۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۷

تعاونی مصرف


در شرکتی که یک کارخانه ی تولیدی بود کار می کردم . کارخانه در شهرستان بود و دو هزار نفر کارگر داشت. یک روز از رییس حسابداری کارخانه نامه ای دریافت کردم که در آن از من خواسته بود مطابق قانون کار در سیستم پرداخت حقوق تغییر بدم تا مبلغ دریافتی کارکنان کمتر از نصف حقوقشان نشود. تلفنی با او صحبت کردم که منظورش چی هست ؟ و من در کدام قسمت کنترل لازم را بذارم . گفت که کارگران میرن از تعاونی جنس میخرن قسطی ،یادته که فایلشو درست کردی تا بتونن قسط تاشون از طریق حقوقشون پرداخت کنن ، حالا میخوام کاری کنی که اگر پرداختی اونا کمتر از نصف شد اون قسط خرید از تعاونی مصرف ،از حقوق کارمندان کسر نشه. من هم اوضاع را بررسی کردم ولی نیاز به مجوز از معاون مالی شرکت داشتم با او صحبت کردم و معاون که پیر این کارها بود گفت که از مدیر عامل تعاونی و رییس حسابدار بخواه بیان تهران و من هم هستم این موضوع رو بررسی کنیم . رییس حسابداری گفت من نمیام این قانونه و باید رعایت بشه و مدیر عامل تعاونی مصرف تنهایی آمد . به من گفت می دونی کارخانه به کارگرا وام نمیده خوب اینا هم گرفتارن چه کار کنن، میان یه موتوری، یخچالی، فریزری میخرن و میرن بیرون یک کمی ارزونتر می فروشن اینجوری گره کارشون وا میشه پولشم قسطی کم میشه. حالا اینا همینو هم نمی خوان بزارن!. بیا و شما خانمی کن و بگو نمیشه این برنامه رو نوشت. گفتم من دروغگو نیستم و تا مجوز نداشته باشتم دستی در سیستم نمی برم شما برو جلوی مجوز رو بگیر . می گفت نه نمیشه اگرمیشد من پا نمی شدم بیام اینجا . گفتم خوب اونهایی که حقوقشون نمی رسه از خودشون بگیر . تو که لطفو کردی اونها هم باید سر موقع قسطاشونو بدن دیگه. گفت ببین اگر آدمای خوش قولی بودن که تو همون تعاونی ازشون قسطاشون می گرفتیم چون بد قولی می کنن و ندارن که قسطا رو بدن ما به زور حسابداری رو راضی کردیم که از حقوقشون کم کنند، که شما هم کمک کردی و برنامه ها رو ردیف کردی ، اگر از حقونشون کم نشه تعاونی نمی تونه مطالباتشو وصول کنه و ورشکست میشه تازه یه عالمه چک اینور و اونوور دادم میان منو میبرن میندازن زندان. معاون پیر هم ناظر بر اوضاع بود و ترجیح میداد سکوت کند و هیچ دستوری نمی داد به من میگفت خودت بررسی کن. من هم به آن کارگر قول دادم تا جایی که بتونم کار رو عقب میندازم .
دو سه ماهی گذشت دوباره رییس حسابداری کارخانه زنگ زد گفت چی شد این برنامه؟ گفتم راستش اینجوریه تو چه جوری دلت میاد به تعاونی کارگری فشار بیاری ؟ گفت خانم تو که اینجا نیستی ببینی من چی می کشم! آخر ماه که میشه همه ی حقوقشون که بابت قسط تعاونی میره، زنهاشون فیش حقوق به دست میان پشت در کارخونه داد وفریاد ! چرا به شوهرشون حقوق ندادیم؟ ، تازه زن و بچه مو یا خودمو تو خیابون ببین اونجا هم باید بهشون جواب پس بدیم تازه اگر بد وبیراه نشویم خوبه! . بعد ازاینکه با اون خانوما حرف میزنیم میگن نه مااصلن چنین جنسی از اینا ندیدیم یا پول فروش اون جنس رو ندیدیم. بعد کاشف به عمل میاد که آقا معتاد است یا دارای دو زن!!


از اون طرف هم نمی توانستم حرف آن کارگر مدیر عامل تعاونی رو نشنیده بگیرم. بالاخره بعد از دو سال که فرصتی بود تا تعاونی مطالباتشو وصول کنه و دیگه دست به این کارهای خیر نزنه، این شرط را در برنامه ی حقوق آن شرکت گذاشتم.



