۳ مهر ۱۳۸۶

تا ببینیم...ـ
داستان های ذن -15

بر اساس یک داستان تائویستی ،برزگر پیر ی سال ها در مزرعه اش کار کرده بود. روزی اسبش فرار می کند.همسایه که خبر را می شنود به دیدن او می رود
از روی همدردی می گوید:" عجب بدشانسی ای"ـ
برزگر پاسخ داد: "تا ببینیم...."ـ
.صبح روز بعد اسب در حالی که سه اسب وحشی با خودش آورده بود، برمی گردد
همسایه با تعجب فریاد می زند:" چه عالی"ـ
مرد پیر پاسخ می دهد: " تا ببینیم..."ـ

روز بعد پسرش وقتی سعی می کند سوار یکی از اسبهای رام نشده شود،از روی اسب به زمین پرت می شود افتد و پایش می شکند. همسایه دوباره بر می گردد که برای این بد شانسی ابراز همدردی کند. ـ

برزگرپاسخ می دهد:" تا ببینیم..."ـ

روز بعد افسرهای ارتش برای سرباز گیری مردان جوان به آن روستا می روند، می بینند که پای پسرش شکسته است، آنها او را معاف می کنند. همسایه به او تبریک می گوید که چه خوب شد که پسرش را به ارتش نبردند

برزگر پاسخ داد:" تا ببینیم..."ـ


We’ll see…
There is a Taoist story of an old farmer who had worked his crops for many years.
One day his horse ran away. Upon hearing the news, his neighbors came to visit.
“Such bad luck,” they said sympathetically.
“We’ll see,” the farmer replied.
The next morning the horse returned, bringing with it three other wild horses.
“How wonderful,” the neighbors exclaimed.
“We’ll see,” replied the old man.
The following day, his son tried to ride one of the untamed horses, was thrown, and broke his leg. The neighbors again came to offer their sympathy on his misfortune.
“We’ll see,” answered the farmer.
The day after, military officials came to the village to draft young men into the army.
Seeing that the son’s leg was broken, they passed him by. The neighbors congratulated the farmer on how well things had turned out.
“We’ll see” said the farmer.

۲۵ شهریور ۱۳۸۶




تمرکز ذهن

داستان های ذن 14

قهرمان جوان لاف زنی بعد از چندین بار برنده شدن در مسابقه تیر اندازی، استاد ذنی را که به فن تیر اندازی شهرت داشت به مبارزه طلبید.

مرد جوان هنگامی که با یک تیر به قلب هدفی در فاصله دور زد و با تیر دومش ، تیر اول را به دو نیم ساخت چیره دستی خود را به نمایش گذاشت . در حال به مرد پیر گفت " ببین میتوانی این کار را بکنی"ـ

استاد بی آن که مشوش شود تیری در کمانش ننهاد، ولی به تیر انداز جوان پیشنهاد کرد که دنبالش به کوه برود.

قهرمان به خاطر کنچکاوی در باره قصد مرد پیر به دنبال او از کوه بالا رفت، تا به دره عمیقی رسیدند که به وسیله ی کنده چوبی سست و لرزان روی آن پلی زده شده بود.

استاد پیر به آرامی و با اطمینان خاطر به وسط آن پل معلق و خطر ناک رفت ، درختی را در فاصله ی دوری بعنوان هدف در نظر گرفت ، کمانش را کشید و تیرش مستقیم به هدف خورد. هنگامی که موقرانه به محل امنی برگشت گفت : حالا نوبت توست.ـ

جوانک در حالی که وحشت زده به عمق آن دره، که بی انتها به نظر می رسید خیره شده بود نتو.انست خود را وادار کند که قدم روی آن پل بگذارد تا چه رسد که بخواهد تیری به هدف بزند.

استاد متوجه مخمصه ی حریف اش شد گفت : تو در تیر اندازی مهارت فراوانی داری اما عدم تسلطت بر ذهن، باعث شد که تیر اندازی را ببازی


Concentration
After winning several archery contests, the young and rather boastful champion challenged a Zen master who was renowned for his skill as an archer. The young man demonstrated remarkable technical proficiency when he hit a distant bull's eye on his first try, and then split that arrow with his second shot. "There," he said to the old man, "see if you can match that!" Undisturbed, the master did not draw his bow, but rather motioned for the young archer to follow him up the mountain. Curious about the old fellow's intentions, the champion followed him high into the mountain until they reached a deep chasm spanned by a rather flimsy and shaky log. Calmly stepping out onto the middle of the unsteady and certainly perilous bridge, the old master picked a far away tree as a target, drew his bow, and fired a clean, direct hit. "Now it is your turn," he said as he gracefully stepped back onto the safe ground. Staring with terror into the seemingly bottomless and beckoning abyss, the young man could not force himself to step out onto the log, no less shoot at a target. "You have much skill with your bow," the master said, sensing his challenger's predicament, "but you have little skill with the mind that lets loose the shot."

۲۱ شهریور ۱۳۸۶


یک داستان معلق
داستان های ذن ۱۴

روزی مردی هنگام قدم زدن در بیابانی با ببر شریری مواجه شد. پا به فرار گذاشت. دیری نپایید که به پرتگاه بلندی رسید .ناچار برا ی نجات خود از درخت مو ی ( تاکی )که بطور خطرناکی از پرتگاه آویزان بود پایین رفت . در حالیکه در آنجا معلق بود دو موش از سوراخی از پرتگاه پیدایشان شد و شروع کردند به جویدن (تنه) درخت مو. او روی درخت مو یک تمشک وحشی درشتی را دید . آنرا کند و به دهان انداخت. عجیب خوشمزه بود



Cliffhanger
One day while walking through the wilderness a man stumbled upon a vicious tiger. He ran but soon came to the edge of a high cliff. Desperate to save himself, he climbed down a vine and dangled over the fatal precipice. As he hung there, two mice appeared from a hole in the cliff and began gnawing on the vine. Suddenly, he noticed on the vine a plump wild strawberry. He plucked it and popped it in his mouth. It was incredibly delicious!

