی تا چه شهرهایی برای گرفتن طلسم محبت رفتم و چه شهرهای زیارتی که نرفتم هیچ کدوم به درد نخوردکه هیچ ،روز به روز هم بدتر شدم. چند وقتیه میرم یه جایی که یه مسیحی حرف میزنه اون همه ش میگه دلاتونو پر عشق کنید و دوست بدارید تا دوستتان داشته باشند. راستی همه ش تقصیر این دین ماست که به مرد اجازه میده بره یه زن دیگه بگیره اگر مسیحی بودیم که همون اول سر عقد می گفت شما یک روح هستید در دو جسم در غم و شادی و بدی و خوبی داشتن و نداشتن با هم و برای هم هستید نه اینکه بگه اینقدر مهرت بفرما برو خونه شوهر. نمی دونی چقدر خانومای با چادر و مقنعه و.. میان تو اون جلسه ها! برای اینکه حاجتشون اونجا گرفتن ...
....
ادامه ی داستان را در جامعه بخوانید...
۱۵ مهر ۱۳۸۸
هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور2

در ادامه ی یادداشت های از کتاب «هنر همیشه بر حق بودن» اثر شوپنهاور و ادامه تایید سخن فریدون گرامی بر یکی از راهها، که "...، شگردی است که اکثر سیاستمداران کهنه کار و رهبران دیکتاتور برای بقای خود در این دنیای دیوانه ی دیوانه ی دیوانه به کار می برند. و جهانی این چنین پر از معضلات فردی و اجتماعی بوجود آورده اند. " قسمت هایی از کتاب را در ادامه می خوانیم:
«.. جدل چندان ربطی به حقیقت ندارد، درست همانطور که وقتی منازعه ای به دوئل می آنجامد، استاد شمشیر بازی چندان کاری ندارد که حق با کیست . دوئل چیزی نیست جز حمله و دفاع . هنر شمشیربازی فکری نیز همین است...»
در ادامه سه راه دیگر پیشنهادی از 38 راه :
1-به جای دلیل به مرجع متوسل شو
این ترفند عبارت است از توسل به مرجع به جای دلیل ، با استفاده از مرجعی در خور میزان خصم.
.. اگر موضع تو موُ یٌد به نظر مرجعی باشد که خصمت به او احترام می گذارد، به کار گیری این ترفند آسان است، اگر....(در اینجا شوپنهاور انواع مرجع شناسی خصم را بر می شمرد و آن را بسته یه درجه ی دانش خصم می داند که فکر می کنم آوردن همین یک بند برای ما ایرانی ها کافی باشد) در ادامه می نویسد:
بی سوادها برای لفاظی با کلمات یونانی یا لاتین احترام خاصی قائلند....
2-به رغم شکست مدعی پیروزی شو
2-حرفش را قطع کن،توی حرفش بدو،بحث را منحرف کن
این دو راه نیازی به آوردن جمله های شوپنهاور ندارد، خودمان به خوبی با آن آشنا هستیم.
۱۳ مهر ۱۳۸۸
هنر همیشه بر حق بودن - آرتور شوپنهاور

شوپنهاور می نویسد«هنر مجادله عبارت است از هنر مباحثه به گونه ای که شخص، فارغ از درستی یا نادرستی موضعش، از آن عقب نشینی نکند». پس از مقدمه ای بسیار خواندنی «38 راه برای پیروزی هنگامی که شکست خورده اید» را پیشنهادمی کند. با آوردن یکی از این راهها در اینجا ،سخن بیشتر در باره ی این کتاب را به چند یادداشت دیگر وا می گذارم .
.
.
حضار را متقاعد کن، نه خصم را
این ترفند به ویژه وقتی عملی است که دو عالِم در حضور عوام با یکدیگر بحث کنند. اگر هیچ دلیل ردی نداری، می توانی دلیل ردی سرهم کنی که خطاب به حضار باشد، به عبارت دیگر می توانی مخالفت بی ارزشی را مطرح کنی که فقط اهل فن به بی ارزشی آن پی می برد. گر چه خصمت اهل فن است ولی حضارت اهل فن نیستند و ، بنابراین، به نظر آن ها، خصمت مغلوب شده است، به خصوص اگر مخالفت تو او را در وضعیت مضحکی قرار دهد.