۷ اردیبهشت ۱۳۸۷

شکلات

نزديكيهاي ساعت 9 بود كه تقريبا همه اعضاي گمرك خرمشهر براي بازكردن و تفتيش چند صندوق چوبي بزرگ خوش ظاهر كه از آمريكا آمده بود گرد يكديگر جمع شدند. پيشخدمتها با تيشه و تبر به كندن ميخ و تخته‌هاي روي جعبه مشغول شدند و پس از آنكه پوشال روي صندوقها را پس زدند بوي خوشي برخاست كه همه مطمئن شدند صندوق‌ها محتوي شكلات مي‌باشند. طبق معمول در يك قوطي باز شد و يكي از كارمندان براي خود و رفقايش از آن شكلاتها مقداري برداشت. طعم و مزه شكلاتها نيشها را باز كرد و دهن همه به جنبش افتاد و متعاقب آن چندين بسته ديگر مورد ناخنك حضرات از رئيس گرفته تا مامورين جزو اداره قرار گرفت و گذشته از آن هر يك از اعضا چندين بسته نيز براي اهل بيت خود كنار گذاشتند كه موقع ظهر با خود ببرند! يك ساعت بعد صندوقها ميخكوب و براي تحويل شدن به صاحب جنس آماده بود و كارمندان نيز در پشت ميزهاي خود مشغول كار شدند ولي گاهگاهي صداي زنگ بلند مي‌شد و كارمندان به پيشخدمتها ارد آب خوردن مي‌دادند.لحظه به لحظه مرض عطش در عمارت گمرك شدت يافت و به فاصله نيم ساعت بشكه حلبي بزرگ عمارت گمرك خالي و دوباره پر از آب شد ولي تشنگي كارمندان از بين نرفت! رئيس خواست به منزل جيم شود ديد معاون اداره تقاضاي دوساعت مرخصي كرده و ساير اعضا نيز هركدام به بهانه‌اي طلب مرخصي نموده و قصد خروج را دارند. ناچار در جاي خود باقي ماند. صداي قار و قور شكم اعضاي دله گمرك از هر طرف بلند بود و در عرض چند دقيقه هجوم عمومي به طرف مستراح شروع شد ولي بدبختانه يا خوشبختانه عمارت گمرك بيش از يك آبريزگاه گلي و يك آفتابه حلبي نداشت. لحظه به لحظه مراجعه كنندگان مستراح زيادتر شد و بعد از يك ربع هيچكس در اتاقها ديده نمي‌شد. همه براي رفتن به مستراح از سروكول هم بالا مي‌رفتند. فراش، انديكاتور نويس، بازرس، هيچكدام طاقت يك دقيقه انتظار را نداشتند. هر كس هم كه داخل جايي بود به اين زوديها كارش تمام نمي‌شد به همين جهت هر كس داخل مي‌شد يك فصل فحش از بيروني‌ها مي‌شنيد تا كارش تمام شود و بيرون بيايد. جناب رئيس به گمان اينكه آنجا هم تك و توش بر مي‌دارد با طمطراق عازم شد ولي احدي ملاحظه او را نكرد. كم كم صداي او هم بلند شد كه: منتظر خدمتتان مي‌كنم، به بندرعباس انتقالتان مي‌دهد، حمالها، فلان فلان شده‌ها، چرا ملاحظه رئيس و مرئوسي را نمي‌كنيد؟ ولي هيچكدام از اين حرفها و تعارفها اثري نداشت! در اين گيرودار رئيس بيچاره دفعتا متوجه خود شد و ديد كه شلوار خود را مظفرانه كثيف كرده است! خواست به گوشه‌اي برود و شلوار خود را عوض كند كه ناگهان اتومبيل شيك آخرين سيستمي جلوي عمارت گمرك ترمز كرد و يكي از بازرسهاي معروف گمرك جنوب كه مامور سركشي گمرك خرمشهر بود پياده شد. اولين چيزي كه نظر او را به خود جلب كرد اين بود كه در گزارش خود بنويسد: نبودن پاسبان جلوي عمارت.... از پله‌ها بالا رفت، هيچكدام از اعضا را نديد. از درون اتاقها هم صداي نفس‌كشي شنيده نمي‌شد. بدبخت با عصبانيت به طرف اتاق رئيس رفت. رئيس بدبخت از مشاهده بازرس خود را باخت و رنگ از رويش پريد و از اينكه به علت اشكالات فني! نمي‌توانست از جا بلند شده و تعارف بكند بي‌اندازه شرمگين شد با اين حال با لكنت زبان خير مقدمي گفت و اضافه نمود كه به علت رماتيسم و درد پا قادر به تكان خوردن نيستم و بعد هم زنگ زد تا فراش آمده و براي مهمان تازه وارد چاي و شيريني بياورد ولي هيچكس در راه‌روهاي عمارت وجود نداشت تا به زنگ رئيس پاسخ دهد! بازرس در حالي كه از اين قضيه در فكر فرو رفته بود چند دور با عصبانيت طول اطاقها را طي نمود و در اين اثنا يك مرتبه چشمش از پنجره به بيرون افتاد و از مشاهده هجوم اعضا و معاون گمرك به مستراح بي‌اختيار خنده‌اش گرفت. مخصوصا چندنفري كه طاقت نياورده و دولادولا در گوشه‌هاي حيات، پشت درخت‌‌هاي نخل مشغول! شده بودند، توجهش را بيشتر جلب كرده و بر تعجبش افزوده بود! بوي تعفن گيج كننده‌اي فضاي گمرك را معطر ساخته بود! تمام اين جريانات كه باعث رسوايي كارمندان گمرك گرديده بود شاهكار يك جوان ارمني بود كه مرتبا از آمريكا شيريني و شكلات وارد مي‌كرد و چون هردفعه بيش از نصف هر صندوق را آقايان محض تبرك! مي‌چشيدند و طبق معمول هيچ مرجعي هم براي شكايت نداشت، حقه‌اي به كار زده و يك بار سفارش داده بود كه براي او شكولاكس يعني شكلات مسهل بفرستند و به طريقي كه ملاحظه شد به بهترين وجهي انتقام خود را از شكمهاي دله كارمندان گمرك خرمشهر گرفت!
نویسنده این داستان را نمی شناسم و یکی از دوستانم برایم فرستاده است

