۲۹ اسفند ۱۳۸۸

بر آسود از رنج ، روی زمین




نو روز کاری به ما آدم ها ندارد، می آید، هوا دل انگیز می شود،جوانه ها سبز می شوند و بلبلان می خوانند ،ماهی ها تحم می ریزند و زمین زنده می شود .زمین به ما نو شدن را یاد می دهد، مردگان را از دل جوانه ها زنده می کند. این جشن چه با وجود و تاریخ و فرهنگ ما آمیخته است! و این آمیختگی چه زیباست! بدون این که خودمان بدانیم به دنبال دور ریختن بدی ها و کهنه ها و زشتی ها هستیم تا جا خالی شود و بتوانیم با خوبی ها جای آن را پر کنیم. این روزها همه دور هم جمع می شوند تا پیوندها و دوستی ها را نو کنند .چه رسم خوبی است که روز نخست سال نو به دیدن بزرگترها و کسانی می رویم که داغ از دست دادن عزیزانشان را در دل دارند . دید ها ، همه بازدید هم دارند و....نوروز را دوست دارم.

نوروزتان پیروز

_______________

از میان پیام ها:

فیروز:
زرتشت:"ستیز من تنها با تاریکی است ، و برای ستیز با تاریکی شمشیر به روی تاریکی نمی کشم ، فانوس می افروزم." و نوروز فانوسی است که سالهاست در برابر تاریکی ها و به ویژ ه یورش عربها روشنی بحش ایران زمین است.نوروزتان پیروز.

۲۳ اسفند ۱۳۸۸

نوروز نامه

چــــون ابــــر بـــه نـــــوروز رخ لالــــه بشست
برخيـــــــز و به جـــــــام باده کن عــزم درست
کــــاين سبزه کــــــه امروز تماشاگــــه توست
فـــــردا همـــــه از خاک تـــو برخواهــــد رست
«خیام»

۲۲ اسفند ۱۳۸۸

_________________________________________________________________

اِنگِلس و زبان و ادبیّات فارسی: نامه ای از اِنگِلس به مارکس

فریدریش انگلس



کارل مارکس


چند هفته ایست که در پهنه ی ادبیات و هنر مشرق زمین غرق شده ام. از فرصت استفاده کرده و به آموختن زبان فارسی پرداخته ام. آنچه تاکنون مانع شده است تا به آموختن زبان عربی بپردازم، از یک سو نفرت ذاتی من به زبان‌های سامی است و از سوی دیگر وسعت غیرقابل توصیف این زبان دشوار با حدود چهار هزار ریشه که در دو تا سه هزار سال شکل گرفته. برعکس، زبان فارسی، زبانی است بسیار آسان و راحت، اگر الفبای عربی نبود که همیشه پنج، شش حرف تقریباً یک صدا تلفظ می شوند و اِعراب نیز روی کلمه ها گذاشته نمی شود که دشواری هایی در خواندن و نوشتن به وجود می آورد. با این حال قول می دهم که در ۴۸ ساعت دستور زبان فارسی را فرا بگیرم. این هم به دلیل لجبازی با پیپر
(Pieper )
. اگر او خیلی مایل است که با من به رقابت برخیزد، این گوی و این میدان. زمانی را که برای فراگیری زبان فارسی در نظر گرفته ام حداکثر سه هفته است، حال اگر آقای پیپر توانست در دو ماه این زبان را بهتر از من یاد بگیرد اذعان می کنم که او در زمینه ی فراگیری زبان از من به مراتب بهتر است.
برای وایتلینگ
(Weitling)
بسیار متأسفم که فارسی نمی داند زیرا اگر آشنایی با این زبان داشت می توانست آن زبان جهانی را که در آرزو داشته، بیابد.
به عقیده من فارسی تنها زبانی است که در آن مفعول بی واسطه و باواسطه وجود ندارد.
درضمن، حافظ پیر خراباتی را به زبان اصلی خواندن، لذتی دارد که مپرس – اما «سر ویلیام جونز»، با عشق وافری کلمات زشت و رکیک را در اشعار حافظ بکار برده است و همان اراجیف را به عنوان مثال و شاهد در کتاب
Poesis Asiaticae Commentaräs
نقل کرده و به شعر یونانی درآورده است، جالب این جاست که او ترجمه ی همان کتابش را به زبان لاتین، ماوراء وقاحت و پر از سخنان زشت و رکیک خوانده و رعایت نکردن عفت کلام دانسته. بدون شک جلد دوم از مجموعه آثار جونز درباره ی اشعار عاشقانه برای تو بسیار سرگرم کننده خواهد بود. اما بخش ادبیات فارسی به لعنت ابلیس هم نمی ارزد.
بخشی از نامه ی انگلس به مارکس - ۶ ژوئن ۱۸۵۳
از: مجموعه‌ی ِ آثار مارکس و انگلس

