۵ مهر ۱۳۸۸

"چرايي"


سي سال بس نبود

براي جوانه نشستن ناگزير ِ بغض‌های نشسته در گلوي ِ اين همه آتشفشان منتظر؟

از بستر سخيف كدامين شب سترون نازل شده‌ايد

كه آتش بازي اين همه گدازه را گُل ِ آتش ِ قليان ِ نابكاران مي‌خوانيد؟

آيا اينان تكرار دوباره‌ي تاريخ‌اند

يا حكايت غريب تولدی ديگر را براي شمع بي‌فروغ‌تان ترانه مي‌خوانند؟

دستان هذيان و دل‌مرگي‌تان را بگيريد و گرد شهر بگردانيد و

بنگريد نگاه برزخ نشسته‌ی مادراني را كه

يكايك سردخانه‌های شهر را

در جستجوی هويت مشت‌هاي يخ‌زده دور باطل مي‌زنند...

بگوييد...

اين بار تابوت عصيان شما جنازه‌ی تطهير شده‌ي كدامين روح جاودانه را

تا گورستان خاطره‌ها بدرقه مي‌كند؟

و چند آتشفشان تا بهار باور باغ يخ زده فاصله داريم؟ا


شعر از :شهرزاد
عکس از : شهرزاد

۱ مهر ۱۳۸۸

خانه خورشید

دشواری زندگی برای زن ها، در جامعه ی مرد سالار ما، بیش از مردان می باشد ، به خصوص که قربانی خشونت مرد سالارانه هم باشند.
ایمیلی از دوست گرامی مریم دریافت کردم که در اینجا می نویسم:



دوستان داخل ایران با دیدار از این نمایشگاه و دوستان خارج از کشور از طریق ای میل با "خانه خورشید" در ارتباط باشید و "لیلی ارشد" و سرور منشی زاده " را در مسیر کار ارزشمندی که در حمایت از زنان آسیب دیده جامعه می کنند همراه شوید .

سبز باشید و موفق

رخشان بنی اعتماد

در ضمن فیلم مستند" حیا ط خلوت خانه خورشید" که زمستان سال 87 ساختم و اجازه نمایش نگرفت در همین مرکز ساخته شده بود.

khanehkhorshid@gmail.com

گفتارهای نیک خود را اینجا بنویسید

۲۱ شهریور ۱۳۸۸

جدال مدعی با سعدی

گلستان باب هفتم - جدال سعدی با مدعی در بیان توانگری و درویشی
یکی در صورت درویشان نه بر صفت ایشان در محفلی دیدم نشسته و شنعتی [1] در پیوسته و دفتر شکایتی باز کرده و ذم توانگران آغاز کرده، سخن بدین جا رسانیده که درویش را دست قدرت بسته است و توانگر را پای ارادت شکسته.

کریمان را به دست اندر درم نیست خداوندان نعمت را کرم نیست
مرا که پرورده ی نعمت بزرگانم این سخن سخت آمد، گفتم ای یار توانگران دخل مسکینان اند و ذخیره ی گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران و محتمل [2] بار گران بهر راحت دگران.

دست تناول آنگه به طعام بَرَند که متعلقان و زیر دستان بخورند و فضله مکارم ایشان به ارامل [3] و پیران و اقارب و جیران [4] رسیده

توانگران را وقف است و نذر و مهمانی زکات و فطره و اعتاق [5] و هدی و قربانی
تو کی به دولت ایشان رسی که نتوانی جز این دور کعت و آن هم به صد پریشانی
اگر قدرت جود است و گر قوت سجود توانگران را به میسر شود که مال مزکـّا [6] دارند و جامه پاک و عرض مصون و دل فارغ و قوت طاعت در لقمه لطیف است و صحت عبادت در کسوتِ نظیف پیداست که از معده ی خالی چه قوّت آید و ز دست تهی چه مروّت و ز پای تشنه چه سیر آید و از دست گرسنه [7] چه خیر

شب پراکنده خسبد آن که پدید نبود وجه بامدادانش
مور گرد آورد به تابستان تا فراغت بوَد زمستانش
فراغت به افاقه نپیوندد و جمعیت در تنگدستی صورت نبندد، یکی تحرمه ی [8] عشا بسته و یکی منتظر عشا [9] نشسته، هرگز این بدان کی ماند

