۱۰ اسفند ۱۳۸۷

داستان رستم و اسفندیار -دکتر کزازی- نشست چهارم

به نام روشن کـَردگار واپسین دیدار و گفتارخویش را در زمینه ی بررسی داستان رستم و اسفندیار آغاز می کنیم از بُن جان امید می بریم که این رشته از گفتارها سودمند افتاده باشد پاره ای از شگرفی های و نغزی ها و نکته های نهفته ی شاهنامه را بر شما آشکار گردانیده باشم. من، داستان را به کوتاهی پِی خواهم گرفت به فرجام خواهم رساند، سپس به آن نکته ی بنیادینی که زبان داده بودم در فرجام این گفتارها بدان بپردازم باز خواهم گشت، آن نکته هم آن است که چرا رستم در هماوردی و روبارویی با اسفندیار به فریب و فسون دست میازد. این رفتار زیبنده ی جهان پهلوان ِ شاهنامه که می توانیم گفت آرمان ِ انسان ایرانی است ، نیست .اما داستان بدانجا رسیده بود که لابه های رستم در اسفندیار کارگر نیفتاد او به ناچار تیرِ گزین ِ دو شاخ را در کمان نهاد و مرگ و زمان ِاسفندیار را بدینسان به چشمان او گسیل داشت. اسفندیار از اسب به زیر افتاد و، اندکی پس از آن جان باخت. اما پیش ازمرگ با استاد سخن گفت، به گونه ای پذیرفت که آن سرنوشت را، وی خود برای خویش پایه ریخته بوده است،و رستم بر آنچه بر او رفته است به راستی گناهی نداشته است. سپس اسفندیار به کاری شگفت آور دست یازید، آن کار این بود که پورِ مِهین خویش بهمن را، به رستم سپرد تا او را در زابلستان بِپرورد و، بیاموزد و، مردی شایسته ی فرمان راندن بر ایران از او بسازد. این رفتار ِاسفندیارآشکارا نشان می دهد که او به راستی کینی از رستم در دل نداشته است .مانند هر ایرانی دیگر، رستم را چونان پهلوانی بزرگ ، یا بدانسان که اختر شماران و پیشگویان هنگامی که زال و رودابه با یکدیگر پیوند می خواستند گرفت، باد دیدن زایچه و اختر رستم گفتند امید ایرانیان می شمرده است .انگیزه ای دیگر جز باور و دل استواری بر رستم، شاید آن است که اسفندیار امیدی به پدر خویش گشتاسب نداشته است که او را به مرگجای سیستان فرستاده بوده است، تا او بهمن را به شایستگی بپرورد و ببالاند. پشوتن، که گفتیم خردِ گسسته ی اسفندیار شمرده میشده است این کار اورا استوار می دارد اما بزرگان ِ زابلستان همداستان نبوده اند که رستم بهمن را بپرورد و نزد خود نگاه بدارد، به او می گفتند که به هر روی بهمن کین ِ پدر را در دل همواره نِهُفته خواهد داشت، هر زمان بتواند این کین را خواهد توخت. خون پدر را از کُشَندگان او که با زابلیان است، خواهد ستاند اما رستم بر پایه ی خوی و خیم ِ پهلوانی خویش در پاسخ می گوید که من آنچه را هم اکنون شایسته می دانم به انجام خواهم رساند، از آینده هیچ کس آگاه نیست هر چه بودنی باشد و سرنوشت، به انجام خواهد رسید اما آن نگرانی و بیم که زُواره و دیگر بزرگان سیستان داشته اند، بیراه نبوده است آینده آشکار می دارد که بهمن به کین خواهی پدر به سیستان می تازد. زمانی که رستم در چاه برادر نابکار خویش شَغاد در افتاده بوده است و از جهان رفته. بهمن سرزمین پهلوانان را برمی آشوبد، نخست بر آن سر افتاد که زال را پیری دیرینه سال و زمان فرسود بوده است، از پای در آورد اما پیران و اندرزگران او را ازین کار باز می دارند. به ناچار بر پایه ی سوگندی که بهمن یاد کرده بوده است میفرماید که قفسی آهنین بسازند و زال را در آن قفس بیافکنند و همواره بیاویزند تا پای او هرگز خاک را درنساید تا سوگندِ بهمن راست و درست برآید و بشود. به هر روی نمی خواهم به این نکته به فراخی بپردازم اما همچنان در دو کمانه می گویم که اگر در پیکره ی داستان بهمن زال را نمی کشد، چندان به بخشایندگی و بزرگواری او باز نمی گردد. زال در شاهنامه نامیراست، زیرا که در نماد شناسی شاهنامه زال نشانه ی راز آلود زمان است . من بر آنم که زال باز تابی است از خدای باستانی ِ زمان در فرهنگ و باورشناسی ایرانی که زَروان یا زُوروان نامیده می شده است حتی می توان بر آن بود که، نام ِ زال با نام ِ این خدا در پیوند است. سِتاک یا ریشه ی باستانی و تاریخی هر دو نام یکی ست. آن زر که ما در زَروان می بینیم، نامی شده است برای پهلوان ِ پیر سر شاهنامه. زال ،زَر هم نامیده شده است. ریختی دیگر از زال. آنچنان که گاه رستم ِ زال رستم ِ زر، گفته شده است نمونه را در چامه ی بلند و بی مانند فرخی سیستانی که به چامه ی سومَنات نام برآورده است این آمیغ رستم و زر به کار رفته است .زر می تواند ریختی دیگر بیابد مُصّوت کوتاه به مصوّت بلند دگرگون بشود، آن ریخت زار است. در زبان های ایرانی هم می دانید «ر»و« ل» یا لام، جای یکدیگر را می گیرند. پس زار به ریخت زال در آمده است. از دید زبانشناسی ِ تاریخی ِ سنجشی این دو نام را در سِتاک می توانیم با نام ِ خدای زمان در اسطوره های یونانی بسنجیم که، کِرِنوس بوده است. ستاک آن نام هم سنجیدنی است با ستاکی که زَروان و زال از آن برآمده است. هم از این روست که ما در شاهنامه هیچ سخنی از مرگ و فرجام زال نمی بینیم. می توان بر این پایه ویژگی ِشگفتی انگیز زال را که پیرسری ِ اوست نیز، باز نمود و راز گشود. زال نوزادی بود که پیر به جهان آمد. این پیری در نوزادی می تواند بازگردد به پیوندِ زال با زمان، فرجامی بود در آغاز یا آغازی در فرجام . به هر روی، بهمن نزد رستم می ماند، برنایی برازنده و برومند می شود . زمانی گشتاسب پیکی به سیستان می فرستد و، ازرستم می خواهد که بهمن را به نزد او گُسیل دارد . رستم چنین می کند، این فرجامی فرخنده بر داستان رستم و اسفندیار می سزد که این بیتهای پایانی داستان را من برای شما برخوانم.
با پادشاهی بهمن بخش پهلوانی شاهنامه به فرجام می آید، بخش تاریخی آن آغاز می گیرد. زیرا بهمن ِ اسفندیار با اردشیر دراز دست پادشاه هخامنشی یکی دانسته اند.
شنیدم من بر پا ایستاده رسیدی تا به زانو دستِ بهمن
بیتی از چامه ی پرآوازه ی شب از منوچهری. در این بیتها از شاهنامه نیز بر دراز دستی بهمن یا اردشیر انگشت بَرنهاده شده است:
چو گشتاسب روی نبیره بدید /شد از آبِ مژگان رخش ناپدید
بدو گفت:«
اسفندیاری تو، بَس /نمانی جز او را، به گیتی، به کَـَس.»
وُرا یافت روشن دل و یادگیر/وز آن پس همی خواندش اردشیر

