۱۰ بهمن ۱۳۸۶

فرش ایرانی و ناکجا

میشل فوکو، فیلسوف و جامعه‌شناس فرانسوی





فوکو ناکجاها را مکان‌هایی غیرواقعی می‌داند که «در راستای شباهت یا تضاد با مکان‌ واقعی شکل می‌گیرند.» از نظر فوکو ناکجا «یا تصویری بی‌نقص از جامعه و یا تصویری در تضاد با آن» است.
..
فوکو باغچه و قالی ایرانی را، هم‌گروه ناکجاها قرار داده
..
اما کهن‌ترین نمونه‌ی دگرجای ِ متشکل از مکان‌های با هم بیگانه، باغچه است. نباید فراموش کنیم که باغچه، این اثر شگفتی‌برانگیز ِ چندین هزار ساله، در شرق معانی ِ عمیقی داشت که این معانی با هم در یک ‌زمان واحد ادغام شده بودند.
باغچه‌ی سنتی ِ ایرانی‌ فضایی مقدس بود که چهار گوشه‌ی آن نشانه‌ی چهار تکه‌ی دنیا بود، درحالی‌که در مرکز آن (ترنج ِ قالی. م.) فضایی بود، مقدس‌تر از گوشه‌ها (لچک‌های قالی. م.) که در حکم ناف دنیا بود؛ یعنی آن‌جا که در باغچه حوض و فواره‌ی آبی قرار دارد. کل گیاهان باغچه در این فضا پخش بودند. باغچه فضایی بود که جهانی کوچک می‌ساخته است.
قالی‌ها دراصل نقشی از باغچه بودند. باغچه، قالی‌یی‌ست که در آن کل دنیا به کمال، توسط نمادها شکل داده، و به‌این‌ترتیب قالی باغچه‌ای متحرک در مکان می‌شود. باغچه، کوچک‌ترین تکه‌ی دنیا و هم‌زمان کل آن است. باغچه از عهد عتیق، دگرجایی عالم‌گیر و موفق بوده است.»

نقل از اینجا
_____
قسمتی از پیام آقای رحیمی:
چند آثار از این فیلسوف نما را خوانده ام. هیچ کدامشان به مذاقم سازگار نبود .
جامعه شناس لقبی نابجا و بیرحمانه برای این شخص است ! .
5 کتاب از فوکو را ز یر و رو کردم. تناقض در تمامی آثار موج می زند . در جایی تحلیل یک موضوع را ستایش و در جایی دیگر به آن می تازد . زندان و تیمارستان را به چالش می کشد و در جایی دیگر چالش را نشان ضعف بشری در رسیدن به جهان بینی روان پریشانه می داند ! .

۷ بهمن ۱۳۸۶

کامیابی



مرد ثروتمندی از یک پیشوای ذن خواهش کرد برای کامیابی آینده خانواده اش چیزی امیدوار کننده بنویسد ، چیزی که تسلی دهنده نسل اندر نسل خانواده اش باشد.


پیشوا روی یک تکه کاغذ بزرگ نوشت :پدر می میرد، پسر می میرد ، نوه می میرد .

مرد ثروتمند وقتی این کار پیشوا را دید، عصبانی شد.
"من از تو خواهش کردم که چیزی بنویسید که شادی و کامیابی برای خانواده ام بیاورد . چرا شما این نوشته ی ناراحت کننده را به من می دهید؟ "

پیشوا پاسخ داد:
" اگر پسر شما قبل از شما بمیرد، غمی تاب ناپذیربرای شما و خانواده تان به بار می آورد. اگر نوه ی شما پیش از پسرتان بمیرد ، این هم سبب سوگ بزرگی می شود. اگر خانواده ی شما نسل اندر نسل ، به ترتیبی که من شرح دادم از دنیا بروند، این یک سیر طبیعی زندگی خواهد بود و این است حقیقت شادی و کامیابی است."

A rich man asked a Zen master to write something down that could encourage the prosperity of his family for years to come. It would be something that the family could cherish for generations.
On a large piece of paper, the master wrote, "Father dies, son dies, grandson dies."
The rich man became angry when he saw the master's work. "I asked you to write something down that could bring happiness and prosperity to my family. Why do you give me something depressing like this?"
"If your son should die before you," the master answered, "this would bring unbearable grief to your family. If your grandson should die before your son, this also would bring great sorrow. If your family, generation after generation, disappears in the order I have described, it will be the natural course of life. This is true happiness and prosperity."

