۷ دی ۱۳۸۵

گزارش طبیعت


عکس از سالار از پارک روبروی خانه ی ما 7دی85


مرغابی ها
خانه من نزدیک پارکی است که در ضلع غربی آن دریاچه کوچکی قرار دارد که اطراف آنرا درختان گوناگون پوشانده است. این دریاچه چندان بزرگ نیست وسعت آن شاید حدود هفتصد هشتصد متر مربع باشد. و عمق آن نمی تواند بیش از پنج شش متر باشد. درین محل پرندگان متفاوتی زندگی را زیبا رنگ میزنند.ه


دیروز دو قوی سفید را دیدم که کنار این دریاچه بالهایشان را چرب می کردند که وقتی واردآب میشوند خیس نشوند و دیده ام وقتی شنا میکنند و یا زیر آبی می روند قطرات آب مثل شبنمی از روی بالهایشان سر می خورد و در موج آرام دریاچه فرو می غلطد. ثمور های بازیگوش گاه شیطانت شان گل می کند و تو دل بجه غاز ها می پرند . غاز ها به نظر میرسد بصورت خانواده و گروهی زندگی می کنند و اگر کسی به جوجه هایشان نزدیک شود با صدا های بلند وبطورگروهی حمله می کنند.ه

گاه دیده ام کلاغ ها برای طعمه ای که به جوجه ها نزدیک میشوند با اعتراض شدید غاز های گردن دراز روبرو میشوند.ه

مرغابی ها جوجه های شان را برا ی آموختن شنا به سطح آب می برند.ه

اردک ها که از سرما پایشان یخ کرده است روی یک پا ایستاده اند و پای دیگرشان را زیر بالشان برده اند تا گرم کنند
شاید هم ضرب المثل مرغ یک پا دارد از همین جا گرفته شد ه است.ه

گرجه برگ درختان ریخته و آماده شده اند به خواب زمستانی خود فرو روند اما تماشای درخت های همیشه بهار کاج سر سبز با شاخساران و برگ ها ی گسترده سر پناه خوبی برای سمورها و کلاغ هاست.دلم برای جیک جیک گنجشک ها تنک شده است. به کجاکوچ کرده اند؟

درخت بید مجنون کنار دریاچه هنوز برگ هایش نریخته بود اما برگ هایش زرد شده بود. درخت بید مجنون همیشه برایم زیبا و رویائی بوده است. پشه هائی که گاه در نقطه بخصوصی کنار دریاچه در هم موج می زنند مرا به شگفت وامیدارند. این موجودات بسیار ریز دارای چه سیستم فکری هستند که وقتی به آنها نزدیک می شوی می گریزند و وقتی کاریشان نداری و در پناه درختی به آرامش می پرازی به سراغت می آیند وقتی دست تکان میدهی باز می گریزند و باز بر می گردند. پرنده ها.. سمور ها ... سگ ها .. کرم ها.. حلزون ها ... پشه ها و حتی چمنی که زیر پایت سر خم می کند تا له نشود برایت اعجاب انگیز میشود که راستی زندگی چیست ؟

این همه فرم ها متفاوت و گوناگون زندگی و حیات آیا اعجاب انگیز نیست؟

زنان و مردان سالخورده گاه سگ ها یشان را برای تفریح به پارک می آورند. سگ ها وقتی به هم می رسند هم دیگر را بو می کنند. و گاهن وسیله ای برای آشنائی صاحبان شا ن درین دنیای تنها و این کریسمس سکوت زده میشوند.ه

زن و مردی مسنی که کنار دریاچه با هم آشنا شده بودند بعدن دیدم سگ ها هایشان را کنار در ورودی قهوه خانه پارک بسته بودند و خودشان ضمن صرف چای بلند بلند در باره سگ هایشان صحبت می کردند. ه

علت بلند بلند صحبت کردنشا ن فکر می کنم سنگینی شنوائی شان بود. چقدر خوشم آمد وقبی که زن از مرد تقاضا کرد بیشتر همدیگر را ببینند. ه

ازین نظر این موضع برایم جالب بود که می دیدم در دنیای مرد سالاری گام اول آشنائی از طرف زن برداشته میشد.ه

.وقتی از کافه خارج میشدم دیدم سک ها یشان نیز فارغ از هر خیال به باز ی های سگانه مشغول بودند

.یادم رفته بود که برای بچه مرغابی ها نان ببرم

با تشکر از فریدون گرامی(وبلاگ پرستو) که این پیام زیبا رادر پست قبلی برای این وبلاگ نوشته اند

۴ دی ۱۳۸۵

سال نو میلادی مبارک

مردی برای پول در آوردن خود را به صورت مجسمه در آورده و مدت های طولانی ثابت می ماند(لندن)ه

يک مجسمه زنده ديگر ...
تزئين خانه و محوطه بيرون آن در ميان آمريکايی ها بسيار رسم است و چراغانی ها مخصوصا در شب بسيار زيبا جلوه می کند.واشنگتن
عکسها از سایت بی بی سی فارسی

۲۹ آذر ۱۳۸۵

نامه های فاکنر و همینگوی



فاكنر درباره همینگوی می گوید: «تا به حال در عمرش كلمه ای استفاده نكرده كه آدم مجبور شود به فرهنگ رجوع كند»، همینگوی هم در پاسخ می گوید: «بیچاره فاكنر، خیال می كند احساسات قوی از كلمات قلمبه سلمبه می آید.» ا
برای ارنست همینگوی نامه نوشتن تفریح لذت بخشی بود. هم می توانست بی پروا هر آنچه را در داستان هایش ناگفته مانده است بیان كند و هم كمی شیطنت به خرج بدهد و از لاك نویسندگی اش بیاید بیرون.
فاكنر: «نویسندگانی كه مجبورندهوای هم را داشته باشند تا هلاك نشوند، مثل گرگ هایی می مانند كه فقط تو جمع گرگند و تو تنهایی سگ.»ا
------------------------------------------------------
:لینکهای مفید

زندگی نامه ارنست همینگوی
انجمن ادبی شفیعی
http://www.shafighi.com/forum/showthread.php?t=1412
نقد داستان خشم‌ و هیاهو، اثر ویلیام فاكنر از محمد رضا سرشار
http://www.sarshar.org/archives/000088.html
http://www.sarshar.org/archives/000089.html
کانون امروز
http://emroozngo.com/literatureart_files/hemingway/contents.htm

۲۵ آذر ۱۳۸۵

فرهنگ چیست؟- یداله رویایی

سؤال ـ تعریف فرهنگ از نظر شما چیست؟

رویائی ـ
فرهنگ تعریف نمی‌شود، فرهنگ تعریف می‌کند، و تعریف‌اش در خودش است، مثل شعر، مثل الکتریسیته، آثار آنها خبر از آنها می‌دهد. خدا هم همین طور. فرهنگ هم همین طور، همیشه تظاهرهايی از او نشانه‌هايی از اوست، در همه جا هست و در هیچ جا نیست. وقتی که هست تازه حس می‌کنی که نیست، یعنی باید فرهنگ داشته باشی که بدانی فرهنگ نداری، یعنی فرهنگ درست همان چیزی است که آدم با فرهنگ در پی آن است. حضور در دایره‌ی ابدی حجم‌های ذهنی، حضور در تغییر شکل دنیا و انتقال دنیا، حضور در شدن و در فنا، پس فرهنگ تظاهری است از آنچه که نیست، تظاهر ِغیبت است، و غیبت از هر آنچه حضور است، که خود حضور دیگری است: حضورِ دوم ِ برتر در دنیا. تصویری از آنچه که هست فرهنگ نیست، فرهنگی که تعریف می‌شود شایعه‌ای از کلمات است، شایعه‌ای از عبارت، که مدام در میان دهان‌ها مستعمل میشود، در دهان وزیر، در دهان دیپلمات... آنقدر که دیگر دارد رمق از دست می‌دهد. و در این دست مالی شدن گاهی وسیله ی تحمیق است و گاهی موجه سانسور، یعنی سوپ جو و سوپاپ شعور. و فرهنگ درست همان چیزی است که نه سوپ می‌خواهد و نه سوپاپ. هرچیزی فرهنگ خودش را دارد، ظاهر هر چیزی تظاهری از فرهنگ آن چیز است: فرهنگ ِ بلد باشیم لبخند بزنیم، فرهنگ ِ بلد باشیم نگاه کنیم، فرهنگ ِ بلد باشیم تشکر کنیم، فرهنگ ِ بلد باشیم تعجب کنیم، فرهنگ ِ ذهن، فرهنگ ِ عضله، فرهنگ ِ وقت... فرهنگ گاهی پشت شیشه‌ی کتابفروشی ایستادن است، لذت از یک طنز است، طنز ِ سیاه است، لای کتاب را باز کردن است، باز بودن است، بودن در همیشه، و در این معنی فرهنگ گاهی رفتن است، در همیشه شدن است، حضور در طبیعت ِ اشیاء است، حضور در طبیعت ِ خویش است، همان چیزی که کویر دامغان دارد و خیابان‌های تهران ندارند. همان چیزی که چوپانان ما دارند و فوتبالیست‌های ما ندارند.

سؤال از غلامعلی سرامی نویسنده‌ی ادبی روزنامه اطلاعات تاریخ اول شهریور ۵۳
***********************************************************************
با تشکر از فریدون گرامی که مطلب فوق را در یک پیام برایم نوشته است
من معتقدم فرهنگ مجموعه ای از ارزش های اجتماعی است این مجموعه ی ارزشها می تواند زبان و هنر و آداب رسوم و سنت ها و تمدن و غیره باشد

۲۴ آذر ۱۳۸۵

عطر سنبل،عطر کاج


عطر سنبل، عطر كاج در صدر پرفروش‌‌هاي ادبيات داستاني ايران
خبرگزاري فارس: رمان «عطر سنبل، عطر كاج» با هفت بار چاپ از ابتداي امسال تاكنون كه شمارگان بيش از 20 هزار نسخه را شامل مي‌شود، در صدر فهرست پرفروش‌‌هاي ادبيات داستاني ايران قرار گرفته است.