گَوَی بود با زور و گسترده دست /خردمند و دانا و یزدان پرست.
چو بر پای بودی سرانگشتِ اوی / ز زانو فروتر بُدی مشت اوی.
همی آزمودش، به یک چند گاه / همی کرد بالای او را نگاه
به میدان و هنگام ِبزم و شکار/ گَوی بود مانندِ اسفندیار
از او هیچ گشتاسپ نشکیفتی / به مِی خوردن اَندرش بفریفتی
آنچنان گشتاسب بهمن را گرامی می داشت که بی او به سر، نمی توانست برد و شکیبا نمی توانست ماند. به هنگام نشستن ِبه بزم وباده نوشی هم ، بیش از پیش او را گرامی میداشت. زیرا که باده آنچنان را بدانسان که در آن داستان شنیده اید، آنچنان تر می کند.
به هر روی داستان بدینسان به فرجام می آید، اما جز آن نکته ی بنیادین، چند نکته ی دیگر نغزهم در این داستان هست که اندیشه ی ما را به خود در می کشد. نکته هایی که پُرسمان خیز و هنگامه ساز و پُرچند و چون است، مانند آن فریب و فسون که رستم در کار آورد. یک نکته این است که، چرا اسفندیار با رستم به نبرد بر می پردازد؟ چیستی و چرایی این نبرد راچگونه می توان یافت؟ پاسخی که من بدین پرسش می دهم این است : در رویارویی رستم و اسفندیار به راستی دو ویژگی ، دو پایگاه، با هم نبرد می آزمایند، پادشاهی و پهلوانی. هرگز پیش از این نبرد ما به این گونه رویارویی و هماوردی در شاهنامه باز نمی خوریم . پهلوانی و پادشاهی دو روی یک سکه اند، اگر یکی نباشد دیگری بهانه ی بُوِش یا علت وجودی خود را از دست خواهد داد.اگر پادشاه تاجدار است، پهلوان تاجبخش است. می توان گفت که پادشاهی بر پهلوانی استوار شده است. پس این دو نمی باید ،روباروی یک دیگر بایستند. در داستان رستم و اسفندیار چنین می شود. پادشاهی و پهلوانی از هم جدا یی می گیرند، با هم می ستیزند در می آویزند. درست است که پهلوانی بر پادشاهی چیره می شود، بدانسان که ما در سراسر شاهنامه می بینم. هر زمان نیاز هست که یکی ازاین دو بر دیگری برگزیده بشود، هر آینه پهلوانی است که بر پادشاهی برتری می یابد پهلوانان همواره از آن تن در می زنند، که پادشاهی را بپذیرند، زیرا پهلوانی کم از پادشاهی نیست در شاهنامه می توانیم گفت حتی برتر از آن است. اما به راستی رستم که نماد پهلوانی است با کشتن اسفندیار که نماد پادشاهی است خود را نیز می کشد. همان پیشگویی است که آن را به زرتشت باز خوانده اند. زرتشت پیش گفته بود که هر کس اسفندیار را بکشد به خواری کشته خواهد شد. کیفر کشتن اسفندیار مرگ زبونانه ی رستم است، مرگی که به هیچ روی سزاوار پهلوانی بزرگ چون او نیست. رستم و رخش در آن چاه سارکه نابرادری ِ نابکار ِ رستم در کابلستان بر سر راه وی کنده بوده است، می افتند و می میرند. مرگی درخشان برای رستم نیست، مرگی است از سر ِناچاری. به هر روی یک نکته این است. نکته ی دیگر که همچنان جای درنگ و چند و چون دارد، در داستان رستم و اسفندیار، آن است که چرا اسفندیار که در فرهنگ آیینی ایران سِپند ترین چهره است، زیرا که گسترنده ی دین بِهی است. زیرا که این سپندی در نام او هم آنچنان که پیشتر از او یاد رفت ،آشکار است، آفریننده ی سپند و پاک است اسفندیار. چرا چهره ای چنین آیینی ،سپند، پاک در شاهنامه تا مرز ِچهره ای خودکامه، خشک اندیش، یک سو نگر فرود می آید! چهره ی اسفندیار به راستی در شاهنامه چهره ای فره مند و پر فروغ نیست، خواننده همواره رستم را می ستاید، گرامی می دارد، او را درکردار و رفتار درست و به آیین می شناسد نه اسفندیار را . این دوگانگی، ناسازی چیست، از کجاست؟ پرسشی است که به راستی پاسخی، روشن و بسنده برای آن نیست . پاسخی که من بدین پرسش می دهم این است :تو گویی دو روند، دو جویبار، در فرهنگ و تاریخ ایران که از یکدیگر جدا بوده اند، هر کدام به راه خویش می رفته است در این داستان به هم می رسد با یکدیگر در می آمیزند، می توانیم گفت، شاید، که یکی فرهنگ ِرسمی، فرهنگ دیوانی بوده است، یکی فرهنگِ مردمی. اسفندیار چهره ای ست از فرهنگ دیوانی، رستم چهره ای ست از فرهنگ مردمی. از آنجاست که اسفندیار در برابر شکوه و فـَرّّ رستم بی فروغ می ماند . حتا بهمن، فرزند اسفندیار که چهره ای نکوهیده تر از پدر، در شاهنامه دارد، در نوشته های پهلوی با ویژگی و بَر نام ِ کِشتَرکَـَیان ستوده آمده است و گرامی داشته شده است .پایگاه و ارج بهمن در میان کََیانیان به ارج و پایگاه ستاره ی تِشتَریا تیر در میان ستارگان می ماند. تِشتَر ستاره ای ست سپند . زیرا ستاره ی باران است، ستاره ای است که مایه ی فراخی و پر باری و تََرسانی ست. ایزدی که در این ستاره ، نمادینه شده است همواره با دیو خشکسالی در ستیز است .