۴ بهمن ۱۳۸۶

سرای گذر



یک پیشوای ذن به مقابل درب قصر شاه رفت. هیچ یک از نگهبان ها از ورود او به قصر جلوگیری نکردند. او بطرف جایی رفت که شاه بر تخت شاهی اش نشسته بود.
شاه که بیدرنگ ملاقات کننده را شناخته بود، پرسید:شما چه می خواهید؟
پیشوا پاسخ داد: جایی در این مسافرخانه برای خوابیدن می خواهم.
شاه گفت: اما اینجا مسافرخانه نیست بلکه قصر من است
- می توانم بپرسم پیش از شما صاحب قصر چه کسی بود؟
- پدرم . او از دنیا رفته است .
- و پیش از او چه کسی صاحب قصر بود؟
- پدر بزرگم . او نیز از دنیا رفته است .
- و این جایی که مردم برای زمانی کوتاه در آن زندگی می کنند و سپس می روند، آیا درست شنیدم که شما گفتید؟"اینجا یک مسافر خانه نیست"
A famous spiritual teacher came to the front door of the
King's palace. None of the guards tried to stop him as he entered and made his way to where the King himself was sitting on his throne.

"What do you want?" asked the King, immediately recognizing the visitor.

"I would like a place to sleep in this inn," replied the teacher.

"But this is not an inn," said the King, "It is my palace."

"May I ask who owned this palace before you?"

"My father. He is dead."

"And who owned it before him?"

"My grandfather. He too is dead."

"And this place where people live for a short time and then move on - did I hear you say that it is NOT an inn?"

شعری از سندباد نجفی

کاروانسرا

کاشانه نیست

باید برویم

تا در خانه ی خویش خاک شویم.

اول کاسه ای آب راه را بدرقه کرد

آخر یک خروار خاک.

آنکه خود را ساکن کاروانسرا که نه

حاکم آن خواند

مورچگان در جمجمه اش سکونت که نه

حکومت دارند...

پیام های خود را اینجا بنویسید

۲ بهمن ۱۳۸۶

با زخمه های عشق


هر بار لب بالکن می نشینم ودوتار می زنم ،گنجشکی می آید و روی دسته ی سازم می نشیند ، من که می نوازم او هم می خواند و وقتی از ساز زدن باز می ایستم ، گنجشک خاموش می شود و نگاهم می کند که: بنواز !
شاید بتوان حاج قربان را از بعد حالی که داشت با آقا حسینقلی فراهانی مقایسه کرد؛ که سحر به پشت بام می رفت و تا دمیدن آفتاب ساز می زد. تا سپیده صبحی ، همچنان که تارش در آغوشش بود؛ جان سپرد. عارف در باره او سروده بود:
کاسه تار بعد از او زیبد که در آن عنکبوت بندد تار

۲۸ دی ۱۳۸۶

خود پسندی




نخست وزیر سلسله تانگ یک قهرمان ملی بود چون در هر دو زمینه ی سیاست و نظامی رهبر موفقی بود.
اما او باوجود شهرت، قدرت و ثروتش او خود را یک مرید متواضع بودایی به حساب می آورد .
اغلب او به ملاقات پیشوای ذن مورد علاقه اش می رفت و زیر نظر او آموزش می دید و به نظر می آمد خیلی خوب با هم سر می کردند. نخست وزیر بودن او ظاهرا تاثیری روی روابط آنها نداشت ،ارتباط آنها به سادگی یک استاد قابل احترام و یک شاگرد مودب به نظر می رسید .
یک روز در حین دیدار معمول آنها ، نخست وزیر از پیشوا پرسید ""پیشوا... ،از نظر آیین بودایی خودپسندی چیست؟"
صورت پیشوا سرخ شد، با لحن مهربانی ولی مسخره وتو هین کننده ای ،جمله ای پراند:"این دیگه چه
پرسش احمقانه ایه؟!"
این پاسخ غیر منتظره و این لحن توهین آمیز، نخست وزیر را تکانی داد و او کج خلق و عصبانی شد.

سپس پیشوای ذن لبخندی زد و گفت:" این،عالیجناب، خودپرستی است."
The Prime Minister of the Tang Dynasty was a national hero for his success as both a statesman and military leader. But despite his fame, power, and wealth, he considered himself a humble and devout Buddhist.
Often he visited his favorite Zen master to study under him, and they seemed to get along very well. The fact that he was prime minister apparently had no effect on their relationship, which seemed to be simply one of a revered master and respectful student.
One day, during his usual visit, the Prime Minister asked the master, "Your Reverence, what is egotism according to Buddhism?" The master's face turned red, and in a very condescending and insulting tone of voice, he shot back, "What kind of stupid question is that!?"
This unexpected response so shocked the Prime Minister that he became sullen and angry. The Zen master then smiled and said, "THIS, Your Excellency, is egotism."

