۸ شهریور ۱۳۸۶

شکلات

با يک شکلات شروع شد . من يک شکلات گذاشتم توي دستش .او يک شکلات گذاشت توي دستم .من بچه بودم . او هم بچه بود. سرم را بالا کردم او هم سرش را بالا کرد . ديد که مرا ميشناسد . خنديدم . گفت :« دوستيم ؟ » گفتم : «دوست دوست » گفت : « تا کجا؟‌» گفتم : دوستي که « تا » ندارد !. گفت : « تا مرگ ! » خنديدم و گفتم : « گفتم که تا ندارد ! » گفت : « باشد ، تا پس از مرگ !‌»‌ گفتم :‌« نه نه نه ، تا ندارد » گفت :‌« قبول تا آنجا که همه زنده ميشوند‌،‌يعني زندگي پس از مرگ . باز با هم دوستيم . تا بهشت ، تا جهنم ، تا هر کجا که باشد من و تو با هم دوستيم.» خنديدم گفتم :« تو برايش تا هر کجا که دلت ميخواهد يک «تا » بگذار . اصلا يک تا بکش از يک سر اين دنيا تا سر آن دنيا . اما من اصلا تا نميگذارم .» نگاهم کرد .نگاهش کردم . باور نميکرد . مي دانستم او ميخواست حتما دوستي مان تا داشته باشد . دوستي بدون تا را نميفهميد
گفت:« بيا براي دوستيمان یک نشانه بگذاريم .» گفتم : « باشد تو بگذار .» گفت :‌« شکلات .هر بار که همديگر را مي بينيم يک شکلات مال تو يکي مال من . باشد ؟ » گفتم :« باشد .» هر بار يک شکلات ميگذاشتم توي دستش . او هم يک شکلات توي دست من . باز همديگر را نگاه ميکرديم يعني که دوستيم . دوست دوست . من تندي شکلاتم را باز ميکردم و ميگذاشتم توي دهانم و تند تند آن را ميمکيدم . ميگفت : « شکمو ، تو دوست شکموئي هستي » و شکلاتش را ميگذاشت توي صندوق کوچولوي قشنگي . ميگفتم :«‌بخورش ! » ميگفت :« تمام ميشود . ميخواهم تمام نشود . براي هميشه بماند .» صندوقش پر از شکلات شده بود . هيچ کدامش را نميخورد . من همه اش را خورده بودم .گفتم :‌«‌اگر يک روز شکلاتهايت را مورچه ها بخورند يا کرمها . آنوقت چکار ميکني ؟ » گفت :« مواظبشان هستم . » ميگفت ميخواهم نگهشان دارم تا وقتي دوست هستيم و من شکلات را ميگذاشتم توي دهانم و ميگفتم : « نه نه نه تا ندارد . دوستي که تا ندارد . »
يک سال . دو سال . چهار سال . هفت سال . ده سال . بيست سال شده است او بزرگ شده است . من بزرگ شده ام . من همه شکلات ها را خورده ام . او همه شکلات ها را نگه داشته است . او آمده امشب تا خداحافظي کند . ميخواهد برود .برود آن دور دورها .. ميگويد :‌«‌ميروم اما زود برميگردم » من ميدانم . ميرود و برنميگردد . يادش رفت شکلات را به من بدهد .من يادم نرفت . يک شکلات گذاشتم کف دستش گفتم :‌«‌اين براي خوردن . » و يک شکلات هم گذاشتم کف آن دستش و گفتم :‌« اين هم آخرين شکلات براي صندوق کوچکت » . يادش رفته بود که صندوقي دارد براي شکلاتهايش .هر دو را خورد و خنديدم . ميدانستم دوستي من « تا » ندارد .ميدانستم دوستي او « تا » دارد . مثل هميشه . خوب شد همه شکلاتهايم را خوردم .اما او هيچ کدامشان را نخورد . حالا با يک صندوق پر از شکلات چه خواهد کرد ؟! .ـ
نویسنده:زری نعیمی
این داستان را فریدون گرامی ارسال نموده اند