این است که نکته ای دیگر بنیادین در داستان رستم و اسفندیار این دیگر سانی و وارونگی چهره هاست. اما برگردیم به آن نکته ی دیگر که بیش از هر نکته ای در داستان رستم و اسفندیار ذهن خواننده را ، به خود در می پیچد. اما پیش از اینکه این نکته را بشکافم، خوش می دارم که از آسیب جای اسفندیار یاد کنم که چشم اوست . ما در حماسه هایی چند با پهلوان رویینه تن روبروییم. آشناترین این رویین تنان، پهلوانِ نامدار یونانی، اَخیلوس یا آشیل است . هر کدام از پهلوانان ِ رویین تن آسیب جایی داشتند، همان آسیب جای است که مایه ی مرگ آنان می شود. آسیب جای پهلوان یونانی ، پاشنه ی پای اوست . مام ِ آشیل از بَغ بانوان بود، از خدایان مادینه ،بَغ بانویی به نام تِتیس.هنگامی که آشیل را زاد، او را از فراز نای اُلَمپ به جهان زیر زمین برد، به جهان مردگان. رودی سپند آیینی بود به نام استیکس ،جهان مردگان را از جهان زندگان جدا می داشت روانهای مردگان می بایست از این رود می گذشتند تا به جهان زیر زمین به هادِس راه می بردند بر پایه باورهای یونانیان کهن اگر برای جنگاوری، پادشاهی آیین سوگمرگ برپای داشته نمی شد ،روان او بر کرانه ی این رود سرگردان می ماند. آن زورق بان دوزخی که شاروُن نام داشت، مردی چهره درهم کشیده، دُژم روی، هراس انگیز ،مرده را بر زورق خود بَرنمی نشانید و از این رود نمی گذرانید و به کرانه ی دیگر نمی برد آبهای این رود، آبهایی از گونه ای دیگر بود. تتیس آشیلِ نوزاد را ، برهنه تن در این رود فرو برد. تن نوزاد با این آبِ سپند پیوند گرفت، مگر در آنجا که تتیس با دو انگشت خود پشت پای آشیل را گرفته بود، آب رود بدان بخش از تنِ نوزاد نرسید. آن بخش آسیب پذیر ماند. یا پهلوان ژرمنی، زیگفرید که همچنان رویینه تن است، آسیب جایی در پشت خود داشت هنگامی که تن در خون اژدها می شست تا رویینه بشود برگی از درخت افتاد و بر پشت او جای گرفت و خون به اون بخش از پشت وی نرسید. از دید اسطوره شناسی ِ سنجشی اگر ما آسیب جای این پهلوانان رویینه تن را با آسیب جای پهلوان ایرانی بسنجیم، آشکارا برتری و مایه وری و ژرفای اندیشه و فرهنگ ِایرانی را خواهید دید .اوش یا پاشنه معنایی راز آلود، نهانی در خود نهفته نمی دارد، اما آسیب جای اسفندیار چشم ِ اوست این نکته ی نغزِ نهان را بر ما آشکار می دارد، آنچه به آدمی گزند می رساند ، حتی می تواند مایه ی مرگ و نابودی او بشود، چشم اوست، نگاه اوست ،اندیشه ی اوست، ازآنجاست که ما آسیب می پذیریم. چشم ما می توانم گفت برترین ِاندام ماست ، چشم ماست که اندیشه و خرد و ذهن ما را می سازد. ساختار ذهن ِ ما دیداری ست. ما از بینایی بیشترین بهره را می بریم برای همین است که در بسیاری از زبان های جهان واژه ی دیدن برابر می افتد با اندیشیدن. در پارسی نیز چنین است. می گوییم در این باره چه می بینی؟ چه می اندیشی؟ بینش تو، دیدگاه تو، نگاه تو چیست؟ این معنای ژرف که در آسیب جای اسفندیار هست، نه در پشت زیگفرید نهفته است، نه در پاشنه ی آشیل. به هر روی، بر گردیم به آن نکته ی ناب ِ بنیادین. چرا رستم در نبرد با اسفندیار به فریب و فسون دست میازد؟ پاسخ این است: چون اسفندیار پهلوانی ست رویینه تن. پیشترهم گفتم رویینگی اسفندیار چندان در شاهنامه باز نتافته است، چند جا از آن سخن رفته است، آن هم به شیوه ای نمونش وار، به اشارت. استاد هرگز در رویینگی درنگ نورزیده است، آن را به فراخی در داستان نیاورده است. اما به هر روی اسفندیار رویینه تن است، پس پهلوانی است فراسویی، از گونه ای دیگر . تیر ِگـَزین، چاره ی که سیمرغ می یابد ،همسنگ وهمتراز رویینگی است در اسفندیار. با این چاره با این ترفند، آن بخش مینوی و فراسویی که در اسفندیار هست، رویینگی وی، کارکرد و اثر خود را از دست می دهد. اسفندیار فرو می افتد تا پهلوانی مانند دیگر پهلوانان، پهلوانی که از گوشت و پوست و خون ساخته شده است. چنین پهلوانی هرگز هماورد رستم نیست. پس نمی توان گفت که به راستی رستم به فریب و فسون، به ترفند ونیرنگ دست یازیده است. همواره در حماسه، ما در برابر هر نماد، به نمادی وارونه باز می خوریم، که من آن را پاد نماد می نامم. چون جهان ِ حماسه آنچنان که پیشتر هم گفته شد جهان روبارویی و ستیز و کشاکش و هماوردی است. پس هر نمادی همتایی، همسنگی، وارونه