به گزارش خبرگزاري فارس، رمان «عطر سنبل، عطر كاج» نوشته «فيروزه جزايري دوما» و با ترجمه «محمد سليماني‌نيا» است. اين كتاب يكي از كتاب‌هاي پرفروش آمريكا در چند سال گذشته نيز بوده و همچنين برنده‌ چند جايزه‌ معتبر شده است. كانديداي نهايي جايزه‌ي PEN آمريكا در بخش آثار خلاقه‌ غيرتخيلي سال 2004، يكي از سه برگزيده نهايي جايزه برتر (معتبرترين جايزه‌ كتاب‌هاي طنز آمريكايي) در سال 2005 و كانديداي نهايي جايزه Audie (كتاب‌هاي صوتي) سال 2005 از افتخارات اين كتاب است. همچنين مطالعه‌ اين كتاب در بسياري از مدارس آمريكا به عنوان تكليف درسي به دانش‌آموزان توصيه مي‌شود. در يادداشت نويسنده بر ترجمه‌ فارسي...ادامه

۲۳ آذر ۱۳۸۵

آواز پیام مهر

در یکی از پستهای قبلی به علت نزدیکی انتخابات "پیام مهر" خرقانی را انتخاب نمودم.انتخابات باید آزاد باشد و همه ی عقاید و افکار مختلف حق حرف زدن و انتخاب شدن داشته باشند.این حقیقت است که در نهایت، برنده است.ولی همانند مخملباف و بهنود وخیلی های دیگر... معتقدم که باید کار فرهنگی شود . و یک شبه نمی توان ره چند ساله پیمود
در این وبلاگ هم به عقاید سیاسی و دینی و فلسفی ،اجتماعی ... دیگران احترام گذاشته میشود. هر کسی آزاد است عقیده ی خودش را بیان کند. ضمن تشکر بسیار، بدون هیچ تعصبی به آن گوش داده می شود و در مورد آن فکر و گاهی بحثی هم می شود.خود، شخصا بیشتر مایلم گوش دهم تا بحث کنم .چون اعتقادم این هست که کمتر می توانم روی افکار دیگران اثر بگذارم.معمولا از بحث ها نتیجه نگرفته ام.گاهی بحث زیادی باعث دلخوری نیز شده است
.دوست بسیار گرامیم استادعلی که صدایش بسیار دلنشین است وانسانی بزرگوار ، "پیام مهر" را به آواز در آورده است
از ایشان بسیار سپاسگزارم
:برای شنیدن آوازپیام مهر به این سایت مراجعه فرمایید
آوازهای روزانه

۲۲ آذر ۱۳۸۵

The happiest people...



The happiest people in the world are not those who have no
problems,
but those who learn to live with things that are less than perfect.


۱۹ آذر ۱۳۸۵

شوپنهاور وهنر


به اعتقاد آرتور شوپنهاور انسان ها مخلوقات خلاقي هستند كه مجبورند عشق بورزند، متنفر باشند، هوس كنند و منكر شوند. با وجود اين كه اراده كاملاً واقعيت دارد، اما از هيچ غايت و هدفي برخوردار نيست؛ بلكه صرفاً نيرويي كور، غيرعقلاني و منفي است. تنها غايت زندگي بايد گريز از اين نيروي كور و محدوديت هاي دردناك آن باشد. اين غايت را بهتر از هر چيز در هنر(و به خصوص در بهترين و متعالي ترين آنها يعني موسيقي) بايد جست.ا

لینکهای مفید

جمال میرصادقی

جمال میرصادقی با اشاره به اين‌كه مأموران مميزي هيچ نسبتي با كتاب ندارند، گفت: مديريت‌ها خوانندگان را دل‌زده كرده است .ا
ميرصادقي در ادامه خاطرنشان كرد: از ما كه سن و سالي گذشته و كارمان را مي‌كنيم؛ ولي طوفان ناحق جوان‌ها را هم خم كرده است. كتاب‌هاي‌شان مدت‌ها در انتظار مجوز مي‌مانند، ناچارند خودشان سرمايه‌گذاري كنند و بعد هم كسي كتاب‌هاي‌شان را نمي‌خرد. ..

۱۸ آذر ۱۳۸۵

گاهي سخت دلتنگ مي شوم، دلتنگ چيزهاي ساده و صميمي
. .
.
...دلم براي دوستي تنگ مي شود
...دوستي كه نگران و مرددم نمي كرد و نمي ترساندم
...دوستي هايي كه يكي در ميان دشمني نمي شدند
...حالا يكي در ميان پيام عشق و نفرت مي‌آید
.
.
.
مریم سپاسی
********************************
:پیام های دوستان
سعید رضا
شاید زیبا ترین روش آن باشد
که پیام های عشق را با قلم محبت
در دفتر جان مان حک و یادداشت کنیم و
در مقابل پیام های نفرت را
خط زده، پاره کرده و
در زباله دان روزهای رفته
بیاندازیم تا فراموش گردند
رامین رحیمی
به باورم هرچه دست دلتنگي هايمان به سوي چيزهايي ساده و صميمي دراز شود كه( روزي وجود داشته اند اما اينك تبديل به ياد واره و يا افسانه يي شده اند؛ )آوار دلتنگي و حسرت آن دوستي هاو نبودشان،بيشتر بر سرمان فرو مي ريزد
من كه اين گونه سنگيني آن آوار را حس مي كنم
فریدون
دلتنگم
و با هیچکسم
میل سخن نیست
کس
در همه آفاق به دلتنگی من نیست
گلگشت چمن
با دل آسوده توان کرد
آزرده دلان
را سر گلگشت چمن نیست
وحشی بافقی
مریم
واژگان سنگين و سرد خريداري ندارند.. چه برسد كه سودايي در كار نباشد. ... رفتنيه..اما عاشقانه‌ها خواهند ماند.
كمي تا قسمتي ابر در آسمان هست. نيست؟؟
سیاوش
مرز عشق و نفرت به باريكي نخ و به عمق درياست شايد عشق نفرت انگيز ديگران در مورد ما جاي تامل داره و شناختش سخت

۸ آذر ۱۳۸۵

دلکش و پرویز یاحقی در همسایگی هم بودند

امروز می خواستم یک عکس از برفای آب شده تو خیابونا بگیرم از اینجا رد میشدم برام خاطره انگیز بود .این عکسو در کمال بی هنری عکاسی گرفتم
اینجا یکی از کوچه های جردن است خونه ی سمت راست نمای آجری طبقه آخر دلکش زندگی می کرد گاهی با عصا میومد رو تراس سمت چپ هم، همین ساختمون دو طبقه پرویز یاحقی زندگی می کنه
.

۷ آذر ۱۳۸۵

درس انگلیسی


اون زمان که ما رفتیم دبیرستان، کلاس هفتم که بودیم
همکلاسیهای ما همه لات و لوت و خِت و خِراب بودن. مثلا ده پونزه نفری ، دوهفته ای می رفتن مشهدو یه قرون خرج نمی کردن.همش با چاقو کشی و گردن کلفتی می گذروندن.
اون موقع کسی انگلیسی بلد نبود.حق حضور در جلسه بیست و پنج صدم نمره داشت..یعنی اگر می رفتی سر جلسه بیست و پنج صدم بهت نمره می دادن.همه هم یک! یک ونیم! می گرفتن.کسی انگلیسی بلد نبود تازه اگر هم کسی می خواست یاد بگیره بقیه مسخره ش می کردن و بهش می گفتن :برو بابا سوسول!! ا
.معلمه هم درس می داد و نمی داد، می گذروند .
اگر کسی انگلیسی 12 می گرفت خبرش تو شهرمثل توپ می ترکید
بچه ها هم همه هیکلا بزرگ!ا
مجتبی سلیمانی گردن کلفت و چاقو کش بود سر یکی از امتحانا یکیو آورد جفت خودش .بهش گفت که باید به من برسونی!ا
:سر جلسه امتحان آقای نور محمدی خدا بیامرز بلند گفت بنویسید
This --is-- a--- book
: تقلب رسان هم با صدایی از ته گلو گفت
T---H---I---S ـ بَنویس
:مجتبی سلیمانی هم با صدایی از ته گلو(ولی بلند) جوری که کسی نشنونه با قلدری گفت
ـ «تی » چه جـورَه !!؟؟
______
:سیاوش
نازم به خرابات كه اهلش اهل است
گر نيك نظر كني بدش هم سهل است
از مدرسه نامد به برون يكي اهل دلي
ويران شود اين خرابه دارالجهل است
_____

صحنه ای از فیلم قیصر در خور موضوع
:این عکس هم برای سند باد اضافه می شود که نوشته
. من یادم افتاد وقتی دبیرستان بودیم همش در حال حمل جنازه و مراسم تدفین بودیم
.یادی هم از بهروز وثوقی و فیلم قیصربه کارگردانی مسعود کیمیایی شد
يكي از اتفاقات مهم در حضور هنري وثوقي در سالهاي اخير جايزه اي است كه داوران جشنواره لس آنجلس در سال 1979 به عباس كيارستمي اهدا كردند و او نيز تقديم وثوقي كرد.