۲۷ دی ۱۳۸۶

صداهای سکوت


چهار رهرو تصمیم می گیرند که در سکوت،بدون این که حرف بزنند برای دو هفته به مدیتیشن بپردازند. در شبانگاه روز یکم شمع شروع به کم نور شدن می کند و سپس خاموش می شود. اولین رهرو می گوید:" اوه ، نه! شمع خاموش شد."
دومین رهرو می گوید "مگر قرار نبود که حرف نزنیم؟"
سومی می گوید:"چرا شما دو نفر باید سکوت را بشکنید؟"
چهارمی می گوید:"ها ! من تنها کسی ام که حرف نمی زنم"



Four monks decided to meditate silently without speaking for two weeks.

By nightfall on the first day, the candle began to flicker and then went out.

The first monk said, "Oh, no! The candle is out."

The second monk said, "Aren't we not suppose to talk?"

The third monk said, "Why must you two break the silence?"

The fourth monk laughed and said, "Ha! I'm the only one who didn't speak."


۲۵ دی ۱۳۸۶

بیداری

روزی استاد اعلام کرد ، رهرو جوانی به مرحله ی بالای بیداری و رهایی رسیده است. اخبار سبب جنب و جوشی در میان رهرو ها شد. چند نفر از آنها به دیدن رهرو جوان رفتند و از او پرسیدند :"ما شنیده ایم که شما بیدار و رها شده اید.درست است؟"ـ
او پاسخ داد: "بله درست است"ـ
"وشماچه احساسی دارید؟ " -
رهرو جوان پاسخ داد:" مانند همیشه تاریک "ـ

Enlightened

One day the Master announced that a young monk had reached an advanced state of enlightment. The news caused some stir. Some of the monks went to see the young monk. "We heard you are enlightened. Is that true?" they asked.

"It is," he replied.

"And how do you feel?"

"As miserable as ever," said the monk.

۲۳ دی ۱۳۸۶

چای یا آهن



هاکویین استاد ذن ، برای شاگردانش در باره پیرزن صاحب چایخانه در روستا صحبت می کرد. هاکویین ضمن تعریف چیره دستی او در مراسم چای از درک بسیار عالی او از ذن گفتگو می کرد. بسیاری از شاگردان از این امر متعجب می شدند و خودشان به روستا می رفتند تا از نزدیک شاهد این امر باشند هر وقت زن پیر می دید که آنها دارند می آیند فورن می توانست حدس بزند که آنها آیا برای صرف چای آمده اند یا درک او از ذن .آنها یی که برای صرف چای آمده بودند، او با مهربانی از آنها با چای پذیرایی می کرد .برای آنهایی که می خواستند درباره دانش او از ذن بدانند ،او مخفی میشد تا نزدیک در (ورودی ) می رسیدند او با سیخ آتش بهم زنی ( بخاری) به آنها حمله ور می شد فقط یکی از ده نفر می توانست از دست کتک خوردن او فرار کند

Tea or Iron


The Zen master Hakuin used to tell his students about an old woman who owned a tea shop in the village. She was skilled in the tea ceremony, Hakuin said, and her understanding of Zen was superb. Many students wondered about this and went to the village themselves to check her out. Whenever the old woman saw them coming, she could tell immediately whether they had come to experience the tea, or to probe her grasp of Zen. Those wanting tea she served graciously. For the others wanting to learn about her Zen knowledge, she hid until they approached her door and then attacked them with a fire poker. Only one out of ten managed to escape her beating.



پیام های خود را اینجا بنویسید

۲۱ دی ۱۳۸۶

هوشیاری کامل



تِنو پس از ده سال شاگردی به درجه ی آموزگاری رسید. در یک روز بارانی ، او به ملاقات استاد نامی ذن نان -این رفت. ـ

هنگام ورود ،استاد با سئوالی به او خوش آمد گفت "آیا شما کفش صندل و چترتان را در ایوان گذاشتید؟

تنو پاسخ داد :بله

استاد ادامه داد:"چتر را در سمت چپ کفش هایتان گذاشتید یا سمت راست آنها؟" ـ

تنو نمی دانست چه پاسخی بدهد و فهمید که هنوز به درجه ی هوشیاری کامل نرسیده است. بنا براین او شاگرد نان-این شد و ده سال دیگر به مطالعه پرداخت .ـ

Full Awareness

After ten years of apprenticeship, Tenno achieved the rank of Zen teacher. One rainy day, he went to visit the famous master Nan-in. When he walked in, the master greeted him with a question, "Did you leave your wooden clogs and umbrella on the porch?"