ی خویش دارد که پاد نماد آن است، چون اگر چنین نباشد آن کشاکش و ستیز در نخواهد گرفت، حماسه ای پدید نخواهد آمد. هر کدام از این دو را اگر ما نماد بنامیم رویینگی یا تیر گزین، آن دیگری پاد نمادِ آن یک خواهد شد. هنگامی که نماد و پاد نماد در داستان پدید می آیند، یکدیگر را از کارآیی و اثر می اندازند، دو پهلوان هم سنگ و همتراز می شوند در چنین چگونگی و حالی، هیچ پهلوانی تاب ایستادگی در برابر رستم را ندارد. از این روست که اسفندیار به دست رستم از پای درمی آید. پادشاهی بَرخی ِ (قربانی) پهلوانی می شود، اما پهلوانی هم پایگاه خود را از دست می دهد. رستم با کشتن اسفندیار به راستی خود را می کشد هم از این روست که با مرگ رستم بخش پهلوانی در شاهنامه به پایان می رسد، بخش تاریخی آغاز می گیرد. به هر روی هر کدام از داستان های شاهنامه را ما بکاویم، بررسیم، به ژرفی در آن بنگریم ، با نکته های نغز و نهفته ی بسیار روبه رو خواهیم شد، یافتن این نکته ها باز بسته است به توان کاوش و ژرف نگری ما در شاهنامه. شاهنامه، بارها گفته ام نامه ی فرهنگ و منش ایرانی است، نامه ی هزاره هاست، هزاره های تاریخ و فرهنگ ایرانی در شاهنامه به یادگار مانده اند، برای ایرانیان. همه ی ایرانیان هر زمان می توانند بر پایه ی شناختی که از شاهنامه دارند راهی به مازهای راز، به هزار تویی که شاهنامه را می سازد، ببرند. پاره ای،بخشی، نمودی، بازتابی، نکته ای از فرهنگ و منش ایرانی را از میانه این مازها و هزارتوها به در بکشند و بشناسند و بشناسانند. من آگاهانه واژه ی تاریخ را به کار نمی برم چون شاهنامه فراتر و فزون تر و مِهین مایه تر و بَرین پایه تر از آن است که کتابی تاریخی باشد. ما در شاهنامه تاریخ را به شیوه ای نهانی و نِهادین باز می یابیم. بدان شیوه ای که ایرانیان آن را در درازنای زندگانی خود آزموده اند. بازتابِ رخدادهای تاریخی را در ژرفای ِ نهاد ایرانی می بینیم. به ویژه ، نهاد ِ فراگیر ما ایرانیان،آن چه من آن را ناخودآگاهی ِتباری ِ ایرانی می نامم . فسون ِ فسانه رنگ شاهنامه نیز از همین ویژگی مایه می گیرد .اگر کتابی تاریخی می بود مانند، هر کتابی دیگر از این دست، دّژَم بود و خشک و بی بهره از گیرایی و فسون. حتی هنگامی که شما بخش تاریخی شاهنامه را می خوانید با اینکه این بخش تاریخی نامیده شده است در سنجش با بخشهای دیگر، با تاریخ به راستی روبه رو نیستید، هر چند چهره ها در بخش تاریخی نمادینه نیستند. زمان و جایگاهشان بر ما روشن است. اما، این چهره های تاریخی در جهانی رازناک و مه آلوده، بر ما آشکار می شود. تاریخ است اما در باز گفتِ مردمی آن. شما در بخش تاریخی می خوانید که چگونه اردشیر بابکان بنیاد گذارجهانشاهی ساسانی با کِرم هَفتواد می جنگد. این نبرد، نبردی نمادینه و اسطوره شناختی است نه تاریخی. در هنگامی که داستان های بهرام چوبینه یا بهرام گور را می خوانید همچنان باز می گردید به جهان َحَماسه و اسطوره. با پتیارگان و دیوان و جاندارانی نبرد می آزمایند این دو بهرام، که هیچ نمونه ای در جهان ِ برون ندارند، این است که آنچه من در باره ی شاهنامه می گویم از سر شیفتگی من به این نامه ی نامبردار نیست، از باور من بر می خیزد. شاهنامه نامه ای است زنده ، تپنده، همواره به روز. پیام هایی که ما در شاهنامه می یابیم هرگز زمان بر نیست ، چون کتابی تاریخی شمرده نمی شود. از آنجاست که ما امروزیان هم که در جهانی دیگر سان به سر می بریم، بدان نازانیم که دروازه های کیهان را به روی خود گشوده ایم، یا تا ژرفاهای ماده را شکافته ایم، می خواهیم به فن آوری ریزنگر، ریزکاو بپردازیم. در روزگار رسانه ها و گسترش آگاهی ها هستیم، شاید کسانی بیانگارند که نامه ای باستانی مانند شاهنامه در روزگاری چنین دیگرسان، به کار ما نمی آید، اما من به آواز بلند میگویم که ما در این روزگار بیش از هر زمانی دیگر به شاهنامه نیازمندیم. درست از آن روی که، به اون شگفتی ها دست یافته ایم . ما اگر می خواهیم در جهانی چنین پیچیده همچنان ایرانی بمانیم،خود را بشناسیم ، بدانیم که کیستیم، در پهنه ی جهان و تاریخ چه جایگاهی داریم باید خود رو بشناسیم ، برای شناختن خود ناچاریم با شاهنامه آشنا بشویم، پیوند بگیریم. به هر روی من دامان گفتار را در می چیینم ،برای یکایک شما از درگاه دادار آرزوی بهروزی و پیروزی و بی گزندی و سربلندی و کامگاری و بخت یاری دارم . ایدون باد.