عکس از سالار

۶ آذر ۱۳۸۵

. با تشکر از سند باد گرامی که این عکس را برایم ارسال کرده است

رند یعنی چه؟

واژه‌ی «رند»، در«فرهنگ معین» از جمله چنین تعریف شده است:ا
ا«زیرک و حیله‌گر، آن که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سالم باشد، آن که شراب نیستی دهد و نقد هستی سالک بستاند..» ا
و در فرهنگ «دهخدا» اینگونه آمده است: ا
ا«...ایشان را از این جهت رند خوانند که ظاهر خود را در ملامت دارد و باطنش سلامت باشد. بر گروهی گویند. منکری که انکار او از امور شرعیه از زیرکی باشد نه از جهل. هوشمند و باهوش و هوشیار. آن که با تیزبینی و ذکاوت خاص مرائیان و سالوسان را چنانکه هستند، شناسد. نه چون مردم عامی. ا

برگرفته از سایت در سایه روشن کلام


تهران پاییز85


۵ آذر ۱۳۸۵

11

1946-IRAN


امروز پنجم آذراست .دراین روزسال 1354 (شماره 11) اقدس این دنیا را ترک گفت. اقدس مادرم بود.
این عکس پنج سال پیش از استرالیا به امریکا ایمیل شد .یک جدول ضمیمه ی عکس بود که در آن نوشته شده بود:
11-Aghdas
بعد از آن کلیه ستونها خالی بود
صاحب عکس می خواست از پدرم بپرسد اقدس کجاست ؟ در آن سن او اقدس را دوست داشت و می خواست وقتی بزرگ شد با ازدواج کند. پدرم به او گفت "اقدس زن من بود و 25 سال پیش بر اثر سرطان خون فوت کرد".ا
انگار همین دیروز بود که رفت.غم از دست دادنش هیچگاه کهنه نشد.ا
یادش همیشه زنده است.ا

۲۸ آبان ۱۳۸۵

زندگی دوم مجازی؛ تجربه ای تازه در دنیای اینترنت






:چندی پیش مطلبی خواندم که بسیار برایم جالب بود چند جمله ای از آن را انتخاب کردم



بیل تامپسون

ما هنوز در مراحل نخست پدیداری فضای آن لاین قابل استفاده هستیم، بنابراین چاره ای نداریم جز آن که با بازی در آن، کودکی دومی را به جای زندگی دوم اینترنتی، تجربه کنیم.ا

اهمیت دنیای مجازی در زندگی روزمره ما چنان است که دست کم گرفتن آن به سادگی ممکن نیست.ا

زندگی دوم" چیزی بیشتر از این هاست. جایی است که فن آوری و ارتباط اجتماعی در فضای مجازی مجالی برای آزمون می یابد.ا"
زندگی دوم به مردم امکان تجربه زندگی در یک دنیای مجازی با شخصیت های ساخته خودشان را می دهد.ا

۲۴ آبان ۱۳۸۵

گوته و حافظ


ای حافظ ،سخن تو همچون ابدیت بزرگ است،زیرا آن را آغاز و انجامی نیست.....ا
اگر روز ی دنیا به سر آید،ای حافظ آسمانی،آرزو دارم که تنها با تو باشم و در کنار تو باشم.همراه تو باده نوشم و چون تو عشق ورزم،زیرا این افتخار زندگی من و مایه ی حیات من است
گوته

This leaf from a tree in the East,
Has been given to my garden.
It reveals a certain secret,
Which pleases me and thoughtful people.
Does it represent One living creature
Which has divided itself?
Or are these Two, which have decided,
That they should be as One?
To reply to such a Question,
I found the right answer:
Do you notice in my songs and verses
That I am One and Two?
Goethe
The above poem was copied from following site
باتشکر از فریدون
:در پاسخ به سئوال اقبال که آیا گوته فارسی می دانسته عکسهای دستخط گوته اضافه گردید


۲۳ آبان ۱۳۸۵

مغنی نامه -گوته

شرق و غرب
شرق و غرب ،خوان نعمت خود بر اهل نظر عرضه داشته اند. بکوش تا از ورای پوست به مغز بنگری و در پس پرده ی جدایی پیوستگی حقیقی را ببینی،زیرا چون بر سرخوان گسترده ی جهان نشینی ،میان شرق و غرب فرقی نتوان گذاشت.ا
هر که خود و دیگران را بشناسد،ناچار بدین نکته پی برد که ازین پس،شرق و غرب جدا نمی توانند زیست.ا
دیری است که من در عالم اندیشه میان مشرق و مغرب ره می سپرم.ا
کاش رهسپاران واقعی نیز به سفر برخیزند و شرق را با غرب نزدیک کنند.ا
اعتراف
چه چیز را با دشواری می توان پنهان داشت؟آتش را ،که در روز،دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب شعله اش پرده دری می کند.ا
عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی ماند، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد باز هم نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد.ا
ولی آنچه از این دو،دشوارتر پوشیده شود،شعر شاعر است، زیرا که شاعر خود دل در بند سخن خویش داردناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد، لاجرم آنقدر برای کسانش می خواندو تکرار می کند،که خواه سخنش در دل نشیند و خواه جان بفرساید، همه آن را بشنوندو در خاطر نگه دارند.ا

۲۲ آبان ۱۳۸۵

بزرگداشت جمال زاده

:مراسم بزرگداشت جمال زاده د ر خانه هنر و ادبیات
خبرگزاري فارس ،محمدعلي جمال‌زاده نيز كه پدر داستان‌نويسي مدرن ايراني خوانده مي‌شود، در سال 1309 هجري قمري در اصفهان به دنيا آمد. از دوازده سالگي به بيروت و سپس به فرانسه و سوئيس رفت و ديپلم علم حقوق خود را در فرانسه دريافت كرد. جمال‌زاده كه در هفدهم آبان 1376 شمسي در شهر ژنو وفات يافت، از عمر طولاني يكصد و هفت ساله‌ خود تنها سيزده سال را در ايران گذراند. اما در تمام عمر همواره با ياد ايران زيست، هر روز كتاب فارسي ‌خواند و هرچه تاليف و تحقيق كرد به زبان فارسي بود. داستان «فارسي شكر است» نخستين نوشته‌ داستاني اوست.
عکسو شب گذشته گرفتم
دولت آبادی شب گذشته بعد از مراسم بزرگداشت جمال زاده مشغول پاسخگویی به جوانی بود، که نمی دانم سر چه بحث می کرد

(ا( همراهیانش از او می خواستند که دیر شده زودتر بریم ولی او به بحث ادامه میداد

برگزار کننده این مراسم خانم میترا الیاتی گرداننده ی مجله اینترنتی "جن و پری " بود.

۱۹ آبان ۱۳۸۵

تک برگ پاییزی ام

تک برگ پاییزی ام-
می گردم بر سر شاخه های طوفان، سرگردان -

.
در این سوی زمان به تازیا نه های شقاوت -
تا خته و نیافته ام -
همدمی، همرهی و همگامی -
.
تک سرخ سرخ پوشم -
و دل به عبث می سایم -
برین کوهسار سنگ دل -
.
می پیچم به طوفان تنهاییها -
!و جدا خواهم رفت، جدا-
.
جدا از برگهای سبز سوزنی -
جدا از برگهای خشک سیاه -
جدا از برگهای پراکنده در هوا -
جدا از برگهای رسوب کرده در چاله های آب -
و جدا از پوسیدگی زمان -
.
خواهم رفت -
خواهم رفت -
با خود و بی شما -
با من و اندیشه های بهار
-
.
2001 از دفتر عطر پاییز، حمیرا طاری


.

:یادداشتهای دوستان
:اقبال گرامی با خواندن این شعر زیبای حمیرا چه به درستی به یاد این ترانه ی جاودان مرضیه افتاده است
ترانه سرا:بیژن ترقی

به رهی ديدم برگ خزان
پژمرده ز بيداد زمان
كز شاخه جدا شد
چو ز گلشن رو كرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پيك بلا بود
ای برگِ ستمديدهء پاييزی
آخر تو زگلشن ز چه بگريزی
روزی تو هماغوش گلی بودی
دلداده و مدهوش گلی بودی
ای عاشق ِ شيدا
دلدادهء رسوا
گويمت چرا فسرده ام
در گل نه صفايی
نی بوی وفايی
جز ستم زِ وی نبرده ام
خار غمش در دل بنشاندم
در ره او من جان بفشاندم
تا شد نو گلِ گلشن و زيب چمن
رفت آن گل من از دست
با خار و خسی پيوست
من ماندم و صد خار ستم
وين پيكر بی جان
ای تازه گلِ گلشن
پژمرده شوی چون من
هر برگ تو افتد به رهی
پژمرده و لرزان
به رهی ديدم برگ خزان
پژمرده ز بيداد زمان
كز شاخه جدا شد
چو ز گلشن رو كرده نهان
در رهگذرش باد خزان
چون پيك بلا بود

۱۷ آبان ۱۳۸۵

مقام انسانی قمر و آرامگاه فردوسی


قمر الملوک وزيري در حدود 1309 ه.ش سفري به خراسان کرد و سرلشکر امان الله جهانباني از او تقاضا کرد براي کمک به آرامگاه فردوسي که قرار بود براي بزرگداشت هزارمين سال تولد شاعر ساخته شود کنسرت بدهد قمر پذيرفت و کنسرت چهار هزار تومان عايد انجمن کرد. قمر مي گويد:"امير(جهانباني) به مناسبت کنسرت مذکور که به طور افتخاري آواز خوانده بودم از من تشکر کرد. با اينکه جهانباني براي ساختن آرامگاه فردوسي زحمت کشيد، با اين وصف بسياري از پولها را رندان خوردند.» کدام خواننده است که امروزه چنين کاري بکند؟ چهـــارهزار تومان در سال هزاروسیصد ونه فقط حاصل يک شب کنسرت قمر. خودتان قضاوت کنيد و بدانيد مقام هنري و انساني چنين زني را.!!!1
چندی پیش در پستی در مورد انوشه بحث سختی بین من و دوست گرانقدرم شهرام عدیلی پور در گرفت در میان بحث برایم از کمک قمر المالوک وزیری جهت آرامگاه برپا کننده کاخ نظم پارسی گفت .ا
با دیدن دکل برق و آرامگاه فردوسی در وبلاگ مهار بیابان زایی آن گفتگو را به یاد آوردم .از ایشان خواستم برایم آن مطلب را بنویسد تا در پستی با دیگر دوستان شریک شوم.شهرام برایم یک گنجینه مطلب از فردوسی فرستاد که آنچه که خواندید قسمتی از آن گنج گرانبها است.
در اینجا از ایشان سپاسگزاری می کنم
:پیام های دوستان
:فریدون
قمر آن نيست که عاشق برد از ياد او را
يادش آن گل نه، که از کف ببرد باد او را
ایرج میرزا
:سند باد
قمر و ام الکلثوم گذشته از نبوغ صدایشان دو جوانمرد مشهور تاریخ هنرند.پاتوق هنرمندان مثل صبا و رهی معیری و شهریار و بقیه در خانه قمر بود و قمر باعث رشد و تربیت خیلی ها از معروف و عامی شد و همه چیزش را پای مردم داد و عاقبت می گویند مانند ام الکلثوم روی یک حصیر مرد.قمر برترین صدای تاریخ موسیقی مضبوط زنان ایران و با فرهنگ ترین آنهااست.البته یاد زن جوانمرد دیگر "سوسن" هم به خیر که خیلی ها و خیلی ها و خیلی ها مدیون کمک های او هستند.
به سند باد گرامی ضمن تشکر از پیام پر ارجت یک اعتراض بزرگ دارم :در جامعه مرد سالاری وقتی می خواهند از یک زن تعریف کنند می گویند جوانمرد !!!ا(رگ فمنیستی زد بالا)ا