۵ مهر ۱۳۸۸
"چرايي"

۱ مهر ۱۳۸۸
خانه خورشید
ایمیلی از دوست گرامی مریم دریافت کردم که در اینجا می نویسم:
دوستان داخل ایران با دیدار از این نمایشگاه و دوستان خارج از کشور از طریق ای میل با "خانه خورشید" در ارتباط باشید و "لیلی ارشد" و سرور منشی زاده " را در مسیر کار ارزشمندی که در حمایت از زنان آسیب دیده جامعه می کنند همراه شوید .
سبز باشید و موفق
رخشان بنی اعتماد
در ضمن فیلم مستند" حیا ط خلوت خانه خورشید" که زمستان سال 87 ساختم و اجازه نمایش نگرفت در همین مرکز ساخته شده بود.
۲۱ شهریور ۱۳۸۸
جدال مدعی با سعدی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی [1] در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده، سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته.
کریمان را به دست اندر درم نیست خداوندان نعمت را کرم نیست
مرا که پرورده ی نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد، گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره ی گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل [2] بار گران بهر راحت دگران.
دست تناول آنگه به طعام بَرَند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل [3] و پیران و اقارب و جیران [4] رسیده
توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکات و فطره و اعتاق [5] و هدی و قربانی
تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی جز این دور کعت و آن هم به صد پریشانی
اگر قدرت جود است و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکـّا [6] دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوتِ نظیف پیداست که از معده ی خالی چه قوّت آید و ز دست تهی چه مروّت و ز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه [7] چه خیر
شب پراکنده خسبد آن که پدید نبود وجه بامدادانش
مور گرد آورد به تابستان تا فراغت بوَد زمستانش
فراغت به افاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد، یکی تحرمه ی [8] عشا بسته و یکی منتظر عشا [9] نشسته، هرگز این بدان کی ماند
خداوند مکنت به حق مشتغل پراکنده روزی پراکنده دل
پس عبادت اینان به قبول اولی تر است که جمع اند و حاضر، نه پریشان و پراکنده، خاطرْ اسباب معیشت ساخته و به اوراد [10] عبادت پرداخته؛ عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکـِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ [11] وَ در خبر است الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین [12]. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه [13] علیه السلام به فقر طایفه ای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا، نه اینان که خرقه ی ابرار [14] پوشند و لقمه ی ادرار [15] فروشند.
ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ بی توشته چه تدبیر کنی وقت بسیج [16]
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد؛ کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً [17] که نشاید جز به وجود نعمت برهنه ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ی ایشان که رساند ؟ و ید علیا [18] به ید سفلی [19] چه ماند ؟ نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل [20] از نعیم اهل بهشت خبر می دهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلوم ٌ[21] تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و مُلک فراغت زیر نگین رزق معلوم.
تشنگان را نماید اندر خواب همه عالم به چشم، چشمه ی آب
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقتِ درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخن های پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ی ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور [22] مشتغل مال و نعمت مفتتن [23] جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کم است و به نعمت بیش، به صورت توانگر است و به معنی درویش.
گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست [24]
گفتم مذمت اینان روا مدار که خداوند کرم اند، گفت غلط گفتی که بنده ی دِرَمند چه فایده چون ابر آذار اند و نمی بارند و چشمه ی آفتاب اند و بر کس نمی تابند، بر مرکب استطاعت سوارانند و نمی رانند، قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و أذیٰ ندهند، مالی به مشقت فراهم آرند و به خسّت نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان که حکیمان گویند : سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود
به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد
گفتمش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته ای الا به علت گدایی، وگر نه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نماید، محک [25] داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست، گفتا به تجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه ی صاحب تمیزان نهند و گویند کس این جا در نیست و راست گفته باشند.
آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعه ی گدایان به فغان و محال عقل است اگر ریگ بیابان دُر شود که چشم گدایان پُر شود
دیده ی اهل طمع به نعمت دنیا پر نشود همچنان که چاه به شبنم
هر کجا سختی کشیده ای تلخی دیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد
سگی را گر کلوخی بر سر آید ز شادی برجهد کین استخوانیست
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند لئیم الطبع پندارد که خوانیست
اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ؛ من همانا که تقریر این سخن نکردم و برهان بیان نیاوردم، انصاف از تو توقع دارم؛ هرگز دیده ای دست دعایی بر کتف بسته یا بی نوایی به زندان در نشسته یا پرده ی معصومی دریده یا کفی از معصم [26] بریده الا به علّت درویشی؛ شیرمردان را به حکم ضرورت در نقب ها گرفته اند و کعب ها [27] سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند، یعنی فرزند یک شکم اند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است.