۶ شهریور ۱۳۸۶

مرد مقدس
داستان های ذن 10
در روستاهای اطراف ، حرفهایی در مورد مرد فرزانه مقدسی که در خانه ای کوچک در بالای کوه زندگی می کرد پیچیده بود. مردی از روستا تصمیم گرفت که به سفر ِطولانی و مشکل برای دیدن او برود. وقتی او به خانه ی مرد مقدس رسید، خدمتکار پیری دم در به او خیر مقدم گفت. ـ
او به خدمتکار گفت:"من می خواهم مرد فرزانه ی مقدس را ببینم". خدمتکار لبخندی زد واو را به داخل راهنمایی کرد. هنگامی که آنها در میان خانه راه می رفتند،در فکر دیدن مرد مقدس مشتاقانه به اطراف خانه نگاه میکرد. بی آن که متوجه شود به در پشتی هدایت شده بود و به طرف بیرون خانه بدرقه شد.او ایستاد و رو به خدمتکار گفت:" اما من می خواهم مرد مقدس را ببینم" ـ
مرد پیر پاسخ داد" شما پیش از این او را دیده اید" " هر کسی که شما در زندگی ملاقات می کنید، حتی اگر آنها ساده ، بی آلایش،...به نظر می رسند ،هریک را انسان فرزانه ی مقدسی ببینید. اگر شما این کار را بکنیدآنگاه آن مشکلی که شما را امروز به اینجا آورده حل خواهد شد" ـ



Word spread across the countryside about the wise Holy Man who lived in a small house atop the mountain. A man from the village decided to make the long and difficult journey to visit him. When he arrived at the house, he saw an old servant inside who greeted him at the door. "I would like to see the wise Holy Man," he said to the servant. The servant smiled and led him inside. As they walked through the house, the man from the village looked eagerly around the house, anticipating his encounter with the Holy Man. Before he knew it, he had been led to the back door and escorted outside. He stopped and turned to the servant, "But I want to see the Holy Man!""You already have," said the old man. "Everyone you may meet in life, even if they appear plain and insignificant... see each of them as a wise Holy Man. If you do this, then whatever problem you brought here today will be solved."

۱ شهریور ۱۳۸۶




عنکبوت
داستان های ذن 9

به نقل از یک داستان تبتی ، یک شاگرد هنگام مراقبه در اتاقش، به نظرش آمد، عنکبوتي را دید که از مقابلش به طرف پایین حرکت مي کند . هر روز این جانور ترسناک بر می گشت و هر بار بزرگ و بزرگ تر می شد. شاگرد وحشت زده نزد استادش رفت و این معما ی غیر قابل حل را گزارش داد و گفت که تصمیم دارد ، هنگام مراقبه یک چاقو در زیر لباسش پنهان کند و به محض اینکه عنکبوت ظاهر شد او را بکشد. استاد او را از این کار منع کرد. به جای آن پیشنهاد کرد، هنگام مراقبه یک تکه گچ با خودش بیاورد و وقتی عنکبوت نمایان شد یک علامت ضربدر روي شکم آن جانور بزند و سپس نتیجه را بازگو کند. شاگرد به مراقبه برگشت وقتی عنکبوت ظاهر شد او بر خلاف میلش برای حمله به عنکبوت ،همان کاری را کرد که استاد پیشنهاد داده بود . وقتی او برای شرح ماجرا نزد استاد بازگشت، استاد به او گفت پیراهنش را بالا بزند و به شکم خودش نگاه کند. یک " ×" آن جا بود. ـ

Spider


A Tibetan story tells of a meditation student who, while meditating in his room, believed he saw a spider descending in front of him. Each day the menacing creature returned, growing larger and larger each time. So frightened was the student, that he went to his teacher to report his dilemma. He said he planned to place a knife in his lap during meditation, so when the spider appeared he would kill it. The teacher advised him against this plan. Instead, he suggested, bring a piece of chalk to meditation, and when the spider appeared, mark an "X" on its belly. Then report back. The student returned to his meditation. When the spider again appeared, he resisted the urge to attack it, and instead did just what the master suggested. When he later reported back to the master, the teacher told him to lift up his shirt and look at his own belly. There was the "X".