ویراستار:
در این سخنان ِ اِنگِلس، دو گزافه‌گویی و یک برداشت ِ نادرست، به چشم می خورد. نه "دستور زبان فارسی" را می‌توان " در ۴۸ ساعت"، فراگرفت و نه "زمان ِ لازم برای فراگیری‌ی ِ زبان فارسی" را می‌توان " حدّ ِ اکثر سه هفته" در نظر گرفت و نه جای ِ "مفعول ِ به‌واسطه" و"مفعول ِ بی‌واسطه" در این‌ زبان، خالی ست. همه‌ ی ِ نام‌های آمده پس از حرف‌های ِ اضافه‌ی ِ از، با، بدون ِ، به، بی، جز، در و اندر،"مفعول به واسطه"
(غیر ِ صریح) و همه‌ی ِ نام‌های آمده پیش از حرف‌ ِ اضافه‌ی ِ را، "مفعول ِ باواسطه" (صریح)اند.

برگرفته از تارنگار دکتر دوستخواه: کانون پژوهش های ایران شناختی



۱۶ اسفند ۱۳۸۸

نمونه ای از مراسم در عقد ایران باستان


در کشاکش داستان شور انگیز «فرزند سرنوشت»، «کامیلیا» پنهانی به دیدار «به له زیس» می رود . به او می گوید :
-«به له زیس »بیا دست مرا بگیر ، به اتفاق در هوای آزاد قدم بزنیم. گردش کنیم.
آنها به گردش شبانه و گفتگو با یکدیگر می پردازند.

کامیلیا گفت:به له زیس من میل دارم امشب همه چیز به پایان برسد و مراسم برگزاری سوگند بین ما عملی گردد.
هر دو به معبد ژونن می روند و از کاهن «مَرَدوک » می خواهند تا مراسم را برایشان به جای آورد.
مردوک آنها را به اتاق ویژه ی این مراسم برده و همراه آنها به نیایش می پردازند.پس از پایان یافتن نیایش ها مردوک مقابل محراب زانو زده و خواند:
-هرمز بزرگ، گواه باش.
کامیلیا در نهایت صحت و سلامت عقل ، قلب خود را به یک جوان بابلی که «به له زیس» نام دارد تقدیم می کند.
«به له زیس» بابلی این دختر زیبا را از صمیم قلب دوست دارد و اینک هر دو آنها در پیشگاه تو پیمان مودت می بندند.
در پیشگاه تو سوگند یاد می کنند عشق را همیشه و در همه حال محترم و گرامی داشته ، تا پایان عمر نسبت به یکدیگر وفادار بمانند.
سوگند می خورند عشق یکدیگر را چون یک ودیعه آسمان در قلوب خویش پنهان نگاهداشته ، هرگز، هرگز خویش را تسلیم هوای نفس ننموده، برای یکدیگر محبوب وفاداری باشند.
این جوان که «به له زیس» نام دارد و از بابل به اکباتان آمده ....

وقتی مراسم تحلیف به پایان رسید:
دست راست هر دو را گرفت، انگشت های سبابه آنها را کنار هم قرار داد. با ریسمانی باریک ، آنها را به هم گره زد . سپس کاردی از جیب خارج ساخت و علامتی در بازوان عریان آنها نقش کرد.
این علامت شبیه یک ستاره چهار پر بود که روی عضله بازوان آنها نقش شد.
به دنبال انجام مراسم مردوک دو جام محتوی شربتی که ساخته ی کاهن معبد بود به دست آنها داد و گفت: فرزندان من بنوشید
بنوشید این شربت مقدس را که اتحاد جاویدان و فنا نا پذیر در شما به وجود آورد.
نیرو و نشاط می بخشد، سلامت و عزت می دهد.
شادکامی و نیکبختی به وجود می آورد....