شنیدم که درویشی را با حدثی [28] بر خبثی گرفتند با آن که شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت : ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام [29] وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر می شود یکی آن که هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد، صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل
به خون عزیزان فرو برده چنگ ز انگشت ها کرده عناب رنگ
محال است که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.
دلی که حور بهشتی ربود و یغما [30] کرد کی التفات کند بر بتان یغمایی
مَن کانَ بینَ یدیهِ ما اشتهیٰ رُطب یُغنی ذلکَ ان رجم العَناقید [31]
اغلب تهی دستان دامن عصمت به معصیا آلایند و گرسنگان نان ربایند
چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد کین شتر صالح است یا خر دجّال
چه مایه مستوران به علت درویشی در عین فساد افتاده اند و عرض گرامی به باد زشت نامی بر داده
با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس [32] عنان از کف تقویٰ بستاند
حاتم طایی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت می برم، نه که بر مال ایشان حسرت می خوری؛ ما در این گفتار و هر دو به هم گرفتار؛ هر بیدقی [33] که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین [34] بپوشیدمی تا نقد کیسه ی همت درباخت و تیر جعبه ی حجت همه بیانداخت
هان تا سپر نیافکنی از حمله ی فصیح کو را جز آن مبالغه مستعار نیست
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله ی خصومت بجنبانند. چون آزر [35] بت تراش که به حجت با پسر برنیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ [36]. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.
او در من و من در او فتاده خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه ی این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید، قاضی چو حیلت [37] ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار برآورد و گفت : ای آن که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان که هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آن جا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه ی [38] اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.
جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک همچنین در زمره ی توانگران شاکرند و کفور و در حلقه ی درویشان صابرند و ضجور [39]
اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی چو خر مهره بازار از او پُر شدی
مقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مَهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ [40].
پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت : ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی [41] و مست ملاهی [42] نَعَم طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند :
گر از نیستی دیگری شد هلاک مرا هست، بط [43] را ز طوفان چه باک
وَر اکباتُ نیاق ِفی هوادجها لم یلتفتنَ الا من غاصَ فی الکثب [44]
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند گویند چه غم گر همه عالم مُردند
قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت، چون بندگان حضرت پادشاهِ عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه [45] انام حامی ثغور [46] اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمان مظفرالدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامهُ و نصر اعلامه
پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند که دست جود تو با خاندان آدم کرد
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید تو را به رحمت خود پادشاه عالم کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسانید وز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی [47] درگذشتیم و بعد از مجارا [48] طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن بر این بود
مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی
--------------------------------------------------------------------------------
پانوشت ها :
1. طعنه زدن، زشتی کسی را گفتن، سرزنش کردن
2. حمل کننده
3. مستمندان
4. همسایگان
5. بنده آزاد کردن
6. زکات داده شده
7. آدم گرسنه
8. گفتن تکبیرة الاحرام
9. غذای شب
10. ذکرها
11. به خدا پناه می برم از فقری که شخص را بر او می اندازد و همسایگی کسی که وی را دوست ندارم.
12. فقر، سیاه رویی دو جهان است.
13. پیغمبر
14. نیکان
15. وظیفه و مستمرّی
16. حرکت
17. نزدیک است فقر که کفر باشد.
18. دست بخشنده
19. دست عطا گیرنده
20. قرآن
21. ایشان را روزی معیّن است.
22. نفرت کننده از مردم
23. شیفته
24. گاوی که تولید کننده ی عنبر است.
25. مأمورین درشت و سخت
26. مچ و بند دست
27. قاپ پا
28. جوان
29. ترک دنیا و کناره گیری از مردم در اسلام نیست.
30. غارت
31. آن که در پیش وی هر چه خرمای تازه دلش بخواهد هست این کار وی را بی نیاز می کند از این که سنگ به خوشه ها بیاندازد.
32. تنگدستی
33. مهره ی پیاده در شطرنج
34. مهره ی وزیر در شطرنج
35. عموی ابراهیم پیامبر
36. اگر از کار خود باز نایستی تو را سنگسار کنم.
37. ظاهر و هیأت
38. گزیدن
39. دلتنگ
40. و آن که بر خدا توکل کند خدا وی را کفایت کننده است.
41. فراموش کار
42. بازی ها و کارهای مشغول کننده
43. مرغابی
44. زمانی که در کجاوه ها بر شتران ماده سوارند هیچ توجهی ندارند به کسی که در توده های ریگ فرو رفته است.