۱ اردیبهشت ۱۳۸۷

آزار ذهن

دو رهرو در حین سفرشان به رودخانه ای رسیدند وبا زنِ جوانی در آنجا روبرو شدندکه نمی توانست از رودخانه عبور کند،آن زن از آنها خواهش کرد اگر امکانش باشد او را به آن طرف آب ببرند .
یکی از رهرو ها مردٌد بود ولی دیگری سریعن او را روی شانه هایش گذاشت و از میان آب عبور کرد و در ساحل آن طرف رود به زمینش نهاد ،آن زن از او سپاسگزاری کرد و رفت.

هم چنان که آنها به راهشان ادامه می دادند،یک رهرو حسابی فکرش مشغول و پریشان بود و نمی توانست ساکت باشد ، به حرف آمد و پرسید، "برادر ، آموزش روحانی ما می گوید، از هر گونه تماس با زنان دوری کنیم ، ولی تو آن زن را روی شانه هایت به آن سوی آب حمل کردی! "

دیگر رهرو پاسخ داد:"من آن دختر را تا آنسوی رود حمل کردم اما تو او را تا اینجا با خود آوردی ! "


Two traveling monks reached a river where they met a young woman. Wary of the current, she asked if they could carry her across. One of the monks hesitated, but the other quickly picked her up onto his shoulders, transported her across the water, and put her down on the other bank. She thanked him and departed.
As the monks continued on their way, the one was brooding and preoccupied. Unable to hold his silence, he spoke out. "Brother, our spiritual training teaches us to avoid any contact with women, but you picked that one up on your shoulders and carried her!"
"Brother," the second monk replied, "I set her down on the other side, while you are still carrying her."