۲ اسفند ۱۳۸۷

داستان رستم و اسفندیار - دکتر کزازی- نشست سوم

عکس های گیاه «هوم» از سایت پژوهش های ایرانی



سخن در داستان رستم و اسفنديار بود. برنهاده بوديم كه نخست داستان را كوتاه بازگوييم، هر جا نكته‌اي هم بود، نغز شايسته‌ي درنگ و كاوش و بررسي،‌ از آن درنگذريم، سرانجام بدين پرسش بنيادين پاسخ بدهيم كه چرا رستم در روبارويي با اسفنديار به نيرنگ و فريب و ترفند دست يازيد. دو ديگر اين كه چرا برآنيم كه اين داستان حماسي‌ترين داستان ايران و يا شايد بتوان گفت جهان است. در اين باره تاكنون چندبار سخن گفته شده است.
رستم خشمناك از آن كه اسفنديار پيكي به نزد او نفرستاده است و وي را به خرگاه و خوان خويش فرانخوانده است، پگاهان فردا به نزد اسفنديار مي‌رود و از او گلايه مي‌كند كه آيا اين آيين مردانگي است كه پيمان به سر نبرند؟ اسفنديار پوزش مي‌خواهد، مي‌گويد كه راه دراز بود و روز گرم. نخواستم كه تو را بيازارم و رنجه بدارم، اگر خواهان آني كه با من به بزم بنشيني، هم اكنون مي‌توانيم اين بزم را سامان بدهيم. در كشاكش اين گفتگو همچنان آن هماوردي و ستيز را بازمي‌يابيم. با آن كه نخستين ديدار رستم و اسفنديار، ديداري مهرآميز و دوستانه است، هر دو يكديگر را مي‌ستايند،‌ از اين كه هر كدام بخت آن را يافته است كه ديگري را ديدار كند، خداي را سپاس مي‌گزارند، اما اين مهر و دوستي ديري نمي‌پايد كه به ستيز در سخن مي‌انجامد. اسفنديار، رستم را مي‌نكوهد كه از دودماني نامدار و نژاده نيست. پدر او زال است كه مرغ پرورده است و از لاشه‌هايي كه سيمرغ به جوجه‌گان خود مي‌داده است، توشه برگرفته است. خوب اين خوارداشتي است بزرگ زيرا لاشه در بسياري از آيين‌هاي جهان سخت پلشت و پليد است، از آن ميان در آيين‌هاي ايراني، مردارخوار كسي است كه از پليدي توشه مي‌ستاند. رستم در برابر به ستايش نياكان خود مي‌پردازد و از كردارهاي شگفت پهلواني خويش ياد مي‌آورد، سرانجام مي‌گويد كه اگر او به مازندران نمي‌رفت و كاووس را از چنگ ديو سپيد نمي‌رهانيد، او در مازندران كشته مي‌شد، كيخسروِي پديد نمي‌آمد كه لهراسب را به پادشاهي برساند و فرزند او گشتاسب پس از وي بر اورنگ فرمانروايي ايران برنشيند و اسفندياري پديد بيايد كه در آن روز در برابر رستم لاف بزند و خود را بستايد.
مي‌بينيم كه در پيوند رستم و اسفنديار همواره مهر و كين، آشتي و ستيز، در كنار يكديگرند. از اين گفتگو، اين ناسازي آشكارا ديده مي‌شود اما هنگامي كه سرانجام بزم آراسته مي‌شود، رستم بدان فراخوانده مي‌آيد، رنجشي ديگر مايه‌ي آزار او مي‌شود، اسفنديار گفته بوده است كه جايگاه رستم را در سوي چپ او بيارايند، رستم اين رفتار را ناپسند مي‌شمارد، خوارداشت خود را در آن مي‌بيند زيرا در باورشناسي ايراني، سوي چپ، سوي گجسته و بي‌شگون و اهريمني است،‌ وارونه‌ي سوي راست كه سويي است همايون و بشگون و اهورايي، هم از اين روست كه هنگامي كه سهراب هژير را بر خاك فرومي‌كوبد، هژير پيش از آن كه از سهراب زنهار بجويد، به سوي راست خود اندكي مي‌غلتد، مي‌توان گفت اين رفتار، رفتاري بوده است از سر فال نيك. هنوز هم پدران و مادران ما به ما اندرز مي‌گويند كه هنگامي كه نخست بار به خانه‌اي نو در مي‌آييم، پاي راست را در آن خانه بنهيم يا نمونه‌اي ديگر، اگر ما پگاهان به كسي بازخوريم، بدخوي، ترش‌روي، ستيزه‌جوي، به او مي‌گوييم مگر از دنده‌ي چپ برخاسته‌اي؟ به هر شيوه سوي راست، سويي است خجسته.
در ديگر سامانه‌هاي اسطوره‌اي و باورشناختي جهان هم ما اين ويژگي را مي‌بينيم،‌راست هم سوي را نشان مي‌دهد هم آن چه را به آيين و درست است، در زبان پارسي. واژه‌اي كه با اين واژه‌ي ايراني هم ريشه است، براي نمونه در زبان انگليسي "Right" است كه هر دو كاربرد و معنا را در آن زبان دارد يا در زبان آلماني "Recht" آنجا هم داستان همان است. در زبان فرانسوي واژه‌ي "Droite" بكار برده مي‌شود كه هم سوي خجسته را نشان مي‌دهد، هم در معناي داد و قانون و از اين گونه است، پس بر پايه‌ي اين باور مي‌سزيد كه رستم بر اسفنديار خشم بگيرد كه او را در سوي چپ خود نشانيده بوده است. رستم آن چنان برمي‌آشوبد كه پرهيز و پرواي ميهمانانه را به كناري مي‌نهد، بر بهمن بانگ برمي‌زند آن چنان كه گويي چاكر و فرمان‌بردار اوست كه جايي شايسته‌ي وي براي او بيارايد. من اين بيت‌ها را از شاهنامه براي شما مي‌خوانم زيرا مي‌خواهم به نكته‌اي برسم كه از ديد داستان شناسي نكته‌اي است بسيار نغز و بنيادين، نمونه‌اي است گمان زداي، برهاني است برا در اين كه فردوسي داستان‌سرايي است بزرگ حتي مي‌توانم گفت بي‌مانند؛ پيشتر در شگردهاي داستان‌شناختي در همين داستان رستم و اسفنديار اندكي سخن گفته شد، اين نمونه‌اي است ديگر:
به دست چپ ِ خويش بر، جاي كرد/ ز رستم همي مجلس آراي كرد *
جهان‌ديده گفت اين نه جاي من است/به جايي نشينم كه راي من است

* آن بزم را به پاس رستم آراست

ديگر بار به واژه‌ي جهان‌ديده بازمي‌خوريم، پيشتر هم بود، شيرخون رهنمون بهمن به شكارگاه رستم هم جهان‌ديده خوانده شد. خواست استاد از كاربرد اين واژه آن است كه نشان بدهد چگونه رستم سخت خيره به كردار و رفتار اسفنديار مي‌نگرد به پاس آن هماوردي و كشاكشي كه در ميانه‌ي اين دو پهلوان هست:
به بهمن بفرمود كز دست راست/نشستي بياراي چنان كِت هواست
آن چه من می خواهم، آن است که در سوی راست نشستی برای من بیارایی، به هر شیوه که خود می پسندی:
چنین گفت با شاه زاده* به خشم/که آیین من بین و بگشای چشم
هنر بین و این نامور گوهرم/که از تخمه ی سام گُنداورم
هنر باید از مرد و فر و نژاد/کفی راد باید دلی پر زداد
سزاوار من گر تو را نیست جای/مرا هست پیروزی و فر و رای
وزان پس بفرمود فرزند شاه/که کرسی زرین نهد پیش گاه **

* مقصود اسفندیار است
** اسفندیار فرمان داد به بهمن که کرسی در جایی که رستم می خواهد، پیش تخت او بنهد.