45. مهارها
46. سرحدها
47. آن چه گذشت.
48. مجاورت
قسمتی از کتاب هشت بهشت از دکتر حسن ذوالفقاری را در اینجا می آورم:
علی دشتی:« به نظر سعدی هیچگاه به آن شکل مطلق و قطعی طرفداری از توانگران نکرده است چنان که به طور قطعی و مطلق از درویشان بد نمی گوید. فکر سعدی ،خلق سعدی ،نظر بلند و شامل سعدی ،روح انصاف و عدالتی که در سعدی هست در تمام سخن او می تابد ،او را بالاتر و بسی دورتر از این مرحله قراد می دهد که جدال کند و .... محققن آن وقتی که قلم جادوگر سعدی گلستان را رقم می زده است ، سعدی بزرگ، متین ، موقر ، با انصاف و دور از این مرحله بوده است که بتواند بدی توانگران حریص و خود خواه را باز یابد. البته ترجیح داشت این مناظره را میان دو نفر قرار دهد و این شبهه را در باره ی شخصیت بزرگ خود در ذهن خواننده راه ندهد.»
قلمرو سعدی - علی دشتی صفحه ی 249
دکتر زرین کوب:« حتی با آن که خود او در یک جدالی با مدعی است توانگری را بر فقر برتری داد، باز در موعظه ی او هر گز گریز از فقر تو صیه نمی شد.اگر چه توانگری را مانع نیل به ملکوت آسمانی نمی دید، خود با فقیران و درد مندان بیشتر همدلی داشت. »
حدیث خوش سعدی - صفحه 152
دکتر محمد مهدی ناصح:«طرح موضوع جوی مردمی دارد با طرحی ساده، جاندار، پر آب و رنگ که در آن یقینا سعدی منظوری خاص اراده کرده است و تلقی ویژه ای داشته . در این داستان، آزادی بیان صراحت ، قوت موضوع ، اصالت و صمیمیت احساس، رنگارنگی مطالب ، انتقاد و نکته یابی هایی شده است که از جهات مختلف قابل بحٍث به نظر می رسد .....سعدی به تلویح مدافع راستین طبقه ی محروم است و قاضی مصلحت جو هم خود اوست»
ذکر جمیل سعدی ، دکنر محمد مهدی ناصح، سعدی و فرهنگ مردم، صفحه 265
دکتر یوسفی:«در جدال سعدی با مدعی می توان دید که هر یک از دو طبقه ی توانگران و درویشان چگونه می اندیشیده اند و با یکدیگر و طرز تلقی شان از مسائل حیات و حدود وظایف و توقعاتی که داشته اند چگونه بوده است.»
دیداری با اهل قلم ،جلد یک، صفحه 253
ملک الشعرا:« در جدال سعدی با مدعی را پیش آورده و خود را حامی اغنیا و خداوندان نعمت می شمارد و هواداران فقر و درویشی را جواب می دهد و مجاب می کند.»
سبک شناسی جلد 3 صفحه 126
یان ریپکا:« لحن این اثر چند بعدی است ، جد با هزل ، اوج با حضیض در آمیخته است ... بهترین نمونه ی جدال سعدی با مدعی در باره ی اغنیا ست که بی تفاوتی آنها را در قبال فقرا و فلک زده ها به انتقاد می نشیند. در نظر اول چنین می نماید که سعدی در مورد دفاع از اغنیاست . لیکن با یک نگاه عمیق به طنز فحیم و گزنده ای ، جهت گیری اصلی وی مشخص می شود.»
تاریخ ادبیات ایران، صفحه 101 و 111
ایرج پزشکزاد: سعدی به عنوان دفاع، با طنزی ظریف از معایب و مفاسد اهل نعمت و ثروت انتقاد کرده است. »
طنز فاحر سعدی ، صفحه 189
لینک های مفید:
تحلیل ساختاری حکایت سعدی با مدعی pdf
ورپریده pdf
حکایت را در کتاب درسی بخوانید- درس ششم
۹ شهریور ۱۳۸۸
جهان همچون اراده و تصور-شوپنهاور

رضا ولی یاری تحصیلات دانشگاهی اش را در رشته فنی رها کرده و به مطالعه ی فلسفه پرداخته است. او در میان سخنانش گفت که ابتدا کتاب را خوانده و تصمیم گرفته که دست به ترجمه آن بزند.