۲۹ مرداد ۱۳۸۶


یک زندگی عاطل
داستان های ذن-8

کشاورزی آنقدر سالخورده شده بود که نمی توانست درمزرعه کار کند،او تمام روز را با نشستن در ایوان می گذراند. پسرش همیشه در مزرعه کار می کرد ، وگاه گاهی به پدرش که آنجا نشسته بود نگاه می کرد. و با خودش فکر می کرد "به هیچ دردی نمی خورد"ـ از اینکه او هیچ کاری انجام نمی داد آنچنان مایوس شد که تابوتی از چوب درست کرد، آن را به بالای ایوان کشید وبه پدرش گفت بی آنکه چیزی بگوید داخل تابوت برود. پس از گذاشتن سرپوش ، پسر تابوت را کشید بطرف لبه ی مزرعه جائی که پرتگاه بلندی بود ، وقتی آماده انداختن شد صدای تقه ای از داخل ، به در ِ تابوت شنید. در را باز کرد، پدرش به آرامی آنجا دراز کشیده بود و به پسر نگاه می کرد. " می دانم که که می خواهی مرا از بالای صخره پرت کنی ولی قبل از آن، می توانم پیشنهادی به تو بدهم؟". پسر پاسخ داد " چه پیشنهادی؟ " . پدر گفت:" اگر مایلی من را از از بالای صخره پرت کن ، اما این تابوت خوبِ چوبی را نگاه دار ، شاید فرزندانت به آن احتیاج داشته باشند".ـ
A farmer got so old that he couldn't work the fields anymore. So he would spend the day just sitting on the porch. His son, still working the farm, would look up from time to time and see his father sitting there. "He's of no use any more," the son thought to himself, "he doesn't do anything!" One day the son got so frustrated by this, that he built a wood coffin, dragged it over to the porch, and told his father to get in. Without saying anything, the father climbed inside. After closing the lid, the son dragged the coffin to the edge of the farm where there was a high cliff. As he approached the drop, he heard a light tapping on the lid from inside the coffin. He opened it up. Still lying there peacefully, the father looked up at his son. "I know you are going to throw me over the cliff, but before you do, may I suggest something?" "What is it?" replied the son. "Throw me over the cliff, if you like," said the father, "but save this good wood coffin. Your children might need to use it."

۲۳ مرداد ۱۳۸۶

همزیستی با محیط

داستان های ذن-7


در داستانی تائویستی نقل میشود که مرد پیری تصادفن در رودی افتاد که به سرعت به سوی آبشاری بلند و خطرناک جاری بود. ناظرین نگران حال او شدند. او بطور معجزه آسائی در پایین آبشار بی آن که صدمه ای ببیند سالم از گودال آب بیرون آمد. مردم پرسیدند چگونه توانست جان سالم به در ببرد. ـ" من خود را بدست آب سپردم. نه آب را بدست خود. بی درنگ خود را ر ها کردم تا با آن شکل بگیرم . با پیچ و تاب آن غرق شدم. با پیچ وتاب آن بیرون آمدم. این است که جان سالم به در بردم "ـ



Going with the Flow
A Taoist story tells of an old man who accidentally fell into the river rapids leading to a high and dangerous waterfall. Onlookers feared for his life. Miraculously, he came out alive and unharmed downstream at the bottom of the falls. People asked him how he managed to survive. "I accommodated myself to the water, not the water to me. Without thinking, I allowed myself to be shaped by it. Plunging into the swirl, I came out with the swirl. This is how I survived."
(Some versions describe Confucius as witnessing this event. Also, in some versions, the old man explains how he has been jumping into the waterfall like this since he was a small boy. )



۱۶ مرداد ۱۳۸۶

زیبایی طبیعت

یک استادذن، باغبان یک معبد مشهور بود. این شغل را به خاطر علاقه وافر او به گل ها ، بوته ها و درخت ها به او داده بودند .معبد کوچکتر دیگری در همسایگی بود که در آن استاد بودایی پیری زندگی می کرد. یک روز استاد ذن چشم به راه مهمانان مخصوص بود، او هم به صورت ویژه ای به باغ رسیدگی کرد.علف های هرز را وجین کرد، بوته هارا هرس کرد و چمن ها را شنکش کشید ، مدت زیادی وقت گذاشت و با دقت برگ ،های پاییزی را جمع و جور کرد. از آن طرف دیوار ما بین دو معبد، پیر بودایی کار کردن او را با علاقه تماشا می کرد. وقتی کارش تمام شد استاد باغبان ایستاد و در حالیکه از آن چه خود انجام داده بود، لذت می برد، به پیر مرد گفت: "قشنگ نیست؟" پیر بودایی پاسخ داد: " بله ،اما یک چیز کم دارد. به من کمک کن تا به آن طرف دیوار بیایم تا برایت درستش کنم". باغبان معبد بعد از کمی درنگ او را بلند کرد و از روی دیوار پایین گذاشت. استاد پیر به آرامی بطرف درختی که در وسط باغ بود رفت و تنه ی درخت را گرفت و تکان داد. برگها به رو ی همه ی زمین باغ ریخت سپس گفت " خوب، حالا می توانی مرا باز گردانی."ـ