۲۹ فروردین ۱۳۸۷

آبدارچی زبل

در برخی شرکت ها عمر مدیریت ها بسته به عمر مدیریت شرکت سهامدار و عمر مدیریت صاحب سهام بسته به مدیریت سازمان تابعه در وزارتخانه و عمر مدیر سازمان مربوطه بسته به عمر وزیر و عمر وزیر بسته به عمر رییس جمهور و... . در بسیاری شرکتها تغییر مدیریت گاهی به دو سال یک بار و یا کمتر هم می رسد.
دریکی از شرکتها آبدارچی بود که شاهد رفت و آمد این مدیران بود . یکی از مدیر عامل ها خیلی ادعاش میشد و نم پس نمی داد و به شدت با همه از جمله او بد اخلاقی می کرد مرخصی نمی داد و با وام ها خیلی مشکل موافقت می کرد، تازه خیلی هم چایی می خورد. اگر مهمانی می آمد و چای دیر می شد بعدش الم شنگه ای به پا می شد که بیا و ببین . وقتی به قول معروف مدیره الف رو نگه دیگه کارمندا حساب دستشون میاد که چه خبره.
بالاخره نوبت رفتن اون مدیر عامل شد و روز آخر خواست از دل آبدارچی در بیاره و با یاد خوش از اونجا بره بهش گفت اگه من تندی کردم دلیلش کار بود و باید ببخشید دیگه!
آبدارچی هم که دید او ازش حلالیته رو گرفته حالا نوبت او بود که باید حلالیت می گرفت این بود که با حالت مظلومیت برگشت گفت:جناب مدیرعامل شما هم منو حلال کن چون هر چایی که برای شما می آوردم یه تُف هم مینداختم توش !!

۲۸ فروردین ۱۳۸۷

سمفونی مردگان








از ابتدای کتاب، جنگی نابرابر بین سنت و مدرنیته را دریافتم . جنگی که شما را همراه خودش می برد ، عذابت می دهد و در هیچ و پوچ رهایت می کند....

راویان سمفونی مردگان ارواح هستند و عناوین فصل های آن همانند بخش های یک سمفونی نام گذاری شده اند .



بخش هایی از کتاب که آیدین دچار پریشانی افکار شده است نویسنده به صورت استادانه ای آن چه در ذهن او می گذرد به خواننده منتقل می کند.



شخصیت های داستان:
آیدین: در مدرسه شاگردی درس خوان بود پدر هیچگاه نمی دانست که او کی درس می خواند در پاسخ پدر که از او می پرسید :کی درس می خوانی؟ می گفت: همانقدر که سر کلاس گوش می دهم کافی است.او هیچگاه شغل پدر را دوست نداشت می خواست به دانشگاه برود. همیشه و در همه حال تا آخر عمرش روزنامه می خواند.
به استاد دلخون عشق می ورزیددلخون شاعر بود و نجاری را برای گذران زندگیش انجام میداد. آیدین به درس و مطالعه و کار حجره می رسیدولی دائم می گفت می خواهد به تهران و دانشگاه برود و درس بخواند. برای اینکه او را به راه بیاورند به پیشنهاد ایاز پاسبان یک روز که در خانه نبود تمام اشعار آیدین به همراه کتاب هایش را پدر به کمک اورهان به آتش می کشد
اورهان: پسری که در مدرسه متوسط الحال بود و او بود که به ادامه ی کار پدر یا شاید به مال پدر چشم داشت و تا آخر عمرش در فکر حجره بود و در فکر این که با ترفندی حجره را به تنهایی صاحب شود حتی به فکر قتل آیدین بر می آید
جابر (پدرآیدین): سه پسربه نام های آیدین و اورهان و یوسف و یک دختربه نام آیدا داشت. شغل او تخمه و پسته فروشی بود ، حجره ای در بازار داشت. کارهای حجره از این قرار بود، پایین بردن کیسه ها از چهل پله به پایین و گرفتن سوراخ موش ها بود و نوشتن حساب کتابها و رسیدگی به مشتری ها.
مادر آیدین: سمبل یک مادر که فرزندانش را دوست می داشت . دختر و پسر ،یوسف که در زیرزمین به صورت یک تکه گوشت زندگی می کرد همان قدر دوست داشت که بقیه فرزندانش را. او در این داستان همیشه به نام مادر آیدین خوانده می شود .
آیدا: دختر خانواده که به دستور پدر باید در آشپزخانه باشد و حتی خیاطی را باید در آنجا از مادرش یاد بگیرد. دختر ی بر اثر کار در آشپز خانه دچار بیماری رماتیسم شده بود.
آبادانی که مردی خوش پوش و از امریکا آمده بود به دنبال یک دختر آفتاب مهتاب ندیده به آیدا می رسد. آیدا هم عاشق او می شود و با مخالفت شدید پدر با آبادانی ازدواج می کندو صاحب پسری می شود.
روزی آیدین در روزنامه می خواند" زنی در مقابل چشمان پسرش در میان شعله های آتش سوخت"
پدر هم، آیدا را بسیار دوست می داشت و همه ی رفتارهای درستی که فکر می کرد لازمه ی نگاهداری یک دختر است انجام می داد.دختر باید در خانه بماند حتی خورشید هم او را نبینید به طوری که دچار روماتیسم می شود.
ایاز : پاسبان محله که با گرفتن جیره ی تخمه و پسته مشاور امنیتی پدر و بعد از پدر ، اورهان بود. ایاز صاحب دو زن بود، وقتی نیمه شب از خانه ی یک زن به خانه ی دیگر زن می رفت همه فکر می کردند عجب پاسبان خوبی است و نصف شب گشت می زَنَد. با راهنمایی او کتاب های آیدین را به آتش می کشند تا آیدین دست از شاعری و کتابخوانی و عشق به تحصیل دست بردارد و به آغوش حجره ی پدر باز گردد.