هر دو استاد دانشگاه کتاب را ترجمه خوبی دانستند . استاد فانی که از علاقه مندان به فلسفه ی شوپنهاور ، بیان کردند این که یک جوان این گونه جنون آمیز دست به ترجمه هزار و دویست صفحه ای این کتاب می زند،نشانه ی نارضایتی جوانان است. جوانان به دنبال پاسخ پرسش هایشان می گردند و برای همین به فلسفه روی می آورند. چهره ی ایشان سراسر شعف بود.
بیژن عبدالکریمی دیگر سخنران گفتند که از این تریبون استفاده کرده و اعلام می کنند که درس فلسفه در دانشگاهها دچار کمبود است و فلسفه یک دوره نیمه دوم قرن نوزدهم ،که فلسفه شوپنهاور هم مربوط به آن دوره است، در میان واحد های درسی فلسفه وجود ندارد و باید این اشکال بر طرف گردد.
در ایلنا گزارش نشست را بخوانید.
۴ شهریور ۱۳۸۸
عقاب
پیامی در «حضور خلوت انس »:
و آنها دروغ گفتند و هزار ساله شدند.... هزار هزار سال بیشتر از ما..... و ما دروغ نگفتیم و از یاد رفتیم.... شاید این آخرین قصه باشد از هزار قصه ی زندگی.... شما اینطور فکر نمی کنید؟------------------------
پاسخ عباس معروفی:گويند که زاغ سيصد سال بزيد، و گاه سال عمرش از اين نيز درگذردعقاب را سال عمر سی بيش نباشدلطفا همگی بياين شعر عقاب خانلری رو پيدا کنين بذارين توی وبلاگ تون زيباست
***
به خواسته ی« لبه ی تیغ» این شعر زیبا را بار دیگر در اینجا می خوانیم(در سال 2006 یک بار در این وبلاگ منتشر شده بود)
عقاب
گشت غمناک دل و جان عقاب / چو ازو دور شد ايام شباب
ديد كش دور به انجام رسيد / آفتابش به لب بام رسيد
بايد از هستی، دل بر گيرد / ره سوی كشور ديگر گيرد
خواست تا چاره ی ناچار كند / دارويی جويد و در كار كند
صبحگاهی ز پی چاره ی كار / گشت بر باد سبك سير سوار
گله كاهنگ چرا داشت به دشت / ناگه از وحشت پر ولوله گشت
وان شبان ، بيم زده ، دل نگران / شد سوی بره ی نوزاد دوان
كبک ، در دامن خاری آويخت / مار پيچيد و به سوراخ گريخت
آهو استاد و نگه كرد و رميد / دشت را خط غباری بكشيد
ليک صياد سر ديگر داشت / صيد را فارغ و آزاد گذاشت
چاره ی مرگ، نه كاريست حقير / زنده را دل نشود از جان سیر
صيد هر روز به چنگ آمده زود / مگر آن روز كه صياد نبود
آشيان داشت در آن دامن دشت / زاغكی زشت و بد اندام و پلشت
سنگ ها از كف طفلان خورده / جان ز صد گونه بلا در برده
سال ها زيسته افزون ز شمار / شكم آكنده ز گند و مردار
بر سر شاخ ورا ديد عقاب / ز آسمان سوی زمين شد به شتاب
گفت كه : ‹‹ ای ديده ز ما بس بيداد / با تو امروز مرا كار افتاد
مشكلي دارم! اگر بگشايی / بكنم هر چه تو می فرمايی ››
گفت : ‹‹ ما بنده ی در گاه توييم / تا كه هستيم هوا خواه توييم
بنده آماده بگو ، فرمان چيست؟ / جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟
دل، چو در خدمت تو شاد كنم / ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››
اين همه گفت ولی با دل خويش / گفت و گويی دگر آورد به پيش
كاين ستمكار قوی پنجه ، كنون / از نياز است چنين زار و زبون
ليک ناگه چو غضبناک شود / زو حساب من و جان، پاک شود
دوستی را چو نباشد بنياد / حزم را بايد از دست نداد
در دل خويش چو اين رای گزيد / پر زد و دورترک جای گزيد
زار و افسرده چنين گفت عقاب / كه :‹‹ مرا عمر، حبابی است بر آب
راست است اين كه مرا تيز پر است / ليک پرواز زمان تيزتر است
من گذشتم به شتاب از در و دشت / به شتاب ايام از من بگذشت
گر چه از عمر، دل سيری نيست / مرگ می آيد و، تدبيری نيست
من این شوکت و این شهپر و جاه / عمر از چیست بدین حد کوتاه ؟
