۷ آبان ۱۳۸۶

اساسی ترین درس


یک استاد نامور ذن اظهار داشت که اساسی ترین آموزش او این بود که: بودا متعلق به ذهن شماست
این ایده چنان تاثیر ژرفی داشت که یکی از رهروها برای تمرکز روی این امر مهم تصمیم گرفت که معبد را ترک کند و به جنگلی دور از هر سکنه برود. او در آنجا بیست سال در انزوا به تفحص روی آن آموخته اساسی پرداخت.ـ
روزی به رهرو دیگری که از آن جنگل می گذشت برخورد. دیری نپایید که رهرو گوشه گیر دریافت که رهگذر نیز زیر نظر همان استاد بودایی تعلیم دیده است. ـ

لطفن به من بگو در باره بزرگترین تعلیم استاد چه می دانی؟
چشمان رهگذر برقی زد و گفت نظر استاد بسیار واضح است. او میگوید بزرگترین تعلیم او اینست که " بودا متعلق به ذهن شما نیست


The Most Important Teaching

A renowned Zen master said that his greatest teaching was this: Buddha is your own mind. So impressed by how profound this idea was, one monk decided to leave the monastery and retreat to the wilderness to meditate on this insight. There he spent 20 years as a hermit probing the great teaching. One day he met another monk who was traveling through the forest. Quickly the hermit monk learned that the traveler also had studied under the same Zen master. "Please, tell me what you know of the master's greatest teaching." The traveler's eyes lit up, "Ah, the master has been very clear about this. He says that his greatest teaching is this: Buddha is NOT your own mind."