۱۴ آبان ۱۳۸۵

کاخ بلند نظم

!شانس جهاني شدن شهرتاريخي توس گرفته شد

دکل برق رو تماشا کنید
ادامه ی گزارش در وبلاگ مهار بیابان زایی
به نام نکو گر بمیرم رواست
مرا نام باید که تن، مرگ راست
(پادشاهی پوران دخت؛ بعد از بیت 23)

چه درویش باشی چه مرد درم
چه افزون بود زندگانی چه کم

چو بر کام دل کامگاری بود
چه از آرزو تن بخواری بود

اگرمرد رنچی اگر مرد گنج
نه گنجت بود جاودانه نه رنج

چه صد سال شادی بود چه هزار
چه شست و چه سی و چه ده و چهار

چو گشت اسپری روزگارش یکیست
گر افزون بود سال اگر اندکیست

ترا یار کردارها باد و بس
که باشد دو گیتیت فریاد رس

یله کن زچنگ این سپنجی سرای
که پرمایه تر زین ترا هست جای

بآموختن گر ببندی میان
بدانش شوی بر سپهر روان

نداری سپهر روان بچیز
بر آری زخورشید وزنه قفیز
فردوسی
تا کنون فکر کرده اید تا چه اندازه وام دار فردوسی هستیم؟

۱۳ آبان ۱۳۸۵

خواننده اصلی یار دبستانی کیست؟

یادداشت زیر، مطلبی است که «شهیار قنبری» - ترانه سرای شهیر - سال 1380 و درست چند روز بعد از مرگ «فریدون فروغی»؛ به در خواست «مزدک علی نظری» برای هفته نامه تماشاگران نوشت.
در سالگرد آن مرگ تلخ، خواندن این یادداشت خالی از لطف نیست. خصوصاً به این دلیل که بخش هایی از آن در بعضی سایت ها و وبلاگ ها نقل شده اما بعد از 5 سال، برای اولین بار است که متن کامل نوشته قنبری، دوباره منتشر می شود.



۱۱ آبان ۱۳۸۵

ضیاء موحد

ضیاء موحد ازدهه 1340 تا کنون در شعر،قلسفه،و نقد حضوری دائم و موثر داشته است. شعرهای موحد با ساختار منسجم،تصاویر دقیق، طنز ظریف، و بیانی که همیشه در خدمت محتوایی است ، خواننده را دوباره و چند باره و خواندن خود فرا می خواند. زبان شعر او زبان طبیعی معاصرو دور ازبازی های تصتعی است.وزن را به اقتضای کلام ،نیمایی ، آزاد یا ترکیبی از این دو بر می گزیند. شعرهای موحد ظاهری ساده و آرام اما باطنی چند لایه ای و ناآرام دارند و به گفته ی خود او آتش زیر خاکسنرند.
از ضیاء موحد تاکنون سه دفتر شعر: برآبهای مرده ی مروارید(آگاه 1354) ،غرابهای سفید (نیلوفر 1368) ، ومشتی نور سرد (چاپ دوم نیلوفر1384) انتشار یافته است.شعرهای او به زبانه های انگلیسی ،آلمانی ،سوئدی ،هلندی،و عربی ترجمه ودر نشریه های معتبر چاپ شده است.
پاییز
بر زمین
همین طور شعر ریخته است
و باد
آنها را گم و گور می کند
*********
چه فراوانیم ما
چه فراوانیم ما
بره های خوب خدا
طلوع را به چرا برخیزان
و روز را عرق ریزان
تا
اخم غروب
تا
شب
که آغل فراموشیست
چه فراوانیم ما
بره های خوب خدا

شعری برای دیدن

بیهوده
نیست
عشق
این را ار آن دوچشم
و از آن نگاه
که هیچ گاه ندیدم
دانستم
بیهوده
نیست
عشق
ضیاء موحد

۸ آبان ۱۳۸۵

شعر سپید و شعر حجم



در طبقه بندی شاعران نو(از نیما تا امروز)، اگر خود نیما و گروهی از رهروان معاصرش همچون شاملو ،اخوان ثالث،اسماعیل شاهرودی ،فریدون توللی و... را "نسل اول" شعر نو قرار دهیم و ده های 40 و 50 را(تقریبا تا زمان انقلاب را) اگر به شاعران "نسل دوم" از جمله فروغ فرخزاد،منوچهر آتشی ،م.آزاد،یدالله رویایی،فریدون مشیری و...اختصاص دهیم ،گروهی از ره پویان شعر نو، به ویژه پس از انقلاب،به فرم وزبان خاصی دست می یابند و فضاهای جدیدی را در شعر تجربه می کنند که تا حد زیادی با زبان و فرم دو نسل پیشین متفاوت است.این گروه را اصطلاحا "نسل سوم" می خوانیم. علی بابا چاهی، رزا جمالی ، گراناز موسوی، نازنین نظام شهیدی ، رضا چایچی ، ... که تعدادشان بسیار زیاد است و معمولا در نشریات و ماهنامه و فصلنامه های ادبی فعالییت دارند ، از این گروه به شمار می
آیند.



در دهه ی چهل شاعران "نسل دوم" و گروهی از شاعران "نسل اول" برای دستیابی به
تجربیات تازه در شعر ، را و روش ویژه ی خویش را برگزیدند. از آن جمله می توان از شاملوی بزرگ یاد کرد که خیلی زود از شعر نیمایی فاصله گرفت و زبان و فرم خاص خویش را در پیش گرفت که اصطلاحا به شعر سپید معروف است.
در این نوع شعر، شاعر انرژی و تلاش خود را صرف وزن و قافیه های تحمیلی نمی کند ، حتی از شعر نیما هم که وزن و قافیه های ویژه ی خود را دارد نیز عبور می کند و نمی گذارد که هیچ گونه قید وبندی ، شاعر رادر به وجود آوردن شعر ناب ، آزار دهد. شاملو در خود کلمات و نوع آرایش و چینش کلمات ، آهنگ ویژه ای می بیند که دیگر نیازی به وزن تحمیل شعر کهنه ندارد. به قول فروغ فرخزاد ،"من جمله را به ساده ترین شکلی که در مغزم ساخته می شود به روی کاغذ می آورم و وزن مثل نخی است که از میان ای کلمات رد شده: بی آن که دیده شود ، فقط آنها راحفظ می کند و نمی گذارد بیفتد."
رویداد دیگری که در دهه 40 ظهور می کند و البته همچون تلاش شاملو و دیگران پایدار نمی ماند ، "شعر حجم" که در سال 1348 در" بیانیه ی حجم گرایی" از سوی یدالله رویایی و گروهی از همفکرانش مثل منوچهر شیبانی و تندر کیا و... معرفی می شود و اعلام موجودیت می کند. در این نوع شعر که خود تلاشی است برای رهایی از قید وبندهای پیشین، برای دستیابی به امکانات و فضاهای جدید در شعر کوشش می شود. اصطلاحاتی چون "حجم گرایی"، حرکت ذهنی حجم" ، "دید حجمی " ،" فاصله های ذهنی " ، " نگرش سه بعدی "و.... از اصطلاحاتی است که در مورد این نوع شعر به کار برده می شود و نمایانگر تلاشی است برای بر هم زدن قرار دادهای راکد و تک بعدی در شعر و جست و جوی فضایی
که سه بعدی است و به حجم می ماند . در این نوع نگاه ترکیب هایی مانند " دسته گل ستاره ها" یا "بسترسیلاب" تنها تصویری راکد و در سطح را بیان می کنند ، حال آن که می توان از عنصری متحرک و فضا ساز استفاده کرد که همان "حجم" است و ناگفته هایی است که خواننده آن را کشف خواهد کرد.
پس شاید شگفت آور نیست که مالارمه شاعر فرانسوی چنین بیانی دارد: "پیروزی نگاه را می شنوم، لاجوردی که در ناقوس ها افتاده است." به بیان دیگر شاعر شعر حجم، به رابطه ی ساده ی مضاف و مضاف الیه اکتفا نمی کند ویک بعد ذهنی برای آن در نظر می گیرد.
یداله رویایی معتقد است که :"همه چیز حجم است ،حجم در نگرش اسپاسمانتالیسم* ، در نمود شناسی حجم همه چیز با پیرامونش یک متن پیرامونی تازه پیدا می کند . این بینش برترین را باید بشناسیم . از چشم ما همه چیز در سطح خودش می گریزد و به حجم پشت سرش را ه پیدا می کند ، هم مکعب است و هم استعداد مکعب شدن دارد . ما به این حجم از زاویه های گونه گونش می نگریم . از هر زاویه ای که به آن نگاه کنیم مکعب تازه ای است ، و یا لااقل این طور نمود می کند ، در چشم ، نمای مکثر دارد..."
از شاعران این سبک می توان به غیر از خود یداله رویایی (رویا) ، از محمود شجاعی ، پرویز اسلامپور ، بیژن الهی ، بهرام اردبیلی ، منوچهر شیبانی ، هوشنگ تندر کیا و... را نام برد.
این هم نمونه ای از شعر رویایی:
با نبض آرمیده
مهمان مختصر
گذر از من کرد

خالی در پشت در
معبر شدم
و در میان دو سو ماندم.