خداوند مکنت به حق مشتغل پراکنده روزی پراکنده دل
پس عبادت اینان به قبول اولی تر است که جمع اند و حاضر، نه پریشان و پراکنده، خاطرْ اسباب معیشت ساخته و به اوراد [10] عبادت پرداخته؛ عرب گوید اَعوذ بالله مِنَ الفقر المُکـِّبِ و جوارِ من لا یُحَبّ [11] وَ در خبر است الفقرُ سوادُ الوجهِ فی الدّارین [12]. گفتا نشنیدی که پیغمبر علیه السلام گفت الفقرُ فخری. گفتم خاموش که اشارت خواجه [13] علیه السلام به فقر طایفه ای است که مرد میدان رضا اند و تسلیم تیر قضا، نه اینان که خرقه ی ابرار [14] پوشند و لقمه ی ادرار [15] فروشند.

ای طبل بلند بانگ در باطن هیچ بی توشته چه تدبیر کنی وقت بسیج [16]
روی طمع از خلق بپیچ ار مردی تسبیح هزار دانه بر دست مپیچ
درویش بی معرفت نیارامد تا فقرش به کفر انجامد؛ کادَ الفقرُ اَنْ یَکونَ کفراً [17] که نشاید جز به وجود نعمت برهنه ای پوشیدن یا در استخلاص گرفتاری کوشیدن و ابنای جنس ما را به مرتبه ی ایشان که رساند ؟ و ید علیا [18] به ید سفلی [19] چه ماند ؟ نبینی که حق جلّ و علا در محکم تنزیل [20] از نعیم اهل بهشت خبر می دهد که اولئکَ لَهم رزقٌ معلوم ٌ[21] تا بدانی که مشغول کفاف از دولت عفاف محروم است و مُلک فراغت زیر نگین رزق معلوم.

تشنگان را نماید اندر خواب همه عالم به چشم، چشمه ی آب
حالی که من این سخن بگفتم عنان طاقتِ درویش از دست تحمل برفت تیغ زبان برکشید و اسب فصاحت در میدان وقاحت جهانید و بر من دوانید و گفت چندان مبالغه در وصف ایشان بکردی و سخن های پریشان بگفتی که وهم تصور کند که تریاق اند یا کلید خزانه ی ارزاق مشتی متکبر مغرور معجب نفور [22] مشتغل مال و نعمت مفتتن [23] جاه و ثروت که سخن نگویند الاّ به سفاهت و نظر نکنند الاّ به کراهت. علما را به گدایی منسوب کنند و فقرا را به بی سر و پایی معیوب گردانند و به عزت مالی که دارند و عزّت جاهی که پندارند برتر از همه نشینند و خود را به از همه بینند و نه آن در سر دارند که سر به کسی بردارند بی خبر از قول حکما که گفته اند هر که به طاعت از دیگران کم است و به نعمت بیش، به صورت توانگر است و به معنی درویش.

گر بی هنر به مال کند کبر بر حکیم کون خرش شمار، و گرگا و عنبرست [24]
گفتم مذمت اینان روا مدار که خداوند کرم اند، گفت غلط گفتی که بنده ی دِرَمند چه فایده چون ابر آذار اند و نمی بارند و چشمه ی آفتاب اند و بر کس نمی تابند، بر مرکب استطاعت سوارانند و نمی رانند، قدمی بهر خدا ننهند و درمی بی من و أذیٰ ندهند، مالی به مشقت فراهم آرند و به خسّت نگه دارند و به حسرت بگذارند، چنان که حکیمان گویند : سیم بخیل از خاک وقتی برآید که وی در خاک رود

به رنج و سعی کسی نعمتی به چنگ آرد دگر کس آید و بی سعی و رنج بردارد
گفتمش بر بخل خداوندان نعمت وقوف نیافته ای الا به علت گدایی، وگر نه هر که طمع یک سو نهد کریم و بخیلش یکی نماید، محک [25] داند که زر چیست و گدا داند که ممسک کیست، گفتا به تجربت آن همی گویم که متعلقان بر در بدارند و غلیظان شدید بر گمارند تا بار عزیزان ندهند و دست بر سینه ی صاحب تمیزان نهند و گویند کس این جا در نیست و راست گفته باشند.