۲ آبان ۱۳۸۶

پروفسور حسابی

تصویری از آخرین لحظات پروفسور حسابی
سيد محمود حسابي در سال 1281 (ه.ش), از پدر و مادري تفرشي در تهران زاده شدند. پس از سپري نمودن چهار سال از دوران كودكي در تهران, به همراه خانواده (پدر, مادر, برادر) عازم شامات گرديدند. در هفت سالگي تحصيلات ابتدايي خود را در بيروت, با تنگدستي و مرارت هاي دور از وطن در مدرسه كشيش هاي فرانسوي آغاز كردند و همزمان, توسط مادر فداكار, متدين و فاضله خود (خانم گوهرشاد حسابي) , تحت آموزش تعليمات مذهبي و ادبيات فارسي قرار گرفتند.
استاد, قرآن كريم را حفظ و به آن اعتقادي ژرف داشتند. ديوان حافظ را نيز از برداشته و به بوستان و گلستان سعدي, شاهنامه فردوسي, مثنوي مولوي, منشات قائم مقام اشراف كامل داشتند.
شروع تحصيلات متوسطه ايشان مصادف با آغاز جنگ جهاني اول, و تعطيلي مدارس فرانسوي زبان بيروت بود. از اين رو, پس از دو سال تحصيل در منزل براي ادامه به كالج آمريكايي بيروت رفتند و در سن هفده سالگي ليسانس ادبيات, در سن نوزده سالگي, ليسانس بيولوژي و پس از آن مدرك مهندسي راه و ساختمان را اخذ نمودند. در آن زمان با نقشه كشي و راهسازي, به امرار معاش خانواده كمك مي كردند. استاد همچنين در رشته هاي پزشكي, رياضيات و ستاره شناسي به تحصيلات آكادميك پرداختند. شركت راهسازي فرانسوي كه استاد در آن مشغول به كار بودند, به پاس قدرداني از زحماتشان, ايشان را براي ادامه تحصيل به كشور فرانسه اعزام كرد و بدين ترتيب در سال1924 (م) به مدرسه عالي برق پاريس وارد و در سال 1925 (م) فارغ التحصيل شدند.
همزمان با تحصيل در رشته معدن, در راه آهن برقي فرانسه مشغول به كار گرديدند و پس از پايان تحصيل در اين رشته كار خود را در معادن آهن شمال فرانسه و معادن زغال سنگ ايالت "سار" آغاز كردند. سپس به دليل وجود روحيه علمي, به تحصيل و تحقيق, در دانشگاه سوربن, در رشته فيزيك پرداختند و در سال 1927 (م) در سن بيست و پنج سالگي دانشنامه دكتراي فيزيك خود را , با ارائه رساله اي تحت عنوان "حساسيت سلول هاي فتوالكتريك", با درجه عالي دريافت كردند. استاد با شعر و موسيقي سنتي ايران و موسيقي كلاسيك غرب به خوبي آشنايي داشتند وايشان در چند رشته ورزشي موفقيت هايي كسب نمودند كه از آن ميان مي توان به ديپلم نجات غريق در رشته شنا اشاره نمود.
پروفسور حسابي به دليل عشق به ميهن و با وجود امكان ادامه تحقيقات در خارج از كشور به ايران بازگشت و با ايمان و تعهد, به خدمتي خستگي ناپذير پرداخت تا جوانان ايراني را با علوم نوين آشنا سازد.
پايه گذاري علوم نوين و تاسيس دارالمعلمين و دانشسراي عالي, دانشكده هاي فني و علوم دانشگاه تهران, نگارش ده ها كتاب و جزوه و راه اندازي و پايه گذاري فيزيك و مهندسي نوين, ايشان را به نام پدر علم فيزيك و مهندسي نوين ايران در كشور معروف كرد.
حدود هفتاد سال خدمت علمي ايشان در گسترش علوم روز و واژه گزيني علمي در برابر هجوم لغات خارجي و نيز پايه گذاري مراكز آموزشي, پژوهشي, تخصصي, علمي و ..., از جمله اقدامات ارزشمند استاد به شمار مي رود كه براي نمونه به مواردي اشاره مي كنيم:
اولين نقشه برداري فني و تخصصي كشور (راه بندرلنگه به بوشهر) ا
اولين راهسازي مدرن و علمي ايران (راه تهران به شمشك) ا
پايه گذاري اولين مدارس عشايري كشور
پايه گذاري دارالمعلمين عالي
پايه گذاري دانشسراي عالي
ساخت اولين راديو در كشور
راه اندازي اولين آنتن فرستنده در كشور
راه اندازي اولين مركز زلزله شناسي كشور
راه اندازي اولين رآكتور اتمي سازمان انرژي اتمي كشور
راه اندازي اولين دستگاه راديولوژي در ايران
تعيين ساعت ايران
پايه گذاري اولين بيمارستان خصوصي در ايران, به نام بيمارستان "گوهرشاد" ا
شركت در پايه گذاري فرهنگستان ايران و ايجاد انجمن زبان فارسي
تدوين اساسنامه طرح تاسيس دانشگاه تهران
پايه گذاري دانشكده فني دانشگاه تهران
پايه گذاري دانشكده علوم دانشگاه تهران
پايه گذاري شوراي عالي معارف
پايه گذاري مركز عدسي سازي اپتيك كاربردي در دانشكده علوم دانشگاه تهران
پايه گذاري بخش آكوستيك در دانشگاه و اندازه گيري فواصل گام هاي موسيقي ايراني به روش علمي
پايه گذاري و برنامه ريزي آموزش نوين ابتدايي و دبيرستاني
پايه گذاري موسسه ژئوفيزيك دانشگاه تهران
پايه گذاري مركز تحقيقات اتمي دانشگاه تهران
پايه گذاري اولين رصدخانه نوين در ايران
پايه گذاري مركز مدرن تعقيب ماهواره ها در شيراز
پايه گذاري مركز مخابرات اسدآباد همدان
پايه گذاري انجمن موسيقي ايران و مركز پژوهش هاي موسيقي
پايه گذاري كميته پژوهشي فضاي ايران
تدوين اساسنامه و تاسيس موسسه ملي ستاندارد
تدوين آيين نامه كارخانجات نساجي كشور و رساله چگونگي حمايت دولت در رشد اين صنعت
پايه گذاري واحد تحقيقاتي صنعتي سغدايي (پژوهش و صنعت در الكترونيك, فيزيك, فيزيك اپتيك, هوش مصنوعي) ا
راه اندازي اولين آسياب آبي توليد برق (ژنراتور) در كشور
ايجاد اولين كارگاه هاي تجربي در علوم كاربردي در ايران
ايجاد اولين آزمايشگاه علوم پايه در كشور
یکی از افتخارات زندگی من دیدن...ا
بیش از بیست سال پیش وقتی به دانشکده ی فیزیک دانشگاه تهران رفتم مرد بسیار پیری را دیدم که ازاتومبیل جیپ آهو پیاده شدو مرد جوانی او را همراهی می کرد. تماشای آن دو نفر احساس عجیبی در من به وجود آورده بود حرکاتشان را که سرشار از عشق ، دوستی و زندگی بود تا به آخر دنبال کردم وقتی فیروز آمد موضوع را از او پرسیدم گفت که دکتر حسابی و نوه اش بودند. پرسیدم مگر می تواند درس بدهد که گفت نه کلاس ندارد اینجا در دفترش کار و تحقیق می کند . آن روزها تهران موشک باران بود.
پس از آن بارها و بارها فیروز خاطراتش را از دکتر حسابی تعریف کرده است(این عادتش است وقتی از یک خاطره ای خوشش بیاید همیشه طی سالها با لذت تمام آن را تکرار می کند.من هم با همان ذوق اولیه به آن گوش می کنم)ا
چند سال پیش یکی از این شرکت ها ی کامپیوتری برایم یک جلد کتاب از زندگی دکتر حسابی را همراه کارت تبریک سال نو فرستاد . در آن کتاب سختی های زندگی پروفسور را خواندم.کتابش را دوستی از من گرفت و دیگر پس نیاورد

