۲۹ آذر ۱۳۸۹

شاهنامه - ضحاک-گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک



برداشت  از گالری فرناز


گفتار اندر رفتن فریدون به جنگ ضحاک
 از میان گفتگوی خواهران جمشید و فریدون:

«که نو باش تا هست گیتی کَهُن»

نیم بیت  بسیار زیبای :
«به نرگس گل سرخ را داد نم» انگیزه ی گزینش عکس می باشد.

برا ی خواندن داستان روی عنوان تقه بزنید.




۱۶ آذر ۱۳۸۹

گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی


تندیس کاوه درچادگان  اصفهان

گفتار اندر داستان کاوه ی آهنگر با ضحاک تازی
  
چُنان بُد که ضحّاک را روز و شب
  
به نام فِریدون گشادی دو لب
  
185
بران بُرزبالا ز بیم نشیب
  
شده از آفْرِیدون دلش پر نِهیب
  
  
چُنان بُد که یک روز بر تخت عاج
  
نِهاده بسربر ز پیروزه تاج
  
  
ز هر کشوری مهتران را بخواست
  
که در پادشاهی کُنَد پشت راست
  
  
از آن پس چُنین گفت با موبدان
  
که ای پرهنر با گهر بخردان
  
  
مرا در نِهانی یکی دشمن ست
  
که بربخردان این سَخُن روشن است
  
190
ندارم همی دشمن خُرد خوار
  
بترسم همی از بد روزگار
  
  
همی زین فزون بایدم لشکری
  
هم از مردم و هم ز دیو و پری
  
  
یکی لشکری خواهم انگیختن
  
ابا دیو مردم برآمیختن
  
  
بباید بدین بود همداستان
  
که من ناشکبیم بدین داستان
  
  
یکی محضر اکنون بباید نوشت
  
که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت
  
195
نگوید سَخُن جز همه راستی
  
نخواهد به داد اندرون کاستی
  
  
ز بیم سپهبد همه راستان
  
بدان کار گشتند همداستان
  
  
بدان محضر اَژدَها ناگزیر
  
گواهی نبشتند برنا و پیر
  
  
همانگه یکایک ز درگاه شاه
  
برآمد خروشیدن دادخواه
  
  
ستم دیده را پیش او خواندند
  
بر نامدارانْش بنشاندند
  
200
بدو گفت مهتر به روی دژم
  
که برگوی تا از که دیدی ستم
  
  
خروشید و زد دست بر سر ز شاه
  
که شاها منم کاوه ی دادخواه
  
  
یکی بی زیان مرد آهنگرم
  
ز شاه آتش آید همی بر سرم
  
  
تو شاهی وُگر اَژدَها پیکری ؟
  
بباید زدن داستان ، آوری
  
  
اگر هفت کشور به شاهی تُراست
  
چرا رنج و سختی همه بهر ماست
  
205
شماریْت با من بباید گرفت
  
بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت
  
  
مگر کز شمار تو آید پدید
  
که نوبت ز گیتی به من چون رَسید
  
  
که مارانْت را مغز فرزند من
  
همی داد باید ز هر انجمن
  
  
سپهبد به گفتار او بنگرید
  
شِگِفت آمدش کان سَخُن ها شنید
  
  
بدو باز دادند فرزند اوی
  
به خوبی بجُستند پیوند اوی
  
210
بفرمود پس کاوه را پادشا
  
که باشد بدان محضر اندر گُوا
  
  
چو برخواند کاوه همه محضرش
  
سبک سوی پیران آن کشورش
  
  
خروشید کای پایمردان دیو
  
بریده دل از ترس گیهان خدیو
  
  
همه سوی دوزخ نِهادید روی
  
سپر دید دل ها به گفتار اوی
  
  
نباشم بدین محضر اندر گُوا
  
نه هرگز براندیشم از پادشا
  
215
خروشید و برجست لرزان ز جای
  
بدرّید و بسپَرد محضر به پای
  
  
گرانمایه فرزند او پیش اوی
  
ز ایوان برون شد خروشان به کوی
  
  
مِهان شاه را خواندند آفرین
  
که ای نامور شهریار زَمین
  
  
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد
  
نیارد گذشتن به روز نبرد
  
  
چرا پیش تو کاوه ی خام گوی
  
بسان هَمالان کند سرخ روی
  
220
همی محضر ما به پیمان تو
  
بدَرّد ، بپیچد ز فرمان تو
  
  
کَی نامور پاسخ آورد زود
  
که از من شِگِفتی بباید شُنُود
  
  
که چون کاوه آمد ز درگه پدید
  
دو گوش من آواز او را شنید
  
  
میان من و او ز ایوان درست
  