آن را که عقل و همت و تدبیر و رای نیست خوش گفت پرده دار که کس در سرای نیست
گفتم به عذر آن که از دست متوقعان به جان آمده اند و از رقعه ی گدایان به فغان و محال عقل است اگر ریگ بیابان دُر شود که چشم گدایان پُر شود

دیده ی اهل طمع به نعمت دنیا پر نشود همچنان که چاه به شبنم
هر کجا سختی کشیده ای تلخی دیده ای را بینی خود را به شره در کارهای مخوف اندازد و از توابع آن نپرهیزد وز عقوبت ایزد نهراسد و حلال از حرام نشناسد

سگی را گر کلوخی بر سر آید ز شادی برجهد کین استخوانیست
وگر نعشی دو کس بر دوش گیرند لئیم الطبع پندارد که خوانیست
اما صاحب دنیا به عین عنایت حق ملحوظ است و به حلال از حرام محفوظ؛ من همانا که تقریر این سخن نکردم و برهان بیان نیاوردم، انصاف از تو توقع دارم؛ هرگز دیده ای دست دعایی بر کتف بسته یا بی نوایی به زندان در نشسته یا پرده ی معصومی دریده یا کفی از معصم [26] بریده الا به علّت درویشی؛ شیرمردان را به حکم ضرورت در نقب ها گرفته اند و کعب ها [27] سفته و محتمل است آن که یکی را از درویشان نفس امّاره طلب کند چو قوّت احسانش نباشد به عصیان مبتلا گردد که بطن و فرج توام اند، یعنی فرزند یک شکم اند، مادام که این یکی بر جای است آن دگر بر پای است.

شنیدم که درویشی را با حدثی [28] بر خبثی گرفتند با آن که شرمساری برد بیم سنگساری بود گفت : ای مسلمانان قوّت ندارم که زن کنم و طاقت نه که صبر کنم چه کنم لا رهبانیة فی الاِسلام [29] وز جمله مواجب سکون و جمعیت درون که مر توانگر را میسر می شود یکی آن که هر شب صنمی در برگیرد که هر روز بدو جوانی از سر گیرد، صبح تابان را دست از صباحت او بر دل و سرو خرامان را پای از خجالت او در گل

به خون عزیزان فرو برده چنگ ز انگشت ها کرده عناب رنگ
محال است که با حسن طلعت او گرد مناهی گردد یا قصد تباهی کند.

دلی که حور بهشتی ربود و یغما [30] کرد کی التفات کند بر بتان یغمایی
مَن کانَ بینَ یدیهِ ما اشتهیٰ رُطب یُغنی ذلکَ ان رجم العَناقید [31]

اغلب تهی دستان دامن عصمت به معصیا آلایند و گرسنگان نان ربایند

چون سگ درنده گوشت یافت نپرسد کین شتر صالح است یا خر دجّال
چه مایه مستوران به علت درویشی در عین فساد افتاده اند و عرض گرامی به باد زشت نامی بر داده

با گرسنگی قوّت پرهیز نماند افلاس [32] عنان از کف تقویٰ بستاند
حاتم طایی که بیابان نشین بود اگر شهری بودی از جوش گدایان بیچاره شدی و جامه بر او پاره کردندی گفتا نه که من بر حال ایشان رحمت می برم، نه که بر مال ایشان حسرت می خوری؛ ما در این گفتار و هر دو به هم گرفتار؛ هر بیدقی [33] که براندی به دفع آن بکوشیدمی و هر شاهی که بخواندی به فرزین [34] بپوشیدمی تا نقد کیسه ی همت درباخت و تیر جعبه ی حجت همه بیانداخت

هان تا سپر نیافکنی از حمله ی فصیح کو را جز آن مبالغه مستعار نیست
دین ورز و معرفت که سخندان سجع گوی بر در سلاح دارد و کس در حصار نیست
تا عاقبت الامر دلیلش نماند، ذلیلش کردم. دست تعدی دراز کرد و بیهده گفتن آغاز و سنت جاهلان است که چون به دلیل از خصم فرومانند سلسله ی خصومت بجنبانند. چون آزر [35] بت تراش که به حجت با پسر برنیامد به جنگش برخاست که لئنَ لَم تَنتهِ لاَرْجُمنَّکَ [36]. دشنامم داد سقطش گفتم گریبانم درید زنخدانش گرفتم.

او در من و من در او فتاده خلق از پی ما دوان و خندان
انگشت تعجب جهانی از گفت و شنید ما به دندان
القصه مرافعه ی این سخن پیش قاضی بردیم و به حکومت عدل راضی شدیم تا حاکم مسلمانان مصلحتی بجوید و میان توانگران و درویشان فرقی بگوید، قاضی چو حیلت [37] ما بدید و منطق ما بشنید سر به جیب تفکر فرو برد و پس از تأمل بسیار برآورد و گفت : ای آن که توانگران را ثنا گفتی و بر درویشان جفا روا داشتی، بدان که هر جا که گل است خار است و با خمر خمار است و بر سر گنج مار است و آن جا که دُرّ شاهوار است نهنگ مردم خوار است. لذت عیش دنیا را لدغه ی [38] اجل در پس است و نعیم بهشت را دیوار مکاره در پیش.