آن کاربرد درخشان، از دید هنر داستان سرایی در لخت دوم این بیت است:
بیامد بر آن کرسی زر نشست/پر از خشم، بویا تُرُنجی به دست

شاید کسی بپرسد چرا یک باره سخن از ترنجی بویا و خوشبوی گفته شده است و رستم هنگامی که بر آن کرسی زرین می نشیند، آن را در دست می گیرد؟ این همان شگرد داستان سرایی است، صحنه آرایی فردوسی است به هنگام بازگفتن و سرودن داستان؛ رستم سخت خشمناک است از رفتار اسفندیار، از آن روی که می خواهد بر خشم خود لگام بر زند، خویشتن دار و آرام بماند، ترنجی را برمی گیرد و با آن بازی می کند. روان شناسانه هم می توان این رفتار رستم را بر رسید؛ ما هنگامی که برافروخته و خشگمین هستیم، می کوشیم سر خود را با چیزی گرم بداریم تا بتوانیم خشم خود را لگام برزنیم. نکته هایی چنین نغز، کنارین که شاید در نگاه نخستین برخواننده ی شاهنامه آشکار نمی شود، هنر والای فردوسی را در سرودن داستان آشکار می دارد.
به هر روی بزم به پایان می رسد، رستم همچنان خشمناک است، هنگامی که از سراپرده ی اسفندیار بیرون می آید، با سراپرده به تلخ کامی سخن می گوید، می گوید که روزگاری بزرگانی مانند جمشید در تو می آرمیدند، دریغا بر تو که امروز دیگر کسان را در خود جای می دهی، این گفته ها را اسفندیار می شنود، همچنان ستیزه ای در سخن در میانه ی این دو پهلوان در می گیرد، اسفندیار می گوید می سزد که دانشی، زابلستان را غُلغُلسِتان بنامد چون زابلیان همه مرد هنگامه و هیاهوی و غل غل و چند و چون و گفت و گویند. دستانی را به کار می گیرد که چون میهمان از میزبان خشمگین است اما نمی تواند خشم خود را آشکارا بر او نشان بدهد، این خشم را بر پالیزبان – باغبانِ سرای – می ریزد، آن چنان که پیشتر هم گفته آمد، دم به دم ما این ستیز ناسازها را در داستان رستم و اسفندیار به شیوه های گوناگون می بینیم.
پگاهان فردا برمی نهند که با یکدیگر به نبرد بپردازند زیرا نه اسفندیار از خواست خود در می گذرد، نه رستم خواست او را که تن در دادن به بند است، می پذیرد.
نبرد آغاز می گیرد از پگاهان تا شامگاهان اما اسفندیار رویین تن است، هیچ جنگ ابزاری بر او کارگر نیست. یک نکته ی نغز در داستان رستم و اسفندیار این است که رویینه گی اسفندیار در این داستان بسیار کم فروغ آورده شده است، به نمونش یعنی اشارت تنها یک بار رستم آشکارا از رویین تنی اسفندیار یاد می کند، در همان ستیزه های در سخن می گوید: اگر تو خودکامه ای، به بیداد می کوشی، از آن روست که در شهر خود شنیده ای که هیچ سلاحی بر تو کارگر نیست.
این که چرا رویینه گی اسفندیار بازتابی گسترده در شاهنامه ندارد، نکته ای است که اگر نیاز بود در جای خود بدان بازخواهیم گشت. رستم ده ها تیر به اسفندیار می زند بی آن که آسیبی به او برسد اما پیداست تیرهای اسفندیار، رستم را می خلند، بر تن او فرو می روند، خونی بسیار از زخم جای این تیرها روان می شود به گونه ای که رستم نخستین بار در نبرد و آورد به سستی و بی توشی دچار می آید. از سوی دیگر شامگاهان هم فرا می رسیده است، به اسفندیار می گوید نبرد را وانهیم به پگاهان فردا، اسفندیار می پذیرد، می گوید: من تو را زنهار می دهم اما پیمان ببند که خواست مرا برآوری وگرنه می دانی که جان به در نخواهی برد در نبرد با من.
به همان سان نخست بار رخش - یار همواره ی رستم - از زخم هایی بسیار که برمی دارد، بی خداوند خویش به سرای باز می رود، تنها در این نبرد است که رخش رستم را در آوردگاه فرو می گذارد زیرا رخش هم توش و توان خود را از دست داده است:
ببینیم تا اسب اسفندیار/سوی آخور آید همی بی سوار
وگر باره ی رستم جنگجوی/به ایوان نهد بی خداوند روی

شاهنامه پژوهی این دو بیت را از دیدگاهی نغز بر رسیده است و گزارده است. آن هم این است که زمینه سخن در هر دو بیت یکی است. سخن از بازگشت اسب پهلوان است بی سوار اما هنگامی که استاد از اسفندیار و اسب او یاد می کند، واژه ی اسب را به کار برده است، هیچ ویژگی برای اسفندیار نیاورده است. این اسب به سوی آخُر روان می شود، بی سوار، واژه ها، واژه های شکوه مند و درخشانی نیستند اما هنگامی که همین نکته را درباره ی رستم می گوید، واژه ی باره را به کار می برد، واژه ای است گرانمایه تر از اسب، رستم را جنگجوی می خواند، از او با واژه ی خداوند یاد می آورد، باره ی رستم جنگجوی به آخُر نمی رود، به ایوان می رود. این نمودی دیگر از هنر سخنوری فردوسی است. استاد چون رستم را گرامی می دارد، پهلوان پسندیده ی اوست، چنین بشکوه و گرانمایه از وی سخن می گوید.
رستم نالان، افتان و خیزان از جای برمی خیزد و از رود خروشان هیرمند می گذرد، به گونه ای که مایه ی شگفتی و سرگشتگی اسفندیار می شود که از پس بدو می نگریسته است:
چو اسفندیار از پسش بنگرید/ بر آن روی رودش به خشکی بدید
همی گفت کاین را مخوانید مرد/یکی ژنده پیل است با دار و برد
گذر کرد باخستگی ها بر آب/از آن زخم پیکان شده پرشتاب
شگفتی بمانده بُد اسفندیار/همی گفت کای داور کردگار
چنان آفریدی که خود خواستی/زمین و زمان را تو آراستی