در این شعر " مهمان مختصر" یک اضافه ی توصیفی(صفت و موصوف) است، اما در اینجا خواننده و شاعر ، هر دو با هم در " مختصر " بودن مهمان ، تنها به مفهوم اختصار نمی رسند ، بلکه از مفاهیمی عبور می کنند که فقط کوتاهی عمر ، جوانمرگی ، و زود رفتن مرده نیست
.

خانم اسماعیل زاده
با سلام و پوزش از تاخیر بی تقصیر ، دوست داشتم که مطالب بالا را بسیار مستند تر و با ذکر تاریخ های دقیق بنویسم که فکر می کنم تا همین حد برای آشنایی کافی است.به هر حال اگر به مجموعه های خود این شاعران و یا کتاب هایی در زمینه ی شعر نو هم مراجعه شود بی فایده نیست.
با تشکر
هیاتی


---------

چندی قبل دوستی عزیز در ایمیلی دو سئوال زیر را مطرح کرده بود:


نسل سومی ها
در بعضی سایت ها و وبلاگ ها با اصطلاح " نسل سومی " ها روبرو می شویم . منظور از نسل سومی ها چیست؟ نسل اولی ها و نسل دومی ها چه کسانی بودند و این تقسیم بندی ها در چه رابطه ای به کار برده می شود؟

شعر حجم
در باره شعر حجم و شعر سپید چه می دانید و فرق آنها چیست؟ شعر نو از نظر حجم و سپید و غیره به چند دسته تقسیم کرده اند؟

پس از دریافت این سئوالات به دوستان شاعر اینترنتی ایمیلهایی زدم که فقط از یکی از آنها آن هم به صورت شفاهی پاسخ گرفتم
چندی پیش به یاد دوست و همکار قدیمی ام آقای مصطفی هیاتی که هم اکنون عضو هیئت علمی دانشگاه هستند افتادم دو سئوال فوق را برای ایشان فرستادم و پاسخ فوق را دریافت نمودم . در اینجا از زحمتی که به ایشان دادم سپاسگزاری می کنم .
تا دوستان نظرشان چه باشد؟

۷ آبان ۱۳۸۵

دو شعر از عمران صلاحی

نام کوچک
درخت را به نام برگ
بهار را به نام گل
ستاره را به نام نور
کوه را به نام سنگ
دل شکفته مرا به نام عشق
عشق را به نام درد
مرا به نام کوچکم صدا بزن!
عمران صلاحی،
______________________________________
سفری داریم در آب‌های آینه
سفری داریم در آب‌های آینه
با زورقی نگران
از نیمه‌ی تاریک در می‌آییم
و در نیمه‌ی روشن به خویش می‌رسیم
عبور می‌کنیم
از خویشتن
ما تصویر می‌شویم
و تصویرمان به جای ما می‌نشیند
هزار و یک آینه، عمران صلاحی، تهران: نشر سالی، 1380

۴ آبان ۱۳۸۵

مراقبه چیست؟

چرا مراقبه می کنیم ؟ دلایل بسیاری برای لیست کردن وجود دارند که هر کسی می تواند مهمترینشان را برای خود داشته باشد اما کلی ترین و اساسی ترین آنها از این قرارند
شفای روح و جسم یعنی ایجاد هماهنگی در ذهن و سیستم های بدن برای زدودن عارضه های روحی و جسمی
ایجاد تمرکز برای زدودن اندوه و اضطراب توسط زیستن در زمان حال
ایجاد حس بی نیازی
ایجاد شادی عمیق و بلاشرط و غیر وابسته به افراد و اشیاء
ایجاد جذابیت وجودی
ایجاد اقتدار وجودی

۲۹ مهر ۱۳۸۵

گفتگو با شمس لنگرودی

مردم خسته‌اند، حوصله ندارند و افسردگي بر جامعه حاكم شده است كه در نتيجه ترجيح مي‌دهند به چيزهاي راحت‌تر و سبك‌تري مثل فيلم ديدن روي بياورند كه انرژي زيادي احتياج نداشته باشد.
...
او نوع كارهاي نويسندگان را در موضوع كتاب‌نخواني جامعه خيلي مؤثر ندانست
...
شمس لنگرودي ديگر علت رويكرد پايين را به مطالعه در كشورمان اين‌طور توصيف كرد: جامعه‌ي ما وارد مدرنيته و تجدد نشده، بيش‌تر شفاهي هستيم و دوست داريم از راديو، تلويزيون و يا منابعي بشنويم. خواندن به فرديت، استقلال رأي و شخصيت برمي‌گردد كه اين بايد در جامعه‌ي ما به‌وجود بيايد. .

.. وقتي خواننده زياد باشد، بين اهل هنر هم رقابت ايجاد مي‌شود. اما وقتي مردم از ادبيات دور مي‌شوند، نويسنده‌ها هم در خود فرومي‌روند و بيش‌تر به فرم و محتواهاي بي‌دردسر مثل عرفان‌هاي زايد آبكي روي مي‌آورند. امروز خيلي از نويسنده‌هاي ما دچار نوعي بيماري صوفيزم شده‌اند كه همه‌ي اين‌ها ناشي از شكست است. اين نوشته‌ها داستان نمي‌شوند و مردم هم به خواندن‌شان علاقه‌اي ندارند.

شمس لنگرودي البته تأكيد كرد كه در اين بين، نويسنده‌هاي ما را محكوم نمي‌كند و وضعيتي را محكوم مي‌كند كه باعث ايجاد اين داستان‌ها شده است.

گفتگو با محمد شمس لنگرودی


گفتگو با محمد شمس لنگرودی

لادن پارسی
محمد شمس لنگرودی
در ميان سکوتی که مدتهاست به تقريب بر شعر ايران سايه افکنده، بعضی مجموعه شعرهای متفاوت ديده می شود. از جمله آخرين مجموعه شعر محمد شمس لنگرودی با نام " پنجاه و سه ترانه عاشقانه ".
لنگرودی با فاصله گرفتن از تلخی ها و نوميدی های جاری دفترهای شعر قبلی اش، از سرزمين آرمانها به زمين بازگشته و با رويکردی عاشقانه جهان و هستی را معنی کرده است.
به همين مناسبت سراغ شمس لنگرودی رفتيم تا از چرايی و چگونگی رسيدن به عاشقانه هايش بشنويم.
لنگرودی در سال ۱۳۲۹ در لنگرود متولد شد. سرودن شعر را از دهه پنجاه آغاز کرد، اما پس از انتشار مجموعه های "خاکستر و بانو" و "جشن ناپيدا" در اواسط دهه شصت به شهرت رسيد. او در دانشگاه تاريخ هنر درس می دهد. "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" مجموعه اشعار پنجاه و سه سالگی اوست.
لنگرودی درباره تفاوت فضای شعرهای "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" با اشعار قبلی خود می گويد: " فکر می کنم فضاهايم به طور کلی با کتابهای قبلی فرق کرده، برای اينکه در کتابهای قبلی جهان من در مجموع جهانی تاريک، بسته و غم آلوده بود. من جهان را اينطور می ديدم و هيچ منفذ و راه گريزی هم در آن سراغ نداشتم. اما قبل از اينکه اين کتاب شعر را شروع کنم با وضعيتی که در زندگی ام پيش آمده بود آرام آرام به جهان روشنايی پا گذاشته بودم و طبيعتا جهان متفاوت، تکنيک ها، درک و فضا متفاوتی طلب می کند و برای همين جهان در اين کتاب جهان روشنی است."
او معتقد است آنچه به وقوع پيوسته ادامه زندگی اوست و گذشته خود را سبب پيدايش اين مجموعه می داند.