یکی کوه گفتی ز آهن برُست
  
  
همیدون چُنو زد به سربر دو دست
  
شِگِفتی مرا در دل آمد شکست
  
225
ندانم چه شاید بُدَن زین سپس
  
که راز سپهری ندانست کس
  
  
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه
  
برو انجمن گشت بازارگاه
  
  
همی برخروشید و فریاد خواند
  
جهان را سراسر سُوی داد خواند
  
  
از آن چرم کاهنگران پشتِ پای
  
بپوشند هَنگام زَخم دَرای
  
  
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد
  
همانگه ز بازار برخاست گَرد
  
230
خروشان همی رفت نیزه بدست
  
که ای نامداران یزدان پرست
  
  
کسی کو هوای فِریدون کند
  
سر از بند ضحّاک بیرون کند
  
  
بپویید ، کین مهتر آهَرْمَن ست
  
جهان آفرین را به دل دشمن ست
  
232+
بدان بی بها ناسزاوار پوست
  
پدید آمد آوای دشمن ز دوست
  
  
همی رفت پیش اندرون مرد گُرد
  
جهانی برو انجمن شد نه خُرد
  
  
بدانست خود کافْرِیدون کجاست
  
سراندر کشید و همی رفت راست
  
235
بیامد به درگاه سالار نَو
  
بدیدنْدش از دور و برخاست عَو
  
  
چُن آن پوست بر نیزه بر دید کَی
  
به نیکی یکی اختر افگند پَی
  
  
بیاراست آنرا به دیبای روم
  
ز گوهر برو پَیکر و زرّ بوم
  
  
بزد بر سرِ خویش چون گِرد ماه
  
یکی فال فرّخ ، پَی افگند شاه
  
  
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش
  
همی خواندش کاویانی درَفش
  
240
از آن پس هرآنکس که بگرفت گاه
  
به شاهی به سر برنهادی کلاه
  
  
بران بی بها چرم آهنگران
  
برآویختی نوبنو گوهران
  
  
ز دیبای پرمایه و پرنیان
  
بران گونه گشت اختر کاویان
  
  
که اندر شب تیره چون شید بود
  
جهان را ازو دل پر اومید بود
  
  
بگشت اندرین نیز چندی جهان
  
همی بودنی داشت اندر نِهان
  
245
فِریدون چو گیتی بران گونه دید
  
جهان پیش ضحّاک وارونه دید
  
  
سُوی مادر آمد کمر بر میان
  
به سر برنِهاده کلاه کیان
  
  
که من رفتنی ام سوی کارزار
  
ترا جز نیایش مباد ایچ کار
  
  
ز گیتی جهان آفرین را پرست
  
بدو زن ز نیک و بد پاک دست
  
  
فرو ریخت آب از مژه مادرش
  
همی آفرین خواند بر داورش
  
250
به یزدان همی گفت : زِنهار من
  
سپردم ترا ای جهاندار من
  
  
بگردان ز جانش نهیب بدان
  
بپرداز گیتی ز نابخردان
  
  
فریدون سبک ساز رفتن گرفت
  
سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت
  
  
برادر دو بودش ، دو فرّخ هَمال
  
ازو هر دو آزاده مِهتر بسال
  
  
یکی بود ازیشان کتایونْش نام
  
دگر نام بَرمایه ی شادکام
  
255
فریدون بدیشان سَخُن برگشاد
  
که خرّم زیید ای دِلیران و شاد
  
  
که گردون نگردد بجز بر بِهی
  
به ما بازگردد کلاه مِهی
  
  
بیارید داننده آهنگران
  
یکی گرز فرمای ما را گران
  
  
چو بگشاد لب هر دو بشناختند
  
به بازار آهنگران تاختند
  
  
هر آنکس کزان پیشه بُد نامجوی
  
بسوی فِریدون نِهادند روی
  
260
جهانجوی پرگار بگرفت زود
  
وُزان گرز ، پَیکر بدیشان نُمود
  
  
نگاری نگارید بر خاک پیش
  
همیدون بسان سر گاومیش
  
  
بدان دست بردند آهنگران
  
چو شد ساخته کارِ گرزِ گران
  
  
به پیش جهانجوی بردند گرز
  
فروزان بکردار خورشید برز
  
  
پسند آمدش کار پولادگر
  
ببخشیدْشان جامه و سیم و زر
  
265
بسی کردشان نیز فرّخ امید
  
بسی دادْشان مهتری را نُوید
  
  
که گر اَژدَها را کنم زیر خاک
  
بشویم شما را سر از گَرد پاک
  
  
جهان را همه سوی داد آوریم
  
چُن از نام دادار یاد آوریم

۶ آذر ۱۳۸۹

شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

   


گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

برآمد برین روزگاری درازکشید اَژدها را به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزادجهان را یکی دیگر آمد نِهاد
110ببالید برسان سرو سهیهمی تافت زو فرّ شاهنشهی
جهانجوی با فرّ جمشید بودبکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگیروان را چو دانش به شایستگی
به سربر همی گشت گردان سِپهرشده رام با آفْریدون به مهر
همان گاو که ش نام بَرمایه بودز گاوان وُرا برترین پایه بود
115ز مادر جدا شد چو طاوس نربه هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردانستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندیدنه از پیرسر کاردانان شَنید
زمین کرده ضحّاک پر گفت و گویبه گِرد جهان بر همین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتینشده تنگ بر آبتین بر ، زمین
120گریزان و ز خویشتن گشته سیربرآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مردتنی چند ، روزی بدو بازخَورد
گرفتند و بردند بسته چو یوزبروبر سرآورد ضحّاک روز
خردمند مام فِرِیدون چو دیدکه بر جفت او بر چُنان بد رسید
فرانک بُدش نام و فرخنده بودبه مهر فِرِیدون دل آگنده بود
125دوان داغ دل خسته ی روزگارهمی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو بَرمایه بودکه نابسته بر تنْش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزارخروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کین کودک شیرخوارز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیروُ زین گاو نغزش بپرور به شیر
130وُ گر پاره خواهی روانم تُراستگروگان کنم جان بدانکت هواست
پرستنده ی بیشه و گاو نغزچُنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده بر پیش فرزند توبباشم پذیرنده ی پند تو
فرانک بدو داد فرزند رابگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیرهمی داد هُشیار زنهارگیر
135نشد سیر ضحّاک از آن جست جویشد از گاو گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سُوی مرغزارچُنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه یی در دلم ایزدیفراز آمده ست از ره بخردی
همی کرد باید کزان چاره نیستکه فرزند و شیرین روانم یکیست
ببُرّم پی از خاک جادوسْتانشوم با پسر سوی هندوستان
140شوم ناپدید از میان ِگروهبرم خوبرخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوندچو غُرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بودکه از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدینمنم سوگواری از ایران زَمین
بدان کین گرانمایه فرزند منهمی بود خواهد سر انجمن
145ببُرّد سر و تاج ضحّاک راسپارد کمربند او خاک را
ترا بود باید نگهبان اویپدروار لرزنده بر جان اوی
پذیرفت فرزند او نیک مردنیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحّاک یک روزگاراز آن گاو بَرمایه و مرغزار
بیامد از آن کینه چون پیل مستمران گاو بَرمایه را کرد پست
150جز آن هرچه دید اندرو چارپایبیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فِرِیدون شتافتفراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندرفگندبپای اندرآورد کاخ بلند
چو بگذشت بر آفْرِیدون دوهشتز البرزکوه اندرآمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفتکه بگشای بر من نِهان از نِهفت
155بگویی مرا تا که بودم پدر ؟کیم من ؟ به تخم از کدامین گهر ؟
چه گویم کیم ، بر سرِ انجمن ؟یکی دانشی داستانی بزن
فرانک بدو گفت کای نامجویبگویم تُرا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زَمینیکی مرد بُد نام او آبتین
ز تخم کَیان بود و بیدار بودخردمند و گُرد و بی آزار بود
160ز طهمورثِ گُرد بودش نژادپدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بُد ترا ، مر مرا نیک شوینبُد روز روشن مرا جز بدوی
چُنان بُد که ضحّاک جادوپرستز ایران به جان تو یازید دست
ازو من نِهانت همی داشتمچه مایه به بَد روز بگذاشتم
پدرْت آن گرانمایه مرد جوانفدا کرد پیش تو روشن روان
165سرانجام رفتم سوی بیشه ییکه کس را نه زان بیشه اندیشه یی
یکی گاو دیدم چو باغ بهارسراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده به کَشنشسته به پیش اندرون شاه فَش
بدو دادمت روزگاری درازهمی پروردیدَت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاوس رنگبرافراختی چون دلاور پلنگ
170سرانجام از آن گاو و آن مرغزاریکایک خبر شد بر شهریار
بیامد بکشت آن گرانمایه راچُنان بی زبان مهربان دایه را
وُ ز ایوان ما تا به خورشید خاکبرآورد و کرد آن بلندی مَغاک
فِرِیدون برآشفت و بگشاد گوشز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کینبه ابرو ز خشم اندر آورد چین
175چُنین داد پاسخ به مادر که شیرنگردد مگر  بازمایش دِلیر
کنون کردنی کرد جادوپرستمرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاکبرآرم از ایوان ضحّاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیستتُرا با جهان سر بسر پای نیست
جهاندار ضحّاک با تاج و گاهمیان بسته فرمان او را سپاه
180چو خواهد ، ز هر کشوری صدهزارکمربسته او را کند کارزار
جزاینست آیین و پیوند کینجهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبید جوانی چَشیدبه گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر ببادتُرا روز جز شاد و خرّم مباد
برداشت از سایت آریا بوم