در چشم اسفندیار، رستم پهلوانی است شگرف و بی همانند. هنگامی که رستم به ایوان می رسد و رخش پیش از وی، زال و رودابه و دیگر وابستگان، سخت بیمناک می شوند بر جان رستم اما رستم بیش از خویش، نگران رخش است و می گوید به رخش بپردازید و او را درمان کنید اما هیچ درمانی سودمند نمی افتد، سرانجام زال از سر ناچاری فرا یاد پرورنده ی خویش سیمرغ می آید، به شیوه ی آیینی بر کوهساری می رود و مجمری را پر از آتش می افروزد و پر سیمرغ را به آتش می کشد، سیمرغ پس از چندی پدید می آید مانند ابری سیاه و پهناور که آسمان را فرو می پوشد. زال داستان را با سیمرغ در میان می نهد، سیمرغ می فرماید به هر شیوه که هست رستم و رخش نالان و رنجور را نزد او بیاورند، چنین می کنند، او با منقار تیرها را از تن رستم و رخش بیرون می کشد، پر خود را بر زخم ها می مالد، زخم ها به هم می پیوندند و بهبود می یابند. زال می گوید که چه می بایدمان کرد، این داستان فردا هم در نبرد با اسفندیار روی خواهد داد. سیمرغ چاره ی کار را در چیرگی بر اسفندیار به رستم می آموزد اما چندین بار به درنگ می گوید که تو تنها زمانی که ناچار شدی، باید این چاره را به کار بگیری. او را راه می نماید که از درخت گز که در آبخُستی (جزیره ای) در میانه ی دریا رُسته است، چوبی را که سر آن ستبرتر از دنباله باشد، برگزیند، پیکانی کهن را برگیرد، آن را در آب رز (باده) بنهد، آن پیکان را بر این چوبه بنشاند، چوبه ای که دو شاخه بوده است و به چشم اسفندیار بزند.
ما در این بخش از داستان هم به دو بن مایه ی نمادشناختی می رسیم؛ یکی چوب گز است، گز درختی است که هنوز هم در ایران ارزش آیینی دارد و ایرانیان آن را گرامی می دارند، یک نمود این گرامی داشت آن است که پاره ای از شهرها و دهستان های ایران بدین نام نامیده شده است، در ریخت "گز" یا گاهی در ریخت تازی شده ی آن "جز"، دو دیگر آب رز است، باده است، باده در آیین های آریایی نوشابه ای گرامی بوده است، ایرانیان کهن گیاه "هوم" را می چیده اند، آن را در هاون می کوفته اند، از آن نوشابه ای آیینی می ساخته اند، این کار را هر موبدی نمی توانسته است انجام دهد، موبدان بلندپایه، راز آشنای که می توانیم آنان را "موبدان هوم" بنامیم، تنها می توانسته اند این نوشابه را پدید بیاورند و بپرورند. یکی از این موبدان، "آبتین" یا "آتبین" پدر فریدون است، دو دیگر "اَترَت" پدر گرشاسب، سه دیگر "پورشَسپ" پدر زرتشت، زرتشتیان نخستین نماز از نمازهای پنجگانه ی خویش را که بامدادان گزارده می شود، "هاون گاه" می نامند، زیرا در این زمان بانگ هاون ها از آتشکده ها برمی خاسته است، هنگامی که موبدان گیاه هوم را در هاون می کوفته اند.
این نوشابه را در دم های نیایش می نوشیده اند، باور آنان بر آن بوده است که با نوشیدن هوم می توانند با جهان نهان، با ایزدان پیوند بگیرند، در آیین های یونانی و رومی هم شما می دانید که باده ارزشمند بوده است، "دیونیزوس" خدای باده است در یونان، "باکوس" خدای باده است در روم، نکته ای هم در پیوند با باکوس با شما بگویم، نکته ای است نغز از همان نکته ها که به سزا ما را برمی انگیزد که به ایرانی بودن خود بنازیم و سربرافرازیم، به گمان بسیار باکوس ریخت لاتینی شده "بغ" است، "بغ" یا "بک" با پساوند "اوس" شده است باکوس. نکته ای بسیار نازک در آن میان این است که رومیان، کهن زادگاه باکوس را نسا می دانسته اند، بیشتر نام این شهر همراه با واژه ی سپند به کار برده شده است. نسای سپند و آیینی، نسا یکی از شهرهای بزرگ ایران بوده است در روزگار اشکانی.
به هر روی سپندی و ارجمندی باده نزد ایرانیان تا بدان پایه بوده است که در ایران پس از اسلام در ادب نهان گرایانه و رازآلود پارسی به ویژه در نمودی این ادب که گاهی آن را مغانه سرایی می نامیم، باده پرستی برابر می افتد با خداپرستی. واژه های "خرابات" که ریختی است از "خورآباد" در معنی پرستشگاه مهر، مهرابه، ساقی، ساغر، می فروش همه کاربردهایی رمزی یافته اند:
به می پرستی از آن نقش خود زدم بر آب/که تا خراب کنم نقش خود پرستیدن

خواست من آن بود که روشن بدارم چرا آن پیکان را رستم به راهنمونی سیمرغ می بایست در آب رز بپرورد.
پگاهان روز سپسین، اسفندیار دل آسوده در خرگاه خود آرمیده است. کمترین بیم و گمانی ندارد که رستم بتواند به نبرد با او بیاید اما خروش رخش را می شنود و بانگ رستم را که می گوید چرا از سراپرده بیرون نمی آیی، مگر نمی خواهی بجنگی؟ اسفندیار سرگشته، شگفت زده، تن به جنگ ابزارها می پوشد و بیرون می آید و به رستم می گوید تو می بایست می مردی، اگر زنده و تندرست در برابر من ایستاده ای، بی گمان فریبی، فسونی در کار توست. سپس سخنی می گوید که همچنان شایسته ی درنگ است. اسفندیار می گوید:
شنیدم که دستان جادو پرست/به هنگام یازد به خورشید دست
چو خشم آرد از جادوان بگذرد/نکردم برابر پس این با خرد

چرا اسفنديار هنگامي كه مي‌خواهد از آن فسون ياد كند، مي‌گويد زال هر زمان ناچار باشد، از خورشيد ياري مي‌جويد؟ بر پايه‌ي اين سخن و گفته‌هايي ديگر از اين دست،‌مي‌توانيم بر آن بود كه از خورشيد، سيمرغ خواسته شده است.
سيمرغ نمادي مهري است. بازمي‌گردد به بزرگداشت خورشيد يا مهر اما اين نكته در اين جا كمابيش آشكارا پديدار شده است. يك انگاره درباره‌ي نام سيمرغ كه در آن چند و چون است اين است كه پاره‌اي از اين نام به معناي خورشيد است. سيمرغ از دو پاره‌ي "سي" با "مرغ" ساخته شده است. معناي مرغ روشن است اما آن سي به چه معناست؟ اين نام در اوستايي بوده است "مِر ِغو سَاِنا در پارسي ميانه شده است "سِنْمُورْوْ " آن مرغو در ريخت مرغ به پارسي دري رسيده است، واژه‌اي كه ما هنوز به كار مي‌بريم در معناي پرنده است نه ماكيان. كاربرد معناي كهن و نژاده‌ي آن پرنده است. اما "سَاِنَ" يا "سي" چيست؟ گمان اين است كه اين واژه به معناي خورشيد است و مي‌توان آن را با sun در انگليسي سنجيد، شاید واژه ی تازی سنه که در معنای سال خورشیدی است، همچنان از این واژه ی کهن برآمده باشد. ما این واژه را در ریخت هایی دیگر در نام ها و آمیغ هایی دیگر نیز می یابیم، نمونه را سیندخت که بر این پایه به معنای دختر خورشید است.
به هر روی رستم همچنان به لابه و با فروتنی بسیار از اسفندیار درمی خواهد که کین و دشمنی را فرو بنهد، به سرای او برود، میهمان او بشود حتی می پذیرد که دوشادوش وی به نزد گشتاسب برود، از او بپرسد که چرا چنین رفتاری می بایست با چون اویی بشود؟ اما اسفندیار نمی پذیرد، رستم به ناچار تیر گزین را بر کمان می نهد و به چشم اسفندیار می افکند:
بدانست رستم که لابه به کار/نیاید همی پیش اسفندیار
کمان را به زه کرد و آن تیر گز/که پیکانش را داده بد آب رز
چو آن تیر گز راند اندر کمان/ سر خویش کرده سوی آسمان
همی گفت کای پاک دادار هور/فزاینده ی دانش و فر و زور
همی بینی این پاک جان مرا/توان مرا هم زیان مرا
که چندین بکوشم که اسفندیار/مگر سر بپیچاند از کارزار
تو دانی که بی داد کوشد همی/همه جنگ و مردی فروشد همی
به پادافره این گناهم مگیر/تو ای آفریننده ی ماه و تیر