لنگرودی در باره آنچه بر او گذشته و سبب بروز نگاه تلخ و نوميد در اشعار قديمی اش شده، می گويد: " فکر می کنم عواملی که باعث نوشتن آن شعرها شده يکی زندگی رنجبار و تلخ گذشته انسان ايرانی بوده جدا از من، و ديگری سرخوردگی های سياسی، ايدئولوژيک و زندگی شخصی خودم. اين دو عامل بستری در من فراهم کرد برای پناه جويی. دنبال پناهی بودم برای رهايی از مشکلاتی که در زندگی مرا به اينجا رسانده و سومين علتی که باعث نوشتن اين شعرها شد، خودش بايد به وجود می آمد که خوشبختانه به وجود آمد. در باره چگونگی آمدنش در زندگی ايرانی نمی شود زياد توضيح داد."
"اتفاقی که در پنجاه و سه ترانه عاشقانه برای من افتاد اين بود که ناگهان ديدم مثل اينکه آنچه بر من گذشته از اول کج راهه بوده، اين تصور که کليد قفلهای جهان در دستان ماست، تنها تصور و توهم بوده است."
شمس لنگرودی معتقد است انسانهای "شورمند و اميدوار" پس از سرخوردگی های سياسی و ايدئولوژيک زودتر نوميد و بی پناه می شوند و اگر در زندگی اين آدم ها پناهی نباشد، در لغزندگی زندگی، سر يک پيچ از بين می روند.
او می افزايد: " دو نمونه درخشان اين موضوع صادق هدايت و احمد شاملو است. اگر اتفاقی که برای شاملو افتاد، يعنی پيدا شدن آيدا، برای هدايت هم می افتاد هدايت خودش را از بين نمی برد. اين را به اتکای کتاب 82 نامه صادق هدايت به حسن شهيد نورايی که آقای پاکدامن در فرانسه منتشر کرد، می گويم . يعنی هدايت به ريسمان نازک در حال پاره شدن شهيد نورايی چسبيده بود که از آن بلندا به دره نيفتد. اما وقتی رسيد که ديد او هم مرد، هدايت ديگر هيچ چيز نداشت و همان روز خودش را کشت. شما شعرهای قبل از آيدا را نگاه کنيد، می بينيد شاملو دارد دچار ياس مطلق می شود. خودش هم می گويد به هنگامی که طناب دار من از هم گسست، چنان چون فرمان بخشايشی فرود آمدی. اين آدمها بيشتر در معرض شکستگی اند."
شمس لنگرودی اعتقاد دارد "متوهم نبودن" به معنای ارزش قائل نشدن برای آزادی و عدالت نيست و می گويد: " آزادی و عدالت ارزش خودشان را دارند. شعر بايد وجود داشته باشد برای زيباترکردن همين حيات کوچولو. شعر، هنر ، آزادی خواهی و عدالت خواهی برای زيباتر کردن و عمق بخشيدن به اين زندگی کوتاه و کوچک است."
او درباره اينکه چقدر امکان دارد در "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" ناخودآگاه او به زمانه پاسخ داده باشد، می گويد: " حقيقت اين است که اين شعرها از ناخودآگاه آمده و ناخواسته اتفاق افتاده است. اما فکر می کنم من با دهان عطش زده دنبال آن بودم که پيدايش کردم. يعنی زمانه ديگر اين را می طلبيد. يعنی زمانه از سياهی، از تاريکی، رنج و فقر و بی عدالتی خسته شده، همين طوری که ما خسته شده ايم. اتفاقی نيست که فيلم های کمدی خيلی فروش دارد. اتفاقی نيست که همه آهنگ های تند و شتاب آلود را دوست دارند. برای اينکه همه ما از مرگ، از يکنواختی، از بيماری، از سياهی و تاريکی خسته شده ايم و فکر می کنم اين شعرها اگر هم ناخودآگاه نبوده، اما پاسخ آگاهانه ای به اين وضعيت است."

شمس لنگرودی: "فکر می کنم نادرپور و مشيری از شعرای بسيار خوب ما بودند، ولی به گمان من عاشق نبودند، آنها خواهان عشق بودند. عشق را دوست داشتند. عشق در ذهنشان وجود داشت و در واقعيت بيرونی وجود نداشت."
در شعرهای عاشقانه و در سرآمد آنها، در اشعار عاشقانه احمد شاملو عشق محملی می شود برای بيان دردها و آلام انسان. انسانی که شرايط موجود را نمی پذيرد و به زشتی ها نه می گويد.
درعاشقانه های شاعران نو، قدمايی مانند نادر نادرپور و فريدون مشيری اندوهی تلخ جريان دارد. گويی آنها هميشه در حسرت گلی که نچيده اند و زندگی ای که نکرده اند هستند، اما در اشعار سپيد "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" زندگی جريان دارد و عشق محمل چيزی نيست، جز پرشوری و روشنی. شمس لنگرودی در اين باره می گويد: " دليل اينکه در شعر های نادرپور و مشيری با اندوه مواجهيم، اين است که به گمان من آنها عاشق نيستند، دنبال عشق اند. فقط در شعر معاصر نيست که اين جوری است. نگاه کنيد در شاعران کهن ما يکی دو شاعر هستند که شعرهای عاشقانه شان شورمندانه است، بقيه با خاکساری همراه است."
"اشعار مولوی شورمند و روشنايی بخش است. اين قدر که بهار در شعر مولوی است در شعر هيچ شاعر ديگر نيست. هيچ شاعری در هيچ ديوانی به اندازه مولوی از بهار و روشنی صحبت نکرده، شعر حافظ يا عاشقانه نيست يا اگر عاشقانه است يک اميد و روشنايی در ته اش است و البته کمی شيطنت."
به گفته شمس لنگرودی " در تاريخ ادبيات و حتی در نوشته های نويسندگان کلاسيک آمده است که عشق در شعر شاعران خراسانی با شادی و شعفی همراه است، در صورتی که در ديگران با خاکساری و سرخوردگی همراه است."
"فکر می کنم نادرپور و مشيری از شعرای بسيار خوب ما بودند، ولی به گمان من عاشق نبودند، آنها خواهان عشق بودند. عشق را دوست داشتند. عشق در ذهنشان وجود داشت و در واقعيت بيرونی وجود نداشت."
چاپ دوم "پنجاه و سه ترانه عاشقانه" همين روزها منتشر خواهد شد. اين مجموعه دارای شعرهايی است خواندنی و ماندنی که با گذشت زمان شايد برخی شعرها و سطرهای تازه و بکر آن اينجا و آنجا نقل خواهدشد.
کتابشناسی محمد شمس لنگرودی
شعر
رفتار تشنگی ۱۳۵۵در مهتابی دنيا ۱۳۶۳خاکستر و بانو ۱۳۶۵جشن ناپيدا ۱۳۶۷قصيده لبخند چاک چاک ۱۳۶۹پنجاه و سه ترانه عاشقانه ۱۳۸۳
تحقيق
گردباد شور جنون ( سبک هندی و کليم کاشانی ) ۱۳۶۶مکتب بازگشت ( تحقيق در تاريخ و شعر دوره های افشاريه، زنديه و قاجار ) ۱۳۷۲تاريخ تحليلی شعرنو ( ۱۲۸۴ - ۱۳۵۷ ) چهار مجلد ۱۳۷۷
داستان برای کودکان
شبی که مريم گم شد ۱۳۷۸
رمان

رژه بر خاک پوک ۱۳۷۰
منبع سایت بی بی سی

۲۸ مهر ۱۳۸۵

پنجاه و سه ترانه ی عاشقانه

:شمس لنگرودی
شعر شماره ۲۷
آسان است برای من
که خيابان ها را تاکنم
و در چمدانی بگذارم
که صدای باران را به جز تو کسی نشنود
آسان است
به درخت انار بگويم
انارش را خود به خانه من آورد
آسان است
آفتاب راسه شبانه روز، بی آب و دانه رها کنم
و روز ضعيف شده را ببينم
که عصازنان از آسمان خزر بالا می رود
آسان است
که چهچه گنجشک را ببافم
و پيراهن خوابت کنم
آسان است برای من
به شهاب نوميد فرمان دهم که به نقطه اولش برگردد
برای من آسان است
به نرمی آب ها سخن بگويم و دل صخره را بشکافم
آسان است ناممکن ها را ممکن شوم
و زمين در گوشم بگويد " بس کن رفيق "
اما
آسان نيست معنی مرگ را بدانم
.وقتی تو به زندگی آری گفته ای

۲۴ مهر ۱۳۸۵

اورهان پاموک


. گاهی رازهای يک جامعه را تنها يک رمان می‌تواند کشف کند

اورهان پاموک- نويسنده‌ جنجالی ترک و برنده جايزه نوبل ادبيات2006




















آكادمي ‌نوبل در سوئد :پاموك در كاوش روح افسرده‌ي زادگاهش، نمادهاي تازه‌اي از برخورد و در هم پيچيدن فرهنگ‌ها را كشف كرده است.

پاموک در سایتها





:این مطالب بعد از دریافت جایزه اضافه گردیده است

وي پس از دريافت جايزه‌اش در حضور يك‌هزارو‌٦٠٠ شركت‌كننده در تالار برگزاري مراسم گفت: «نوشتن شادي كودكانه‌اي به من مي‌دهد. هر زمان كه شروع به نوشتن مي‌كنم، اين شادي كودكانه به سراغم مي‌آيد. براي همين از نظر من ادبيات و نويسندگي به‌طرز جدانشدني با شادي مرتبط هستند.»

...

به‌گزارش رويترز، اورهان پاموك در اين مراسم علاوه بر جايزه نوبل، يك ديپلم و مدال نيز از دست پادشاه سوئد دريافت كرد. اين نويسنده جنجال‌بر‌انگيز ترك به‌همراه دختر ‌١٥ساله‌اش، در اين مراسم حضور يافته بود.
شهرت پاموك بيش‌تر براي نگارش كتاب‌هايي است كه پيچيدگي‌ها و مشكلات تركيه را ريشه‌يابي مي‌كند و به روابط عشق و نفرت اين كشور با اروپا مي‌پردازد