برگرفته از کتاب : فرزند سرنوشت

Cyrus the Great by Jacob Abbott

گفتارهای نیک شما

۱۱ اسفند ۱۳۸۸

با هم تماشا کنیم

یه روز بعداز ظهر با دوستان تو پیاده رو بلوار کشاورز می رفتیم تا به ایستگاه تاکسی برسیم موضوع برای حرف زیاد داشتیم و وقت کم ..
اون روز از روزایی بود که خیابون پر از نیروی های ضدشورش بود، جوری که وحشت وجودتو می گرفت. بالاپوش سبز تیره پشمالویی پوشیده بودم .داریوش حسابی ترسیده بود گفت: براتون تاکسی بگیرم ..
گفتم: اینا که با ما کار ندارن شما جوونا رو می پان. تو همراه ما بیا تا در امان باشی.
گفت: شما کت سبز تنتونه
گفتم: با اینکه این از دید تو سبزه ولی اونا رو نگاشون کن(اشاره کردم به اون نیروهای موتور سوار)اصلن به من نگاه نمی کنن چششون دنبال توهست، همچین نگات می کنن! تازه من که نگاشون می کنم نگاشونو از من می دزدن. من با نگاهم بهشون می گم: چه کار می کنید؟!
داریوش نگاهشون نکرد!
بدون اینکه متوجه باشیم ، من و فریبا از سیما و داریوش جدا شدیم و با هم می گفتیم و می رفتیم. یه بار برگشتم دیدم از بقیه خیلی فاصله گرفتیم، ایستادیم تا از لابلای آدما دیده شدند، یکی هم سن و سال داریوش با اونا داشت می اومد. .چهره ی تازه وارد برام جالب بود، تو اون اوضاع خونسرد و آروم به نظر می آمد انگاری تو اون خیابون نبود .

داریوش دوستش علی رو معرفی کرد. یه چیزایی شنیدم که داریوش داشت به علی در باره ی من و شاهنامه می گفت .او هم تا اینو شنید از اون گوشه سرشو چرخوند و لبخندی زد و گفت اینجا چه کار داری! الان باید میدون انقلاب باشی وسط گازای اشک آور و شعرای حماسی بخونی و همونجا شروع کرد به صورت حماسی شعر ساختن و گفتن در باره میدان انقلاب . نگاش کردم گفتم شما شاعری؟...صحبتای بین ما، دیگه ما رو از حال و هوای خیابون بیرون آورد . گفت سه تا وبلاگ داشته و بلاگفا اونا رو بسته . دانشجوی دکترا ست. صحبت از شعر نو و کلاسیک شد و کتابی از تو کیفش در آورد گفت این متن رو بخون گفتم عینک باید بزنم بدیم فریبا بخونه که خیلی صداش و خوندش قشنگه. کتاب کهنه ای بود از ابراهیم گلستان. وقتی فریبا متن رو خوند، کتاب رو ازش گرفت و خودش جور دیگه ای خوند مثل اینکه داره شعر می خونه آخرش گفت این نثره ولی احساس نمی کنید دارید شعر فروغ می خونید یا دارید شاملو می خونید... بعد در باره ی اثر ِ ابراهیم گلستان روی فروغ و شاملو و... حرف زد گاهی هم شعرهای خودشو اون وسطا می خوند. بحث بین ما در باره ی شعر نو کلاسیک بالا گرفت...
گفت که رفته بود عراق اونجا یه فیلم ساخته .داخل ایران ازش نخریدن ولی با قیمت خوب داره به عربستان می فروشه...اون روز قرار شد مقاله ای که باعث شده بود بلاگفا وبلاگشو ببنده برام بفرسته ....


به خیابون کارگر رسیدیم یه دسته صد نفری موتورسوار با اسلحه به شکل ترسناکی وسط خیابون ظاهر شدند علی گرم صحبت با داریوش بود، اصلن نگاهش و آهنگ صداش تغییر نکرد همینطوری به حرفاش ادامه می داد. به سیما و فریبا گفتم عجب تمرکزی داره! وجود اینا اصلن روش اثر نذاشته و تمرکزشو به هم نزده. حرف علی و داریوش که تموم شد به علی گفتم پشت سر شما داشتم حرف می زدم که ما در فکر بودیم چه بکنیم اما شما اصلن وجود اینا برات مهم نبود گفت: من نمی ذارم محیط منو تحت تاثیر قرار بده همین نیم ساعت پیش میدون انقلاب بودم و یه عده ای میزدن و یه عده ای می خوردن من داشتم آب میوه و کیک مو می خوردم آخه ناهار نخوردم، گاز اشک آور که زدن مجبور شدم یک کمی تندتر حرکت کنم چون چشام می سوخت...

از اون روز دو ماهی می گذره تا دیشب در مراسم نکو داشتی بودیم اونجا دیدمش اومد صندلی کنارم نشست .چهره ش همیجوری خونسرد و آروم بود انگار که سال هاست منو می شناسه.

