داستان های ذن-8
کشاورزی آنقدر سالخورده شده بود که نمی توانست درمزرعه کار کند،او تمام روز را با نشستن در ایوان می گذراند. پسرش همیشه در مزرعه کار می کرد ، وگاه گاهی به پدرش که آنجا نشسته بود نگاه می کرد. و با خودش فکر می کرد "به هیچ دردی نمی خورد"ـ از اینکه او هیچ کاری انجام نمی داد آنچنان مایوس شد که تابوتی از چوب درست کرد، آن را به بالای ایوان کشید وبه پدرش گفت بی آنکه چیزی بگوید داخل تابوت برود. پس از گذاشتن سرپوش ، پسر تابوت را کشید بطرف لبه ی مزرعه جائی که پرتگاه بلندی بود ، وقتی آماده انداختن شد صدای تقه ای از داخل ، به در ِ تابوت شنید. در را باز کرد، پدرش به آرامی آنجا دراز کشیده بود و به پسر نگاه می کرد. " می دانم که که می خواهی مرا از بالای صخره پرت کنی ولی قبل از آن، می توانم پیشنهادی به تو بدهم؟". پسر پاسخ داد " چه پیشنهادی؟ " . پدر گفت:" اگر مایلی من را از از بالای صخره پرت کن ، اما این تابوت خوبِ چوبی را نگاه دار ، شاید فرزندانت به آن احتیاج داشته باشند".ـ
A farmer got so old that he couldn't work the fields anymore. So he would spend the day just sitting on the porch. His son, still working the farm, would look up from time to time and see his father sitting there. "He's of no use any more," the son thought to himself, "he doesn't do anything!" One day the son got so frustrated by this, that he built a wood coffin, dragged it over to the porch, and told his father to get in. Without saying anything, the father climbed inside. After closing the lid, the son dragged the coffin to the edge of the farm where there was a high cliff. As he approached the drop, he heard a light tapping on the lid from inside the coffin. He opened it up. Still lying there peacefully, the father looked up at his son. "I know you are going to throw me over the cliff, but before you do, may I suggest something?" "What is it?" replied the son. "Throw me over the cliff, if you like," said the father, "but save this good wood coffin. Your children might need to use it."