Nature's Beauty


A priest was in charge of the garden within a famous Zen temple. He had been given the job because he loved the flowers, shrubs, and trees. Next to the temple there was another, smaller temple where there lived a very old Zen master. One day, when the priest was expecting some special guests, he took extra care in tending to the garden. He pulled the weeds, trimmed the shrubs, combed the moss, and spent a long time meticulously raking up and carefully arranging all the dry autumn leaves. As he worked, the old master watched him with interest from across the wall that separated the temples.

When he had finished, the priest stood back to admire his work. "Isn't it beautiful," he called out to the old master. "Yes," replied the old man, "but there is something missing. Help me over this wall and I'll put it right for you."

After hesitating, the priest lifted the old fellow over and set him down. Slowly, the master walked to the tree near the center of the garden, grabbed it by the trunk, and shook it. Leaves showered down all over the garden. "There," said the old man, "you can put me back now."


پیام های شماــ

۱۳ مرداد ۱۳۸۶

شاهکار

استاد خوشنویسی روی یک تکه کاغذ مشغول نوشتن حروف بود، یکی از شاگردان بسیار باهوش او را تماشا می کرد. وقتی کار استاد تمام شد،نظر شاگردان را پرسید، آن شاگرد بی درنگ گفت: اصلا خوب نبود. استاد دوباره سعی کرد ولی شاگرد باز هم انتقاد کرد. چندین بار دیگر ،خوشنویس با دقت دوباره نوشت و هر بار شاگرد آن را رد می کرد. بالاخره وقتی شاگرد توجه اش به جایی دیگر بود استاد از فرصت استفاده کرد و سریع حروفش را نوشت.از شاگرد پرسید: " حالا چه طور؟" شاگرد برگشت و نگاه کرد و از روی تعجب فریاد زد:"آن... یک شاهکار است" ـ

Masterpiece


A master calligrapher was writing some characters onto a piece of paper. One of his especially perceptive students was watching him. When the calligrapher was finished, he asked for the student's opinion - who immediately told him that it wasn't any good. The master tried again, but the student criticized the work again. Over and over, the calligrapher carefully redrew the same characters, and each time the student rejected it. Finally, when the student had turned his attention away to something else and wasn't watching, the master seized the opportunity to quickly dash off the characters. "There! How's that?," he asked the student. The student turned to look. "THAT.... is a masterpiece!" he exclaimed.

پیام هاــ

۱۰ مرداد ۱۳۸۶

سخت کار کردن

داستان های ذن-4
یک شاگرد ورزشهای رزمی نزد استاد خود رفت و با شوق فراوان گفت:" بسیار علاقه مندم که تکنیک های رزمی شما را هر چه زودتر یاد بگیرم. چقدر طول می کشد تا در این فن استاد شوم". استاد با حالتی نه چندان جدی گفت:" 10 سال". شاگرد با بی صبری پاسخ داد:" اما من می خواهم خیلی زودتر ازاین مدت ، استاد شوم، سخت کار خواهم کرد. اگر مجبور باشم روزی ده ساعت یا بیشتر تمرین خواهم کرد. در این صورت چه مدت طول خواهد کشید؟" استاد لحظه ای فکر کرد و گفت:" 20 سال"ا

A martial arts student went to his teacher and said earnestly, "I am devoted to studying your martial system. How long will it take me to master it." The teacher's reply was casual, "Ten years." Impatiently, the student answered, "But I want to master it faster than that. I will work very hard. I will practice everyday, ten or more hours a day if I have to. How long will it take then?" The teacher thought for a moment, "20 years."