"Yes," Tenno replied.

"Tell me," the master continued, "did you place your umbrella to the left of your shoes, or to the right?"

Tenno did not know the answer, and realized that he had not yet attained full awareness. So he became Nan-in's apprentice and studied under him for ten more years.




۱۹ دی ۱۳۸۶

غافلگیر کردن پیشوا

در یک معبد ، شاگردان ترسی آمیخته با احترام نسبت به رهرو پیر داشتند، نه با این دلیل که او سخت گیر بود ، بلکه به این دلیل که هیچ چیزی او را مضطرب و یا زیرو رو نمی کرد. او به نظر آنها عجیب ، حتی کمی هم ترسناک می آمد.یک روز شاگردان تصمیم گرفتند که او را آزمایش کنند. عدّه ای از آنها در گوشه ی تاریک راهرو ها پنهان شدند ومنتظر رهرو شدند که از آنجا رد شود. دیری نپایید آن مرد پیر ظاهر شد و، یک فنجان چای داغ در دست داشت به محض عبور از آنجا شاگردان تو دلش پریدند و از ته دل جیغ کشیدند، اما رهرو هیچ واکنشی نشان نداد . او در کمال آرامش به راهش به سوی میزی در انتهای راهرو ادامه داد و به آرامی فنجان را روی میز گذاشت، و سپس ،در حالی که به دیوار تکیه می داد به طور شوکه کننده ای با صدای بلند زد زیر خنده "هو ها ها ها ها!" ه

The students in the monastery were in total awe of the elder monk, not because he was strict, but because nothing ever seemed to upset or ruffle him. So they found him a bit unearthly and even frightening. One day they decided to put him to a test. A bunch of them very quietly hid in a dark corner of one of the hallways, and waited for the monk to walk by. Within moments, the old man appeared, carrying a cup of hot tea. Just as he passed by, the students all rushed out at him screaming as loud as they could. But the monk showed no reaction whatsoever. He peacefully made his way to a small table at the end of the hall, gently placed the cup down, and then, leaning against the wall, cried out with shock, "Ohhhhh!"

۱۶ دی ۱۳۸۶

یک روز برفی را توصیف کنید

شش ونیم صبح
1386/10/16

خوب حالا پرنده ها و گربه ها از کجا غذا بیارن؟
مدرسه ها که امروزتعطیله ، حالا بچه ها می ریزن تو پارک و خدمت برفا می رسن
صبح یک نفر هم برای ورزش و نرمش تو پارک دیده نمی شد
حتما عصر هم سالمند ها هم نمیان پارک البته چند روزی هست که تعدادشون کم شده
پسر جوونا بااون شلوارا و موهای عجیب و غریب و گوشی ها ی آخرین مدل و سیگار به دست و در حال رد و بدل... شاید پیداشون بشه؟
داشت یادم می رفت اون قسمت میانی پارک مخصوص عشاق جوونه اونا رو نمی تونم حدس بزنم اونا میان یا نه؟
روزایی که هوا خوبه از کنار آقایون سالمند که رد میشی صحبتاشون در باره ی دکتر و دوا و یا ملک و املاکشون ، بچه ها و نوه های یا سفر خارجی که اخیرن برای دیدن بچه هاشون رفتن و یا...ا
از کنار سالمندای خانم که رد میشی بیشتر مشغول صحبت در مورد این و اون هستن...ا
عشاق جوون هم گاهی با هم خیلی مهربون و مثل دو کبوتر کنار هم هستند گاهی هم دعواشون شده و مشغول جر و بحثن!ا
وقتی از کنار پسر جوونا رد میشم با خودم میگم حیف از این جوونی و عمر که اینجوری می گذرونن گاهی با هم دعواشون میشه چنان حرفای رکیکی به هم می زنن که همه به نوعی می خوان از اونجا فرار کنن به خودم می گم یه بار دیدی مامورا اومدن و به عنوان اراذل بردنشون و بعد معلوم نیست جون سالم به در ببرند یا نه. همیشه یک مامورپارک باتوم به کمر اون حوالی دور میزنه
پرنده های پارک امروز چه کار می کنن نمی دونم بازم صدای قشنگشون میاد یا نه؟
مدتی است دوست جدیدی در پارک پیدا کرده ام مطمئنم که اون توی این برف نمیاد ،دلم براش تنگ میشه
..
به علت برف شدید کار شرکت هم تق و لق شده ماشینو تو خیابون پارک کردم نمی دونم چه جوری می تونم برم خونه اگه گیر کنم جواب همسرم فیروز رو چی بدم صبح به من گفت امروز نرو. منم به حرفش گوش نکردم هر روز تا این موقع دو سه بار بهم زنگ می زد ولی امروز حتی زنگ نزده ببینه رسیدم یا نه! وای به روزگارم
...
خودم بهش زنگ زدم و تلفنی اوضاع رو روبه راه کردم حالا یه نفس راحت بکشم...ا
..
یاد قدیما افتادم و انشای مدرسه "یک روز برفی را توصیف کنید"ا