پیوندهای مفید:



در تابستان شصت و هفت سپانلو رمان را خواند. گفت: «اين شاهکار است، . »...مطلب کامل را در سایت خوابگرد بخوانید..

گفتگو با عباس معروفی در اعتماد
ویکی پدیا
نقد و بررسی سمفونی مردگان در وبلاگ Creat Expectations
نگاهی کوتاه به جهان داستانی عباس معروفی در روزنامه اعتماد
سمفونی مردگان از دید یک اردبیلی
آتشی در دل
نقدی مخالف در سایت ادبی: جن و پری
و بهترین نقد در سایت ادبی: اثر

نقدها را خواندم یکی می گوید تقلیدی است از رئالیسم جادویی از صد سال تنهایی مارکز دیگری می گویدبه روش روش سیال ذهن خشم و هیاهو فاکنر نوشته شده است.
بی شباهت به صد سال تنهایی مارکز و آثار فاکنر نیست ودر آخر بگویم به نظرم اثر منحصر به فرد و تاثیر گذاری است.




۲۲ فروردین ۱۳۸۷

سنگتراش

سنگتراشی بود که از خودش و وضع زندگیش ناراضی بود.
یک روز از کنار خانه ی یک بازرگان ثروتمند گذشت از میان دروازه ی باز ، متعلقات گرانبها و مهمانان مهم بازرگان را دید.با خودش فکر کرد" این بازرگان باید خیلی مقتدر باشد!".
او به حال بازرگان خیلی رشک بردو آرزو کرد بتواند همانند او شود .
به یکباره او بازرگان شد، از تجمٌلات و داشتن قدرتی که حتی هیچ گاه تصوٌرش را هم نکرده بود،لذٌت می برد، اما مورد حسرت و نفرت کسانی که از او ثروت کمتری داشتند، قرار گرفت.
به زودی یک مقام عالی رتبه را دید که سوار بر صندلی روان حمل می شدو همراهان و خدمتکاران و سربازان با صدای گام های منظٌم او را اسکورت می کردند. همه مردم بدون در نظر گرفتن میزان دارایی شان باید در مقابل آن صف کمی تعظیم می کردند. او با خودش فکر کرد "چقدر این مقام عالی رتبه قدرتمند است! کاش می توانستم جای او باشم" .
سپس او به یک مقام عالی رتبه تبدیل شد و با صندلی آراسته شده به همه جا حمل می شد و هر جا می رفت مردم همگی از او وحشت و نفرت داشتند. تابستان گرمی بود و او روی آن صندلی چسبناک خیلی احساس ناراحتی کرد.
به بالا، به خورشید نگاه کرد که با غرور وبی توجٌه به حضور او، در آسمان می درخشید . با خودش فکر کرد "خورشید عجب قدرتی دارد! کاش من هم یک خورشید بودم".
سپس او خورشید شد و با شدٌت بر همه می تابید و در حالی که مزارع را می سوزاند، کشاورزان و کارگران به او لعنت می فرستادند. اما یک ابر بزرگ و سیاه حرکت کرد و بین او و زمین قرار گرفت ، و از تابش نور او به هر چیزی که زیر آن بود، جلو گیری کرد . با خود اندیشید" چقدر این ابر طوفان زا قدرتمند است! کاش می توانستم یک چنین ابری باشم!" .

پس از آن او ابر شد و در روستا ها و مزارع سیل به راه انداخت و فریاد همه بلند شد. ولی خیلی زود متوجٌه شدکه به وسیله نیرویی بزرگ از آنجا دور می شود، پی برد که آن باد بود.
با خودش گفت:" باد چقدر قدرتمند است ! کاش من می توانستم باد باشم!"