۱ اسفند ۱۳۸۷

دلتنگی های سهیلا

گاهی وقتها از پیش بینی اوضاع چنان عاجزی که بهتره از اولش بیشتر ناظر باشی تا دخیل. درسفری به مشهد سوار اتوبوس گرگان- نیشابور بودیم. سیمین هم بامن بود. در کنارصندلی ماکه روی چرخ اتوبوس بود پسر بچه ای روی زمین نشسته بود . من فقط موهاش ژولیده و سیخ سیخش رو می دیدم. با دستهای کبره بسته اش یک تخته آدامس را با مهارت می مالید،روی برآمدگی کف اتوبوس می گذاشت و با مشتهای کوچکش می کوفت تا صاف شود، بعدآن را پشت و رو می کرد و در نهایت گوشه ی لپ اش می انداخت و با دقت می جوید و بعد دوباره کارش رااز سر می گرفت . سرش را که بلند کرد من لپهای خون چکانش را دیدم ، و برق چشمانش را.
می دونم که اگر دخالت می کردیم فقط او را از لذت بی بدیل آشپزی محروم می کردیم . مطمئناً حالش از من وشما خیلی بهتر بود ، و هست .


برداشته شده از وبلاگ: دورن من

۲۹ بهمن ۱۳۸۷

داستان گیلگمش ، مار و درخت سدر و یادی از یک دوست

افسانه گیلگمش مرا از گوشه های مختلف به فکر وا می دارد.امروز به "مار" در این قدیمی ترین داستان فکر می کردم. مار در فرهنگ نمادها، نماد جوانی و نامیرایی است. در سفری که به شوشتر داشتیم در آنجا با انسانی ارزشمند، رییس میراث فرهنگی آنجا آشنا شدیم و او هم آن روز با ما به مدت هفت ساعت در باره ی همه چیز سخن گفت . از آثار تاریخی شوشتر ، همکاران و دانشجویان میراث فرهنگی تا کودکی اش و مادربزرگش و درخت سدر و... .
در اتاقکی در یکی از بناهای تاریخی ، از پشت شیشه به ما تابوتی را نشان داد که به تازگی از زیر خاک بیرون آمده بود تابوت از چوب بسیار خوب و با نقش های زیبا کنده کاری شده بود دو طرف تابوت سر تاسر آن نقش یک مار بود به گونه ای که زنده است و در حال حرکت. در آنجا او به ما گفت در گذشته کسی بیمار می شد و از دنیا می رفت می گفتند مار از بدن او رفته است و کلمه ی بیمار ریشه در همان "بی مار" دارد. حال که فکر می کنم شاید این مفهوم ارتباطی با داستان گیلگمش داشته باشد.

در همان روز او ما را به روستای زادگاهش برد با هم به کنار قبر مادربزرگش رفتیم در آنجا چند درخت سدر بود برایمان از درخت سدر که چقدر برای مادربزرگش مقدس بود گفت. آنها در کودکی اجازه نداشتند به درخت سدر سنگ بزنند و شاخه ای از آن را جدا کنند . آنچنان با احساس و با ریشه در این باره حرف می زد که از آن پس نه تنها درخت سدر بلکه همه ی درختان برایم زنده تر و دوست داشتنی تر شدند . از آن پس به تک تک درختان نگاه می کنم گویی آنها با من حرف می زنند.حال که در این داستان مار و درخت سدر را دیدم یاد آن گرامی مهربان برایم زنده شد.

.

۲۷ بهمن ۱۳۸۷

گیلگمش



و تمام جهان را یک زبان و یک لغت بود...
نقل از وجیزه ای بر افسانه گیلگمش پهلوان( تهران 1340 حمید حمید)
جای تأسف است که این حماسه را، که در سادگی و عظمت بایست در زمره ی مهم‏ترین آثار ادبی جهانی حساب‏شود، جز اهل فن دیگران کم‏تر می‏شناسند.
..
ارزش داستان گیلگمش می‏تواند چنان که بایست تقدیر شود، اگر موضوع‏تاریخی، چنان چه نیچه می‏گوید، به معنای بنای یادبود به کار رود، یعنی با آزادی کامل تخیل در قالب واحدی ریخته‏شود.
..
این داستان برای همه ی کسانی نوشته شده که پیوسته از بازی‏های کهنه اما جوان تخیل لذت می‏برند. تخیلات‏شاعرانه انسان را از بند رنج می‏رهانند.
گیلگمش و انکیدو
گئورگ بورکهارت(مترجم آلمانی گیلگمش)

ادامه در را در تارنگار کتاب هایی که می خوانیم

پیوند مستقیم به آن پست اینجا

۲۴ بهمن ۱۳۸۷

ستیز میان تاجدار و تاجبخش


گزیده ی کوچکی از واپسین نشست داستان رستم و اسفندیار را در اینجا می نویسم :

ستیز ِ رستم و اسفندیار ستیز میان دو جریان است ، میان تاجدار و تاجبخش.
تاجدار: اسفندیار که برای گرفتن تاج به جنگ با رستم می رود نماینده ی جریان پادشاهان است.
تاجبخش: چه کسی تاج به شاهان می بخشند؟ مردم. رستم پهلوان و نماینده ی مردم در این داستان می باشد .
وقتی تاجدار به ستیز ِ با تاجبخش می رود! به یقین تاجبخش پیروز می شود. اگر تاجبخش نباشد تاجدار چگونه تاج داشته باشد!