گفتم: شما قرار بود برای من ایمیل بزنی و اون مطلبی که بلاگفا وبلاگتو بست برام بفرستی
گفت: سرگرم پایان نامه بودم
- خوب دکتر جوون چند سال دارند؟
مکثی کرد و لبخندی زد و آروم و شمرده گفت: شکوفه های آلبالو که در اومد میرم تو شونزده سال
من هم با همون آرومی و لبخند گفتم: به به چه دکتر جوونی!
خندید و گفت: 28 سال.
- پس یه ضرب بیست ساله که داری درس می خونی.حالا میخوای ادامه بدی ؟
این دفعه به نظر می آمد کمی صداش تغییر کرده بود احساس کردم خیلی حرف نگفته داره ولی باز هم آروم گفت: کجا ؟!!دیگه اینجا ادامه نداره...
صحبت به ابراهیم پورداوود کشید.
گفت :کتاباش دیگه چاپ نمیشه ولی یک دی وی دی دارم که یکی از کتابخونه ملی کِش رفته و تونستم ازش کپی بگیرم.
گفتم :اگه تو این فایل ها رو داری، تو اینترنت هم هست.
- یک میلیون کتاب به صورت پی دی اف دارم چند ساله کارم اینه هر چی هست جمع می کنم .
- کتاب صوتی هم داری
- نه...
- کتاباتو بذار اینترنت دیگران هم استفاده کنن
- حالا که وقتم آزاد شده این کار رو می کنم...
..
یه آخوند وارد سالن شد با احترام اون ردیف جلو وسطا جاش دادن..از اون به بعد سخنرانا هی می گفتن صلواه بفرستین و علی هم صلواه های غلیظی می فرستاد.
سخنران ها یکی یکی می اومدن سهیل محمودی که اومد سخنرانی کنه یک خودکار سبز بیک تو جیب روی سینه ش به چشم می زد. سخنرانیش دلنشین بود از باستانی پاریزی و.. واز دلتنگی هاش گفت و رفت...
بهاءالدین خرمشاهی هم چند دقیقه ای سخنرانی کرد لابه لای حرفاش شوخ طبعی شو نشون می داد،چهره ش هم درد داشت و همواره لبخندی تمام چهره شو می پوشوند جوری که چشاش تنگ می شد. نمی دونم انگاز زهر خند بود! آخرش گفت: یه موقعی کارمند بودم هر روز دیر به اداره می رسیدم بهم می گفتن چرا دیر میایی من هم جواب می دادم من اگر دیر میام زود هم میرم...حالا منظورم اینه که دیر اومدم ولی باید زود برم.
و رفت.

سخنران ها وقتشون کم بود و شرکت کننده ها سنشون کمی بالا بود،یکی روانشانس بود یکی شاعر بود ویکی نشان فروهر به سینه ش زده بود یکی استاد دانشگاه و یکی کراوات زده بود و....از انجمن محلی هم آمده بودند. بیشترشون جاهای دیگه کار داشتند می اومدند و می رفتند بعضیاشون معلوم بود کسالت دارند و نشستن براشون سخت بود، این بود که اون سالن مثل یه مهمونی شده بود و صدای بلندگوها اونقدر بلند بود که اگر می خواستی می تونستی با بغل دستیت آروم حرف بزنی و یا گوش بدی و چون رفت و آمد هم زیاد بود می تونستی اون وسطا بلند شی بری و برگردی ... یک ساعتی که گذشت یه دفعه علی بلند شد رفت دیدم حرکتش تند شده انکار میخواد شکار کنه. رفت دنبال یه جوون مو بلند،جوونه موهای لخت شو پشت بسته و چهره ش آروم و گشاده بود و لبخندی می زد. چقدر هم دوست و آشنا داشت ! راه می رفت تا آشنایی می دید، دو تا دستشو میذاشت زیر چونه ش ،پاهاشو جفت می کرد کمی خم می شد و با فروتنی خیلی زیبا یکی یکی سلام بودایی می داد ..یکی یکی همه رو نگاه می کرد تا مبادا آشنایی رو از دست بده، دستش که زیر چونش بود چشمشم به من افتاد با نگاهش انگار از من می پرسید آشنا هستی؟ من هم لبخندی زدم و با نگاه گفتم نمی شناسمت..
آخر وقت علی ، همچین به آرومی، انگار که یه منبع جدید گیرش اومده، داشت از اون جوون مو بلند شماره تلفن می گرفت. به خودم گفتم علی حالا سوژه جدیدِ کشف نشده گیرش اومده حالا میره ببینه دنیای بودایی ها چه خبره...
دیگه حسابی دیرم شده بود، دوستام پیشنهاد دادند با بعضی حاضرین عکس بگیریم. گفتم وقتم تموم شده دیگه باید برم خونه به کارام برسم، فردا صبح میخوام برم سر کار و فردا شب هم سالار مسابقه فینال داره اینو باید بریم برای همین باید برم. بدون هیچ حرف دیگه ای تندی اونجا رو ترک کردم.

پیش از این هم، از این جوونا دیده بودم مغزشون مخزن اطلاعاته و با سرعت همه رو می گیرن و حافظه خوبی هم دارند... نمی دونم آینده ای که در دست این جووناست و آیا بازم بیداد میتونه به دنیا بتازه...ما که نتونستیم دنیا رو تکون بدیم این دنیا بود که ما رو تکون داد...