۳۰ مهر ۱۳۸۶

آقای امیدی


با قانون جدید باز نشستگی با بیست و پنج سال کار هر روز می شنویم که یکی از همکاران قدیمی باز نشسته می شود. گفتگوی خود را با یکی از همکاران قدیمی ام می نویسم
آقای سعیدی: آقای امیدی از کارخونه زنگ زد و خداحافظی کرد.
ـچرا؟ مگه کجا رفت؟


ـ بازنشست شد
نگاهی کردم و به یاد سالها کار با او افتادم و گفتم:ـ
- بیش از بیست سال است که می شناسمش، در این مدت یک نکته منفی از او ندیدم. رییس انبارها بود در آن سالها که سیستم های انبارها را کامپیوتری می کردیم یک بار سنگ انداز ی نکرد و خرده نگرفت همیشه مثبت بود . فقط کافی بود بهش زنگ می زدم و می گفتم فلان مسئله در سکوت گوش می کرد و فقط پاسخش این بود: "چشم پیگیری می کنم ." و بلافاصله نتیجه پیگیری مثبتش را می دیدم. به واسطه رفتار خوب او با هیچ یک از رییس های انبارها مشکل نداشتم و سیستم ها با همکاری خوب آنها مکانیزه شد. یک بار که رفته بودم کارخانه دیدم در جلسه حاضر نشد .گفتند رفته مسابقات شطرنج . دوباره که دیدمش گفتم شما شطرنجباز هم هستید و باید با شما یک بار شطرنج بازی کنم.پاسخی به من نداد و فقط سرشو انداخته بود پایین و گوش می کرد ،سبیلای بلندی داشت نفهمیدم زیر لب چی گفت. آیا لبخند زد؟ خلاصه نفهمیدم عکس العملش چی بود. .
ـ میدونی سر دسته دراویش شهر بود .مرید داره
ـ جدی میگی نمی دونستم. حالا که میگی معنی حرکاتشو می فهمم
ـ ولی من یه بار حالشو حسابی گرفتم
ـ سر چی؟
ـ فقط بگم که زنگ زدم و حسابی داد وبیداد کردم
نگاش کردم دیدم رفته تو فکر کمی مکث کردم پرسیدم:ـ
ـ اون چی گفت؟
ـ هیچی...ـ
باز نگاش کردم دیدم هنوز تو فکره گفتم:ـ
ـ تو چی گفتی؟