چمدان پدرم سخنراني اورهان پاموك در بنياد نوبل ارسلان فصيحي


پدرم دو سال قبل از مرگش چمداني كوچك به من داد كه پر بود از كاغذها و نوشته‌ها و دفترهايش‌. مثل هميشه با لحني شوخ و بشاش گفت كه مي‌خواهد پس از او، يعني پس از مرگش‌، آن‌ها را بخوانم‌. با كمي خجالت گفت‌: «يك نگاهي به اين‌ها بينداز و ببين چيز به درد بخوري بينشان هست يا نه‌. شايد بعد از من انتخاب كني و منتشر كني‌.».....يادم است كه بعد از رفتن پدرم تا چند روز دور و بر چمدان مي‌گشتم بي‌آن كه به آن دست بزنم‌. چمدانِ كوچك و سياه و چرمي را از بچگي مي‌شناختم و قفل آن و لبه‌هاي گِردش را بارها لمس كرده بودم‌. پدرم هر وقت مي‌خواست به مسافرت‌هاي كوتاه برود و گاهي وقت‌ها هم كه چيزي را از خانه به محل كارش مي‌برد، اين چمدان را برمي داشت . اين چمدان در نظر من وسيله‌اي آشنا و جذاب بود كه از گذشته و از خاطرات كودكي‌ام خيلي چيزها با خود داشت‌، اما الان نمي‌توانستم لمسش كنم‌. چرا؟ البته كه به خاطر سنگيني اسرارانگيز محتوياتِ پنهانِ آن‌.الان در بارة معناي اين سنگيني حرف خواهم زد: اين معناي ادبيات است‌، معناي كار كسي است كه به گوشه‌اي پناه مي‌برد، خودش را در اتاقي حبس مي‌كند، پشت ميزي مي‌نشيند و با كاغذ و قلم خودش را روايت مي‌كند....به نظر من نويسنده بودن كشف كردن فرد دوم و پنهان در وجود آدمي‌، و كشف كردنِ دنيايي است كه آن فرد دوم را ساخته است‌: وقتي صحبت از نوشته مي‌شود اولين چيزي كه به ذهنم مي‌رسد رمان و شعر و سنّت ادبي نيست‌، بلكه انساني جلو چشمم مجسم مي‌شود كه خودش را در اتاقي حبس كرده‌، پشت ميزي نشسته و تك و تنها به درون خودش برگشته و به لطف اين رجعت با كلمات دنيايي نو مي‌سازد. ... نوشتن يعني گذشتن از درون خود و با صبر و سماجت در پي دنيايي نو گشتن‌. من وقتي پشت ميز مي‌نشستم و آهسته آهسته به كاغذ سفيد كلماتي اضافه مي‌كردم‌، روزها، ماه‌ها و سال‌ها كه مي‌گذشت‌، حس مي‌كردم براي خودم دنيايي نو آفريده‌ام و انسانِ ديگرِ درون خود را آشكار كرده‌ام‌، درست مثل كسي كه با گذاشتن سنگ روي سنگ پلي يا گنبدي مي‌سازد. سنگ‌هايِ ما نويسنده‌ها كلمات است‌. آن‌ها را در دست مي‌گيريم‌، روابطشان را با همديگر حس مي‌كنيم‌، گاهي از دور براندازشان مي‌كنيم‌، گاه با نوك انگشتان و قلممان انگار كه آن‌ها را نوازش كنيم سبك سنگينشان مي‌كنيم و با قرار دادنشان در سر جايشان‌، طي سال‌ها و با سماجت و صبر و اميد، دنياهايي جديد مي‌سازيم‌.به نظر من راز نويسندگي در الهام نيست كه معلوم نيست از كجا مي‌آيد، بلكه در سماجت و صبر است‌. آن تعبير زيباي تركي‌، با سوزن چاه كندن‌، به نظرم مي‌رسد كه وصف حال نويسنده‌هاست‌. صبر فرهاد را كه به خاطر عشقش كوه‌ها را مي‌كَند دوست دارم و درك مي‌كنم‌. آن‌جا كه در رمانم «نام من قرمز» از نقاش‌هاي قديم ايران صحبت مي‌كنم كه سال‌ها با اشتياق نقش اسب مي‌كشند، چندان كه آن را از بر مي‌كنند و حتي با چشمان بسته مي‌توانند اسبي زيبا بكشند،...احساس اصلي‌ام در بارة جايگاهم در دنيا ــ چه به لحاظ جغرافيايي چه به لحاظ ادبي ــ اين احساس بود كه در مركز نيستم‌. در مركز دنيا زندگي‌اي غني‌تر و جذاب‌تر از زندگي ما جريان داشت و من همراه با تمام اهالي استانبول و تمام اهالي تركيه در بيرون آن بوديم‌. امروز فكر مي‌كنم اكثر مردم دنيا در اين احساس با من شريكند. همان‌طور احساس مي‌كردم كه نوعي ادبيات جهاني وجود دارد و آن ادبيات مركزي دارد كه از من بسيار دور است‌. در اصل چيزي كه به آن فكر مي‌كردم ادبيات غرب بود نه ادبيات جهان‌، و ما تُرك‌ها در خارج آن قرار داشتيم‌..... ..اما احساس حاشيه‌نشيني و دغدغة حقيقي بودن را فقط با نوشتن رمان بود كه به تمامي شناختم‌. به نظر من نويسنده بودن يعني مكث كردن بر زخم‌هاي درونمان‌، توجه كردن به زخم‌هاي پنهاني كه كمي مي‌شناسيمشان‌، و صبورانه كشف كردن‌، شناختن و آشكار كردن اين زخم‌ها و دردها و تبديل كردنِ آن‌ها به بخشي آگاهانه از نوشته‌ها و شخصيتمان‌.نويسندگي يعني حرف زدن در بارة چيزهايي كه همه مي‌دانند اما نمي‌دانند كه مي‌دانند. كشف اين آگاهي و قسمت كردن آن با ديگران به خواننده لذتِ گردشِ حيرت‌آميز را در دنيايي آشنا مي‌بخشد. نويسنده‌اي كه خود را در اتاقي حبس مي‌كند، هنرش را تكامل مي‌بخشد و مي‌كوشد دنيايي بيافريند، همين كه كار را با زخم‌هاي دروني خود شروع مي‌كند، دانسته يا نادانسته‌، به انسان‌ها عميقاً اعتماد كرده است‌....... بله‌، هنوز هم نخستين درد انسان‌ها بي‌خانماني‌، گرسنگي و بي‌سرپناهي است‌. اما اكنون تلويزيون‌ها و نشريات خيلي سريع‌تر و آسان‌تر از ادبيات اين دردهاي اساسي را برايمان بازگو مي‌كنند. امروز چيزي كه ادبيات بايد به آن بپردازد و روايتش كند ترس از دور ماندن است و خود را بي‌ارزش حس كردن‌، همين طور شكستن غرورِ جمعي و تحقير شدن‌، در كنار اين‌ها حقير شمردن ديگران و ملت خود را برتر از ساير ملت‌ها دانستن‌...... همان‌طور كه مي‌دانيد بيش‌ترين سؤالي كه از ما نويسنده‌ها مي‌پرسند اين است‌: چرا مي‌نويسيد؟ مي‌نويسم چون از درونم مي‌جوشد! مي‌نويسم چون نمي‌توانم مثل بقيه كاري عادي انجام دهم‌. مي‌نويسم تا كتاب‌هايي مثل آن‌هايي كه من مي‌نويسم نوشته شوند و من بخوانم‌. ...مي‌نويسم چون خيلي دوست دارم تمام روز در اتاقي بنشينم و بنويسم‌. مي‌نويسم چون با تغيير دادن واقعيت است كه مي‌توانم واقعيت را تاب بياورم‌. مي‌نويسم چون مي‌خواهم همة دنيا بداند من‌، ديگران‌، همة ما در استانبول‌، در تركيه چگونه زندگي كرديم و چگونه زندگي مي‌كنيم‌. مي‌نويسم چون بوي كاغذ و قلم و مركب را دوست دارم‌. مي‌نويسم چون به ادبيات و هنر رمان بيش از هر چيزي اعتقاد دارم‌. مي‌نويسم چون عادت كرده‌ام‌. مي‌نويسم چون از فراموش شدن مي‌ترسم‌. مي‌نويسم چون از شهرت و توجه خوشم مي‌آيد. مي‌نويسم چون مي‌خواهم تنها بمانم‌. مي‌نويسم تا شايد بفهمم چرا از دست همه‌تان‌، از دست همگي اين قدر عصباني‌ام‌. مي‌نويسم چون دوست دارم خوانده شوم ... مي‌نويسم چون تبديل كردن زيبايي و غناي زندگي به كلمات كاري لذتبخش است‌. نه براي تعريف كردنِ داستان‌، بلكه براي بافتن داستان است كه مي‌نويسم.... مي‌نويسم چون هيچ جوري خوشبخت نمي‌شوم‌. مي‌نويسم تا خوشبخت شوم‌.
http://tadaneh1.blogspot.com/2007/01/blog-post_116842669293728586.html

۲۱ مهر ۱۳۸۵

بهار ،تابستان،پاییز،زمستان...و دوباره بهار

برای فلورا

بیا تا برایت بگویم
چه اندازه تنهائی من بزرگ است
می خواهم بگویم
از هر چه دارم
از تمام دلتنگیهایم
....

۱۳ مهر ۱۳۸۵

دوهمسایه ی قدیمی

نزدیک ظهربود وارد بازار سرپوشیده ی تفت شدیم شاید سومین مغازه دو همسایه کنار هم بودند. این مرد پیر به شدت مشغول نجاری بود.بسیار با سرعت و مهارت کار می کرد.مغازه ی نجاری خیلی به هم ریخته بود .شاید دیگر توان مرتب کردن آن را نداشت ویا شاید در این بی نظمی ،نظمی بود که ما تشخیص نمی دادیم.اصلا توجهی به ما نشان نمی داد.