جور دشمن چه کند گر نکشد طالب دوست گنج و مار و گل و خار و غم و شادی به همند
نظر نکنی در بوستان که بید مشک است و چوب خشک همچنین در زمره ی توانگران شاکرند و کفور و در حلقه ی درویشان صابرند و ضجور [39]

اگر ژاله هر قطره ای دُر شدی چو خر مهره بازار از او پُر شدی
مقرّبان حق جل و علا توانگرانند درویش سیرت و درویشانند توانگر همت و مَهین توانگران آن است که غم درویش خورد و بهین درویشان آن است که کم توانگر گیرد و من یَتوکل علی اللهِ فهوَ حَسبُهُ [40].

پس روی عتاب از من به جانب درویش آورد و گفت : ای که گفتی توانگران مشتغلند و ساهی [41] و مست ملاهی [42] نَعَم طایفه ای هستند بر این صفت که بیان کردی قاصر همت کافر نعمت که ببرند و بنهند و نخورند و ندهند و گر به مثل باران نبارد یا طوفان جهان بردارد به اعتماد مکنت خویش از محنت درویش نپرسند و از خدای عزّوجل نترسند و گویند :

گر از نیستی دیگری شد هلاک مرا هست، بط [43] را ز طوفان چه باک
وَر اکباتُ نیاق ِفی هوادجها لم یلتفتنَ الا من غاصَ فی الکثب [44]
دونان چو گلیم خویش بیرون بردند گویند چه غم گر همه عالم مُردند
قومی بر این نمط که شنیدی و طایفه ای خوان نعمت نهاده و دست کرم گشاده طالب نامند و معرفت و صاحب دنیا و آخرت، چون بندگان حضرت پادشاهِ عالم عادل مؤید مظفر منصور مالک ازّمه [45] انام حامی ثغور [46] اسلام وارث ملک سلیمان اعدل ملوک زمان مظفرالدنیا و الدین اتابک ابی بکر سعد ادام الله ایامهُ و نصر اعلامه

پدر به جای پسر هرگز این کرم نکند که دست جود تو با خاندان آدم کرد
خدای خواست که بر عالمی ببخشاید تو را به رحمت خود پادشاه عالم کرد
قاضی چون سخن بدین غایت رسانید وز حد قیاس ما اسب مبالغه درگذرانید به مقتضای حکم قضا رضا دادیم و از مامضی [47] درگذشتیم و بعد از مجارا [48] طریق مدارا گرفتیم و سر به تدارک بر قدم یکدگر نهادیم و بوسه بر سر و روی هم دادیم و ختم سخن بر این بود

مکن ز گردش گیتی شکایت، ای درویش که تیره بختی اگر هم بر این نسق مردی
توانگرا چو دل و دست کامرانت هست بخور ببخش که دنیا و آخرت بردی


--------------------------------------------------------------------------------


پانوشت ها :
1. طعنه زدن، زشتی کسی را گفتن، سرزنش کردن
2. حمل کننده
3. مستمندان
4. همسایگان
5. بنده آزاد کردن
6. زکات داده شده
7. آدم گرسنه
8. گفتن تکبیرة الاحرام
9. غذای شب
10. ذکرها
11. به خدا پناه می برم از فقری که شخص را بر او می اندازد و همسایگی کسی که وی را دوست ندارم.
12. فقر، سیاه رویی دو جهان است.
13. پیغمبر
14. نیکان
15. وظیفه و مستمرّی
16. حرکت
17. نزدیک است فقر که کفر باشد.
18. دست بخشنده
19. دست عطا گیرنده
20. قرآن
21. ایشان را روزی معیّن است.
22. نفرت کننده از مردم
23. شیفته
24. گاوی که تولید کننده ی عنبر است.
25. مأمورین درشت و سخت
26. مچ و بند دست
27. قاپ پا
28. جوان
29. ترک دنیا و کناره گیری از مردم در اسلام نیست.
30. غارت
31. آن که در پیش وی هر چه خرمای تازه دلش بخواهد هست این کار وی را بی نیاز می کند از این که سنگ به خوشه ها بیاندازد.
32. تنگدستی
33. مهره ی پیاده در شطرنج
34. مهره ی وزیر در شطرنج
35. عموی ابراهیم پیامبر
36. اگر از کار خود باز نایستی تو را سنگسار کنم.
37. ظاهر و هیأت
38. گزیدن
39. دلتنگ
40. و آن که بر خدا توکل کند خدا وی را کفایت کننده است.
41. فراموش کار
42. بازی ها و کارهای مشغول کننده
43. مرغابی
44. زمانی که در کجاوه ها بر شتران ماده سوارند هیچ توجهی ندارند به کسی که در توده های ریگ فرو رفته است.
45. مهارها
46. سرحدها
47. آن چه گذشت.
48. مجاورت