۱۵ دی ۱۳۸۶

ما مرید پیر و ساکن میخانه ایم
همدم دُردی کشان ساغر و پیمانه ایم
.
تا می صافست و وصل یار و کُنج میکده
بی نیاز از خانقاه و کعبه و بتخانه ایم

ا ز روی شمع رخسارت تجلی تاب دوست
-هر زمان در آتشی افتاده چون پروانه ایم
.
مرغ لاهوتیم آزاد از هم کون و مکان
فارغ از سجاده و تسبیح و دام ودانه ایم
.
باده دُر دانه ست و دریا خانه ی خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دُر دانه ایم
.
باده در دانه ست و دریا خانه ی خمار ما
چون صدف در قعر دریا طالب دردانه ایم
.
هر کسی در عاشقی افسانه ئی گویند وما
من از گفت و شنید و قصٌه و افسانه ایم
.
ذره وار از هستی خود گشته بی نام و نشان
در هوای مهر خورشید رخ جانانه ایم
.
با قبای کهنه و فقر و کلاه مُفلسی
فارغ البال از لباس و افسر شاهانه ایم
.
نیست ای دلبر نسیمی را سر و سودای عقل----------
تا سر زلف تو زنجیر است ما دیوانه ایم
--------
عمالدین نسیمی

۱۴ دی ۱۳۸۶

منتخبی از شعرهای نسیمی

تاج سلطانی که ترک اولش ترک سر است
هر که سودایش ز سر بنهاد دائم سرور است
*****
صد هزاران نخل از یک نهر می نوشندآب
میوه ی هر یک که می بینی به رنگ دیگر است
****
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پُر از گوهر است
****
تن یک مشت غبار و در ره باد فناست
عمر کوه برف لیکن آفتابش بر سر است
آدمی را معرفت باید نه جامه از حریر
در صدف بنگر که او را سینه پر از گوهر است
****
در می طلبی؟ در قعر دریا شو
سر گشته مباش بر سر آب چو بط
****
مشتاق گل از سرزنش خار نترسد
حیران رخ یار ز اغیار نترسد
****
اندیشه ندارم زرقیبان بد اندیش
از خار جفا عاشق گلزار نترسد
*****

۱۲ دی ۱۳۸۶

عمادالدین نسیمی

نسیمی چون وزید ازجانب دوست____":«نسیمی»را برون آورداز پوست
میر فرخی گیلانی
********************
شد ملول از خرقه ی ارزق دل من چون کنم
ساقیا!جامی بده تا خرقه گلگون کنم
-
کو لبالب سـاغری بر یاد چشم مست دوســـت
تا خمار خود پرستی از خود بیرون کنم
-
ای صبا زنجیر جعد طره ی لیلی کجاست
تا علاج این دل آشفته ی مجنون کنم
-
دوش چشمم با خیالت گــفت بگذر بر سرم
گفت بی کشتی گذر چون بر سر جیحون کنم
...
منم آن دوهفته ماهی که بر آسمان جانم
منم آن خجسته مهری که بر اوج لامکانم
-
منم آن سپهر حشمت که برای کسب دولت
نهد آفتاب گردون رخ و سر بر آستانم
-
منم آن امیر کشور که همیشه در دیارم
قمرست شحنه ی شب زحلست پاسبانم
...
منم آن شریف گوهر که زمعدن حیاتم
منم آن شراب کوثر که به جوی و جان روانم