۱۹ شهریور ۱۳۸۶


زمان حال
داستان های ذن 13

یک جنگجوی دلاور ژاپنی توسط نیروهای دشمن دستگیر شد و در زندان انداخته شد.او به خاطر وحشت از بازجوئی و شکنجه و اعدام در روز بعد آن شب خواب به چشمش نمی رفت
:سخنان استاد بودایی خود را به یاد آورد
.فردا واقعیت نیست ، بلکه تصور واهی است
.واقعیت زمان حال است
با یادآوری این سخنان جنگجو آرام شد و به خواب رفت. ـ
Present moment
A Japanese warrior was captured by his enemies and thrown into prison. That night he was unable to sleep because he feared that the next day he would be interrogated, tortured, and executed. Then the words of his Zen master came to him, "Tomorrow is not real. It is an illusion. The only reality is now." Heeding these words, the warrior became peaceful and fell asleep.

۱۸ شهریور ۱۳۸۶

بی هیچ هراسی

داستان های ذن -12
دردوران فئودالی ژاپن ،در زمان جنگ های داخلی، یک سپاه مهاجم منطقه ای را با حمله ای برق آسا تسخیرکرد و کنترل آن را به دست گرفت . فقط دریک دهکده ، قبل از اینکه سپاه برسد همه بجز یک استاد بودایی فرار کردند. ژنرال در مورد این پیرفرتوت تا آنجا کنجکاو شد که خودش برای دیدن او به معبد رفت . وقتی ژنرال بر خلاف همیشه با رفتاری تسلیمانه روبرو نشد، از شدت عصبانیت و در حالی که دست به شمشیرش می برد با خشم فریاد زد: "تو یک احمقی" " تو نمی فهمی درمقابل کسی هستی که می تواندبی چشم به هم زدنی تورا با شمشیربکُشد؟!". علیرغم این تهدید، استاد بی هیچ هراسی و به آرامی پاسخ داد:" تو نمی فهمی مقابل کسی هستی که می تواند بی چشم به هم زدنی با شمشیر کشته شود؟"ـ
During the civil wars in feudal Japan, an invading army would quickly sweep into a town and take control. In one particular village, everyone fled just before the army arrived - everyone except the Zen master. Curious about this old fellow, the general went to the temple to see for himself what kind of man this master was. When he wasn't treated with the deference and submissiveness to which he was accustomed, the general burst into anger. "You fool," he shouted as he reached for his sword, "don't you realize you are standing before a man who could run you through without blinking an eye!" But despite the threat, the master seemed unmoved. "And do you realize," the master replied calmly, "that you are standing before a man who can be run through without blinking an eye?"

۱۳ شهریور ۱۳۸۶

تسلط بر خود

یک روز زمین لرزه ای معبد بودایی را تکان داد و بعضی قسمت های آن خراب شد . شاگردان وحشت زده شدند. وقتی زمین لرزه تمام شد استاد گفت: هم اکنون شما فرصتی داشتید تا رفتار یک بودایی را در شرایط بحرانی مشاهده کنید. شما ممکن است توجه کرده باشید که من وحشت نکردم و کاملا آگاه بودم چه پیش خواهد آمد و چه باید کرد. همه ی شما را به آشپزخانه ، مستحکم ترین قسمت معبد، راهنمایی کردم . تصمیم خوبی بود، چون شما می بینید که همگی بدون هیچ گونه آسیبی نجات یافته اید. به هر حال با وجود کنترل خود و آرامشی که داشتم، کمی احساس هیجان به من دست داده بود ،شایدشما هم متوجه شدید، چون یک لیوان بزرگ آب نوشیدم، چیزی که هرگزدر حالت عادی انجام نمی دهم".ـ
یکی از رهرو ها لبخندی زد اما چیزی نگفت. معلم پرسید: " سبب خنده چیست؟"ـ
رهرو پاسخ داد:" آن آب نبود، یک لیوان چاشنی سویا بود"ـ

One day there was an earthquake that shook the entire Zen temple. Parts of it even collapsed. Many of the monks were terrified. When the earthquake stopped the teacher said, "Now you have had the opportunity to see how a Zen man behaves in a crisis situation. You may have noticed that I did not panic. I was quite aware of what was happening and what to do. I led you all to the kitchen, the strongest part of the temple. It was a good decision, because you see we have all survived without any injuries. However, despite my self-control and composure, I did feel a little bit tense - which you may have deduced from the fact that I drank a large glass of water, something I never do under ordinary circumstances."One of the monks smiled, but didn't say anything."What are you laughing at?" asked the teacher."That wasn't water," the monk replied, "it was a large glass of soy sauce."

۱۱ شهریور ۱۳۸۶

عباس معروفی

.شايد زندگي همه‌اش يک شوخي‌ست
متن کامل گفتگوی عباس معروفی را اینجا بخوانید

۱۰ شهریور ۱۳۸۶

نوشته ی سنگ قبر یک مادر جوان






زنده ای مثل درخت






مثل پرواز پرستو در باد


مثل آواز قناری در باغ

نفس از پنجره ی باد صبا می گیری


چه کسی گفت که تو میمیری؟

.

شاعرش را نمی شناسم