این کوزه ی آب بین دیوار همسایه ها بود .رفتم دستی بهش زدم دیدم خنکه به بچا ها گفتم توش آب خنکه !این کوزه خنکش کرده همسایه نجاره اومد گفت :بخورید .نگاهی به انداختم و لبخندی زدم .گفتم مرسی تشنه مون نیست.لیوان همراهمون نبود و لیوانی که با نخ بهش بسته بودن هم تمیز نبود .فورا موضوع را فهمید رفت لیوان خودش رو که از اون لیوان کم نداشت آورد .من از اون آب خوردم بوی خاک می داد .ولی بچه ها متعجبانه نگاهم کردند

ما دوباره مشغول تماشای کار نجار شدیم این همسایه مغازه شو بست و رفت دوچرخه شو بگیره دید من دارم از او سئوال می کنم اجازه می دی ازت عکس بگیریم.بگذریم که یکی گرفته بودیم.ولی گوشهایش نمی شنید حتی بلند هم فریاد زدم باز هم متوجه حرفم نشد .همسایه اش آمد و دستش گرفت از جاش بلندش کرد (یعنی با عمل با او حرف می زد می دونست گوشهای او توانایی شنواییشان را از دست داده اند)و به ما گفت:حالا
گفت: حالا عکس بگیرید

پیرمرد باید دستش به جایی بود تا بتواند سر پا بایستدو دوچرخه ی همسایه قدیمش را چسبید و همسایه هم با دستش نگهش داشت صدای اذان بلند شد حالا فهمیدم چرا همسایه اولی سوار بر دوچرخه رفت و مرد نجار که رفتن اورا متوجه شد ظرف یک دقیقه سریعا در مغازه را بست و دوچرخه ی قدیمیش را که دیگر قادر نبود سوار شود برداشت و رفت .حتما به عنوان عصای چرخدار از دوچرخه اش استفاده می کند حتما گاهی خریدو با دوچرخه حمل هم می کند

سر یک چشم به هم زدن بازار تعطیل شد ما هم ظاهرا دیر رسیده بودیم مجبور شدیم برگردیم سر بازار یک مغاز ه لوکس لوازم کیش می فرخت باز بود صاحبش پسر جوونی با لباس تنگ و مو ههای ژل دم در مغازه ایستاده بود و خیابونو نگاه می کرد.

این تابلو تو ویترین ش بود

عکسها از سالار

۱۰ مهر ۱۳۸۵

سخن نگفتن

گفتند فقيهی يک بار پای منبر فرزند نشست
. و از بی ربطی گفته های پسر برآشفت
: و او را خطاب قرار داد و گفت
! پسر جان سخن گفتن نمی دانی، آيا سخن نگـفتن هم نمی دانی

۹ مهر ۱۳۸۵

انوشه انصاری

به همین سادگی گاز زدنش به سیب بعد از یک سفر بسیار مشکل دوستش دارم و به ایرانی بودنش افتخار می کنم


از ابتدا که در مورد سفر انوشه در اخبار خواندم بسیار خوشحال شدم ومرتب اخبار را دنبال کردم در هنگامی که در ایستگاه فضایی به سر می برد عکسی از او که پرچم ایران را بر روی لباسش نصب کرده برای دوستانم ارسال کردم عکس العمل های جالبی دیدیم
می بینی پرچم ایران را روی قلبش نصب کرده-
دوستی جوان از کانادا: این عکسو به همکلاسیم نشون دادم واثر بسیار خوبی روی او گذاشت
.دوستی دیگر:فرق است میان تاجر و عالم .ومن .... را به انوشه ترجیح می دهم
دوستی دیگر: چی؟؟؟؟!!! پرچم ایرانو برده؟؟؟ پس خاک تو سرش
یکی از دوستان هم در پاسخ چند عکس دیگر انوشه را برایم ارسال کرد
یکی از دوستان هم جوکی برایم فرستاد: جای بسی خوشحالی است که اولین زن ایرانی به فضا رفت ؛به امید آن روزکه آخرین زن
...!ایرانی هم به فضا برود
دوست بسیار گرانقدر و عزیزم شهبارا هم پستی را به این مطلب اختصاص داده است که در واقع نظر بسیاری از روشنفکران این مرز و بوم است در آن جا اشاره کرده است که ما ملتی هستیم در انتظار گودو و.... و افتخار به انوشه را توهم ما دانسته است.
(همانند توهمی که نسبت به گذشته ی خود در مورد فرهنگ و ادبیات داریم(این مطلب را در پست دیگری به طور مفصل بیان کرده بود
در آن پست قبلی هم به شهرام عزیز نظر خود را بیان کرده بودم .
با عرض ادب و احترام به کلیه نظریات دوستان؛ انوشه برای من به عنوان افتخاریست بزرگ که در آن نشانه های علم و پیشرفت و تجارت و...می بینم
مخلص همه ی دوستان هستم

۴ مهر ۱۳۸۵

جشن میتراناکا،مهرگان

تقدیم به فروغ عزیزم
مهرگان جشن مهرورزی ایرانیان است



فريدون چو شد بر جهان كامگار ------ ندانست جز خويشتن شهريار
به روز خجسته سر مهر ماه ------- به سر برنهاد آن كياني كلاه
كنون يادگارست از او ماه مهر ------- به كوش و به رنج ايچ منماي چهر
پرستيدن مهرگان دين اوست -------- تن‌آساني و خوردن آيين اوست
شاهنامه
حلقه ی مهر
پس از 4800 سال پيش و هنگامي كه ستارة «ذَيخ/ ثُـعبان» از قطب آسماني فاصله مي‌گيرد؛ اين فاصله منجر به گردش اين ستاره به دور نقطة قطب آسماني و ترسيم دايره يا حلقة كوچكي در آسمان مي‌شود كه به گمان نگارنده، سرچشمة پيدايش باوري به نام «حلقة مهر» يا «حلقة پيمان» است كه هنوز هم به شكل حلقة پيمانِ ازدواج در ميان مردمان روايي دارد.
....
نگاره‌های میترا
در نگاره‌هاي باستاني، نقش ميترا/ مهر را معمولاً به شكل مردي كه پرتوهاي نوراني بر گرد سرش ديده مي‌شود، نشان مي‌داده‌اند. اين سنت نگارگري در عصر ساسانی، به گونة افزودن پرتو يا هاله‌اي نوراني بر گرد سرِ پادشاهان و پس از آن بر سر پيامبران و شخصيت‌هاي ديني ادامه پيدا كرد.
سازمان ميراث فرهنگي ، صنايع دستي و گردشگري مازندران
مراسم جشن خرمن مهرگان را جمعه آينده در شهرستان بهشهر برگزار مي‌كند.
..
در مازندران اين آيين در روستاهاي دور و بنه‌هاي كوهستاني البرز ، در ميان گالش‌ها و كوه نشينان در لاريجان و رويان برگزار مي‌شد و در سالهاي اخير نيز اين جشن در روستاها و حاشيه شهرها انجام مي‌پذيرد.
..
در هر حال آنچه روشن است و رواست كه گفته شود اينست كه نام نوروز بيشتر از هر جشن ديگري با مهرگان همراه بوده و اين گواه بر آنست كه اين دو جشن حتي اگر هم‌ارج و هم‌پايه نبوده باشند ، بزرگترين جشن‌هاي ايران زمين بوده‌اند و شايد تنها در اين دو جشن بوده كه ايرانيان سراسر دست از كار و كوشش مي‌كشيده‌اند و به شادي و رامش و آسايش مي‌پرداخته‌اند. آنچنان كه فردوسي تن‌آساني و خوردن را آيين آن مي‌داند و مي‌گويد
...

۲ مهر ۱۳۸۵

اوریانا فالاچی رفت











اوریانا فالاچی، زن چراها

اوريانا فالاچی هم رفت در حالی که نام خود را به عنوان يکی از اولين های تاريخ زنان جهان ثبت کرد. او بدون ترديد اولين زن ژورناليستی بود که به ژورناليسم حيثيتی تازه بخشيد. يعنی اولين زنی بود که ژورناليسم را از گزارش کردن صرف بيرون آورد و به آن جايگاهی موثر و زنده داد. برای اين کار او با گوشت و پوست و خونش کار کرد، در جنگ ها شرکت کرد، با ديکتاتورها مصاحبه کرد، در کوچه و خيابان راه افتاد و در ارتباط با همه مسايل بشری نوشت و اظهار عقيده کرد. و البته که بار بسياری از تهمت ها و اتهامات را هم بر دوش های ظريفش کشيد. ممکن است من هم، مثل خيلی های ديگر، با برخی از عقايد او موافق نباشم اما وقتی به مجموعه کارهای او نگاه می کنم، از مقالاتی که در چادرهای سربازان جنگ ويتنام نوشته شده بود، تا کتاب «کودکی که هرگز زاده نشد» ـ که شاهد دوران دگرديسی او از يک زن به يک انسان بود ـ و تا کتاب «يک مرد» که تکامل يک زن را در گذر عشق نشان می داد، و حتی تا همين کتاب ها و مقاله های اخيرش که بخاطر آن به ضديت با مسلمانان متهم شد، می بينيم که او زنی است متفاوت که نمی تواند نسبت به هيچ يک از حرکت هايي که بر سراسر زمين می گذرد بی تفاوت باشد. به قول خودش، حضور نازی ها و فاشيسم در سرزمينش، و در نوجوانی او، به او آموخته بود که از هر نوع تفکر فاشيستی بترسد. اما او فقط نمی ترسيد، اقدام هم می کرد. می گفت، می نوشت و از اين سر دنيا تا آن سر دنيا می رفت تا در مقابل يک ديکتاتور بنشيند و بپرسد که: چرا؟ او، در ميدان جنگ، کنار جوانان معصوم به جبهه می شتافت تا بپرسد: چرا؟ و مقابل مردی که دوست داشت می ايستاد تا بپرسد چرا؟.. و لحظه ای از اين چرا گفتن ها نايستاد. فالاچی زن چرا ها بود، زن زندگی، نه زن خوردن و خوابيدن و بی خيالی؛ زنی بود که برای لحظه لحظه ی بودنش تاوان داد و چنين است که رفتنش نمی تواند حضورش را در جهان ما تمام کند.

نقل از خانه ی شکوه میرزادگی




۲۸ شهریور ۱۳۸۵

تقدیم به دوستان این وبلاگ

قید مهر

چنان در قید مـــــــهرت پای بندم .... که گویی آهوی سر در کمندم
گهی بر درد بی درمان بــــــگریم .... گهی بر حال بی سامان بخندم
نه مجنونم که دل بردارم از دوست.... مده گر عاقــــلی بیهوده پندم
(سعدی)

تقدیم به همه دوستان عاشقی که چیزی یا کسی برای عشق ورزیدن دارند و پند هیچکس را هم گوش نمی کنند مخصوصا آنان که عاشق آزادی و بهروزی آدمیانند و برای رسیدن به آن از جان مایه می گذارند