سپس او باد شد، در حالی که سقف خانه ها رامی کندو درختان را از ریشه در می آورد به وسیله آنهایی که صدمه می دیدند و وحشت می کردند مورد نفرت و نفرین قرار می گرفت. اما بعد از مدٌتی به چیزی برخورد کرد که نمی توانست حرکتش دهد هر چه او با قدرت به آن می وزید بی فایده بود.یک صخره ی بسیار بزرگ! با خودش فکر کرد "این صخره چقدر قدرتمند است! کاش یک چنین صخره ای بودم !"

سپس او به یک صخره تبدیل شد، قدرتمند تر از هر چیزی دیگری که روی زمین بود. اما همان طوری که او آنجا ایستاده بود صدای ضربه های اسکنه ای را شنید که به سطح سخت او زده می شد، و احساس کرد که دارد تغییر می کند. با خودش فکر کرد "چه چیزی می تواند قدرتش از من ِ صخره بیشتر باشد؟" .

او به پایین، آن دورترهای خودش نگاه کرد و هیبت یک سنگتراش را دید.


There was once a stone cutter who was dissatisfied with himself and with his position in life.

One day he passed a wealthy merchant's house. Through the open gateway, he saw many fine possessions and important visitors. "How powerful that merchant must be!" thought the stone cutter. He became very envious and wished that he could be like the merchant.

To his great surprise, he suddenly became the merchant, enjoying more luxuries and power than he had ever imagined, but envied and detested by those less wealthy than himself. Soon a high official passed by, carried in a sedan chair, accompanied by attendants and escorted by soldiers beating gongs. Everyone, no matter how wealthy, had to bow low before the procession. "How powerful that official is!" he thought. "I wish that I could be a high official!"

Then he became the high official, carried everywhere in his embroidered sedan chair, feared and hated by the people all around. It was a hot summer day, so the official felt very uncomfortable in the sticky sedan chair. He looked up at the sun. It shone proudly in the sky, unaffected by his presence. "How powerful the sun is!" he thought. "I wish that I could be the sun!"

Then he became the sun, shining fiercely down on everyone, scorching the fields, cursed by the farmers and laborers. But a huge black cloud moved between him and the earth, so that his light could no longer shine on everything below. "How powerful that storm cloud is!" he thought. "I wish that I could be a cloud!"

Then he became the cloud, flooding the fields and villages, shouted at by everyone. But soon he found that he was being pushed away by some great force, and realized that it was the wind. "How powerful it is!" he thought. "I wish that I could be the wind!"

Then he became the wind, blowing tiles off the roofs of houses, uprooting trees, feared and hated by all below him. But after a while, he ran up against something that would not move, no matter how forcefully he blew against it - a huge, towering rock. "How powerful that rock is!" he thought. "I wish that I could be a rock!"

Then he became the rock, more powerful than anything else on earth. But as he stood there, he heard the sound of a hammer pounding a chisel into the hard surface, and felt himself being changed. "What could be more powerful than I, the rock?" he thought.

He looked down and saw far below him the figure of a stone cutter.

۱۷ فروردین ۱۳۸۷

کتاب ها



روزگاری فیلسوف و پژوهشگری نامی بود که سال های زیادی از عمرش را فدای آموزش ذن کرده بود.
یک روز که بالاخره به حقیقت و روشنایی رسید ، کتاب هایش را به حیاط برد و همه ی آنها را به آتش کشید.
Once there was a well known philosopher and scholar who devoted himself to the study of Zen for many years. On the day that he finally attained enlightenment, he took all of his books out into the yard, and burned them all.

۱۴ فروردین ۱۳۸۷

خانه های روستایی

این عکس در جاده فیروز کوه بین ورسک و سواد کوه توسط سالار از داخل اتومبیل در حال حرکت گرفته شده است .
خانه های روستایی برایم در دل خود حکایت ها دارند که در زندگی شهرنشینی مانند آن نیست.

۱۳ فروردین ۱۳۸۷

سیزده به در

روستای محمد آباد سی کیلومتری شرق گرگان
روستای محمد آباد سی کیلومتری شرق گرگان

جنگل های ناهار خوران گرگان هفته دوم فروردین 87
عکس ها از سالار

سیزده تونو اینجا به در کنید.