تو بدين قامت و بال ناساز / به چه فن يافته ای عمر دراز ؟
پدرم از پدر خویش شنید / که یکی زاغ سیه روی پلید
با دو صد حیله به هنگام شکار/صد ره از چنگش کرده ست فرار
پدرم نيز به تو دست نيافت / تا به منزلگه جاويد شتافت
ليک هنگام دم بازپسين / چون تو بر شاخ شدی جايگزين
از سر حسرت با من فرمود / كاين همان زاغ پليد است كه بود
عمر من نيز به يغما رفته است / يک گل از صد گل تو نشكفته است
چيست سرمايه ی اين عمر دراز؟ / رازی اين جاست، تو بگشا اين راز››
زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيری / عهد كن تا سخنم بپذيری
عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست / گنه کَس نه، که تقصیر شماست
ز آسمان هيچ نياييد فرود / آخر از اين همه پرواز چه سود ؟
پدر من كه پس از سيصد و اند / كانِ اندرز بُد و دانش و پند
بارها گفت كه بر چرخ اثير / بادها راست فراوان تاثير
بادها كز زبر خاک وَزَند / تن و جان را نرسانند گزند
هر چه ا ز خاک، شوی بالاتر / باد را بيش گزندست و ضرر
تا بدانجا كه بر اوج افلاک / آيت مرگ بود ، پيک هلاک
ما از آن، سال بسی يافته ايم / كز بلندی، رخ برتافته ايم
زاغ را ميل كند دل به نشيب / عمر بسيارش از آن گشته نصيب
ديگر اين خاصيت مردار است / عمر مردار خوران بسيار است
گند و مردار، بهين درمان ست / چاره ی رنج تو، زان آسان ست
خيز و زين بيش، ره چرخ مپوی / طعمه ی خويش بر افلاک مجوی
ناودان، جايگهی سخت نكوست / به از آن كنج حياط و لب جوست
من كه صد نكته ی نيكو دانم / راه هر برزن و هر كو دانم
خانه ای در پس باغی دارم / وندر آن باغ سراغی دارم
خوان گسترده ی الوانی هست / خوردنی های فراوانی هست ››
***
آن چه ز آن زاغ همی داد سراغ / گندزاری بُوَد اندر پس باغ
بوی بد ،رفته از آن، تا ره دور / معدن پشه، مُقام زنبور
نفرتش گشته بلای دل و جان / سوزش و كوری دو ديده، از آن
هر دو همراه رسيدند از راه / زاغ بر سفره ی خود كرد نگاه
گفت : ‹‹ خوانی كه چنين الوان ست / لايق محضر اين مهمان ست
می كنم شكر كه درويش نيم /خجل از ما حضر خويش نيم ››
گفت و بنشست و بخورد از آن گند / تا بياموزد از او مهمان پند
****
عمر در اوج فلک بُرده به سر / دم زده در نفس ِ باد سحر
ابر را ديده به زير پر خويش / حيوان را همه فرمانبر خويش
بارها آمده شادان ز سفر / به رهش بسته فلک طاق ظفر
سينه ی كبک و تذرو و تيهو /تازه و گرم شده طعمه ی او
اينک افتاده درین لاشه و گند / بايد از زاغ بياموزد پند
بوی گندش دل و جان تافته بود / حال بيماریِ دق يافته بود
دلش از نفرت و بيزاری، ريش / گيج شد، بست دمی ديده ی خويش
يادش آمد که در آن اوج سپهر / هست زيبايی و آزادی و مهر
فرٌ و آزادی و فتح و ظفرست / نفس خرٌم ِ باد سحرست
ديده بگشود و به هر جا نگريست / ديد گردش اثری زان ها نيست
آن چه بود، از همه سو خواری بود / وحشت و نفرت و بيزاري بود
بال بر هم زد و بر جست ز جا /گفت : ‹‹که ای يار ببخشای مرا
سال ها باش و بدين عيش بناز /تو و مردار، تو و عمر دراز
من نيم در خور اين مهمانی / گند و مردار تو را ارزانی
گر در اوج فلكم بايد مرد / عمر در گند به سر نتوان برد ››
****
شهپر شاه هوا ، اوج گرفت / زاغ را ديده بر او مانده شگفت
سوی بالا شد و بالاتر شد / راست با مهر فلک، هم سَر شد
لحظه يی چند در اين لوح كبود / نقطه یی بود و سپس هيچ نبود
پرویز ناتل خانلری
_________
*عقاب را از اینجا گوش کنید
*این شعر را خانلری به صادق هدایت تقدیم کرده است