ـ هیچی . بعدش پشیمون شدم و چند روز بعد بهش زنگ زدم و ازش معذرت خواهی کردم


۲۷ مهر ۱۳۸۶

بایزید بسطامی



سلطان العارفين بايزيد بسطامي در یکی از حجهایش بر بالای عرفات ایستاده بود که نفس اش او را گفت: ای بایزید ، کیست که مانند تو چهل پنج بار حج کرده و ده هزار بار قرآن را ختم نموده باشد. ـ
شیخ در همانجا صدا زد : کیست که صواب چهل پنج حج را به گرده نانی بخرد؟
مردی جواب داد : من می خرم. ـ
گرده نان را به بایزید داد و شیخ بسطام آن نان را جلوی سگی انداخت و گفت: بخور ای نفس که من حجی نمی خواهم چون اوست که گرد من می گردد.ـ

بایزید بسطامی

۲۵ مهر ۱۳۸۶

فنجانت را خالی کن


یک پروفسور دانشگاه به ملاقات استاد ذن مشهوری رفت. در حالیکه استاد به آرامی مشغول پذیرایی با چای بود ، پروفسور در مورد آیین ذن صحبت می کرد. استاد فنجان مهمانش را لبریز از چای کرد و همانطور به ریختن ادامه داد . پروفسور سرریز شدن فنجان را تماشا می کرد تا جایی که بیشتر از آن نتوانست جلوی خود را بگیرد با عجله گفت :" بسه ! سرریز شد!"ـ
استاد پاسخ داد:" چگونه می توانم به شما ذن را نشان دهم ؟مگر اینکه شما ابتدا فنجان خود را خالی کنید"ـ


Empty Your Cup
A university professor went to visit a famous Zen master. While the master quietly served tea, the professor talked about Zen. The master poured the visitor's cup to the brim, and then kept pouring. The professor watched the overflowing cup until he could no longer restrain himself. "It's overfull! No more will go in!" the professor blurted. "You are like this cup," the master replied, "How can I show you Zen unless you first empty your cup."

می توانید پیام های خود را اینجا بنویسید

۲۳ مهر ۱۳۸۶

سئوالی نیست


روانشناسی در یک جمع، به محض اینکه با استاد ذن برخورد کرد تصمیم گرفت سئوالی را از او بپرسد که قبلا در ذهنش بود

او پرسید: کلا َشما چگونه به مردم کمک می کنید؟
استاد پاسخ داد: من آنها را به جایی می رسانم که سئوالی برای پرسیدن نداشته باشند


No More Questions

Upon meeting a Zen master at a social event, a psychiatrist decided to ask him a question that had been on his mind.

"Exactly how do you help people?" he inquired.

"I get them where they can't ask any more questions," the Master answered.

۱۵ مهر ۱۳۸۶


من نمی دانم،ـ
داستان های ذن 18
امپراطور که پیرو آیین بودا بود ، یک استاد بزرگ بودایی را به قصردعوت کرد تا از او در مورد بودیسم بپرسد. ـ
امپراطور پرسید: "اساسی ترین هدف مقدس آیین بودا، چیست؟"ـ
استاد پاسخ داد:" هستی و نیستی مطلق، بدون هیچ تقدسی"ـ
امپراطور گفت:"اگر تقدسی نیست پس تو چه یا کی هستی؟
استاد پاسخ داد:"من نمی دانم،"ـ
The emperor, who was a devout Buddhist, invited a great Zen master to the Palace in order to ask him questions about Buddhism. "What is the highest truth of the holy Buddhist doctrine?" the emperor inquired.
"Vast emptiness... and not a trace of holiness," the master replied.
"If there is no holiness," the emperor said, "then who or what are you?"
"I do not know," the master replied.