قسمتی از کتاب هشت بهشت از دکتر حسن ذوالفقاری را در اینجا می آورم:


علی دشتی:« به نظر سعدی هیچگاه به آن شکل مطلق و قطعی طرفداری از توانگران نکرده است چنان که به طور قطعی و مطلق از درویشان بد نمی گوید. فکر سعدی ،خلق سعدی ،نظر بلند و شامل سعدی ،روح انصاف و عدالتی که در سعدی هست در تمام سخن او می تابد ،او را بالاتر و بسی دورتر از این مرحله قراد می دهد که جدال کند و .... محققن آن وقتی که قلم جادوگر سعدی گلستان را رقم می زده است ، سعدی بزرگ، متین ، موقر ، با انصاف و دور از این مرحله بوده است که بتواند بدی توانگران حریص و خود خواه را باز یابد. البته ترجیح داشت این مناظره را میان دو نفر قرار دهد و این شبهه را در باره ی شخصیت بزرگ خود در ذهن خواننده راه ندهد.»
قلمرو سعدی - علی دشتی صفحه ی 249

دکتر زرین کوب:« حتی با آن که خود او در یک جدالی با مدعی است توانگری را بر فقر برتری داد، باز در موعظه ی او هر گز گریز از فقر تو صیه نمی شد.اگر چه توانگری را مانع نیل به ملکوت آسمانی نمی دید، خود با فقیران و درد مندان بیشتر همدلی داشت. »
حدیث خوش سعدی - صفحه 152
دکتر محمد مهدی ناصح:«طرح موضوع جوی مردمی دارد با طرحی ساده، جاندار، پر آب و رنگ که در آن یقینا سعدی منظوری خاص اراده کرده است و تلقی ویژه ای داشته . در این داستان، آزادی بیان صراحت ، قوت موضوع ، اصالت و صمیمیت احساس، رنگارنگی مطالب ، انتقاد و نکته یابی هایی شده است که از جهات مختلف قابل بحٍث به نظر می رسد .....سعدی به تلویح مدافع راستین طبقه ی محروم است و قاضی مصلحت جو هم خود اوست»
ذکر جمیل سعدی ، دکنر محمد مهدی ناصح، سعدی و فرهنگ مردم، صفحه 265

دکتر یوسفی:«در جدال سعدی با مدعی می توان دید که هر یک از دو طبقه ی توانگران و درویشان چگونه می اندیشیده اند و با یکدیگر و طرز تلقی شان از مسائل حیات و حدود وظایف و توقعاتی که داشته اند چگونه بوده است.»
دیداری با اهل قلم ،جلد یک، صفحه 253

ملک الشعرا:« در جدال سعدی با مدعی را پیش آورده و خود را حامی اغنیا و خداوندان نعمت می شمارد و هواداران فقر و درویشی را جواب می دهد و مجاب می کند.»
سبک شناسی جلد 3 صفحه 126

یان ریپکا:« لحن این اثر چند بعدی است ، جد با هزل ، اوج با حضیض در آمیخته است ... بهترین نمونه ی جدال سعدی با مدعی در باره ی اغنیا ست که بی تفاوتی آنها را در قبال فقرا و فلک زده ها به انتقاد می نشیند. در نظر اول چنین می نماید که سعدی در مورد دفاع از اغنیاست . لیکن با یک نگاه عمیق به طنز فحیم و گزنده ای ، جهت گیری اصلی وی مشخص می شود.»
تاریخ ادبیات ایران، صفحه 101 و 111

ایرج پزشکزاد: سعدی به عنوان دفاع، با طنزی ظریف از معایب و مفاسد اهل نعمت و ثروت انتقاد کرده است. »

طنز فاحر سعدی ، صفحه 189

لینک های مفید:


تحلیل ساختاری حکایت سعدی با مدعی pdf

ورپریده pdf

حکایت را در کتاب درسی بخوانید- درس ششم