۱۲ مهر ۱۳۸۶

گل ها




گربه و آیین مذهبی

داستان های ذن-17

وقتی یک استاد بودایی و پیروانش شروع به مراقبه عصر نمودند گربه ای که در آن معبد بود آنچنان سرو صدایی براه انداخت که آنها نتوانستند تمرکز کنند . لذا استاد دستور داد که گربه را هنگام مراقبه عصر حبس کنند .ـ
سالها بعد، وقتی استاد از دنیا رفت گربه همچنان در طول زمان مراقبه حبس می شد. سرانجام وقتی گربه مرد، گربه ی دیگری به معبد آورده شد و آن را هم هنگام مراقبه بعد از ظهر حبس می کردند.ـ
قرن ها بعد ، شاگردان تعلیم دیده ی آن معبد طی رسالات مذهبی در مورد اهمیت مناسک مذهبی حبس گربه در هنگام مراقبه بسیار قلم زدند.ـ


When the spiritual teacher and his disciples began their evening meditation, the cat who lived in the monastery made such noise that it distracted them. So the teacher ordered that the cat be tied up during the evening practice. Years later, when the teacher died, the cat continued to be tied up during the meditation session. And when the cat eventually died, another cat was brought to the monastery and tied up. Centuries later, learned descendants of the spiritual teacher wrote scholarly treatises about the religious significance of tying up a cat for meditation practice.

۱۰ مهر ۱۳۸۶

کادو ئی از توهین



روزگاری دلاور سالاری زندگی می کرد که با وجود سن زیاد هنوز قادر بود هر حریفی را شکست دهد. آوازه ی او در اقسا نقاط آن سر زمین پیچیده بود و شاگردان بسیاری برای آموزش تحت نظر او گرد آمده بودند.
روزی جنگجو ی نا شناخته ای به آن دهکده آمد و مصمم بود که اولین کسی باشد که استاد را شکست می دهد. او علاوه بر نیرو مندی اش، توان عجیبی در بهره برداری از نقاط ضعف حریف ،به نفع خود داشت. او منتظر اولین حرکت حریف می ماند تا نقطه ضعفی بدست آورد و سپس برق آسا و بیرحمانه با تمام نیرو حمله ور میشد. در نبرد با او هرگز کسی بیش از دور اول دوام نیاورده بود.ـ
استاد پیر بر خلاف نظر و نگرانی شاگردانش، نبرد با جنگجوی جوان را با گشاده رویی پذیرا شد.ـ
به محض اینکه هردو به میدان نبرد آمدند جنگجوی جوان شروع به توهین کردن به استاد پیر کرد. خاک و تُف به صورتش ریخت. ساعت ها با زخم زبان، هر آنچه اهانت و ناسزا در عالم بشریت وجود داشت به او گفت.ـ
اما دلاور پیر فقط خاموش و آرام ایستاد. سر انجام جنگجوی جوان با احساس شرمساری صحنه را ترک گفت.ـ

شاگردان که گرد استاد جمع شده بودند و تا حدودی مایوس از اینکه پاسخ گستاخی او داده نشده بود، از استاد پرسیدند چگونه توانسته چنین بی حرمتی را تحمل کند و او را وادارد که صحنه نبرد را ترک کند.ـ

استاد پاسخ داد: اگر کسی آمد هدیه ای به شما بدهد و شما دریافت نکنید آن هدیه از آن کیست؟



There once lived a great warrior. Though quite old, he still was able to defeat any challenger. His reputation extended far and wide throughout the land and many students gathered to study under him.
One day an infamous young warrior arrived at the village. He was determined to be the first man to defeat the great master. Along with his strength, he had an uncanny ability to spot and exploit any weakness in an opponent. He would wait for his opponent to make the first move, thus revealing a weakness, and then would strike with merciless force and lightning speed. No one had ever lasted with him in a match beyond the first move.
Much against the advice of his concerned students, the old master gladly accepted the young warrior's challenge. As the two squared off for battle, the young warrior began to hurl insults at the old master. He threw dirt and spit in his face. For hours he verbally assaulted him with every curse and insult known to mankind. But the old warrior merely stood there motionless and calm. Finally, the young warrior exhausted himself. Knowing he was defeated, he left feeling shamed.
Somewhat disappointed that he did not fight the insolent youth, the students gathered around the old master and questioned him. "How could you endure such an indignity? How did you drive him away?"
"If someone comes to give you a gift and you do not receive it," the master replied, "to whom does the gift belong?"