داستان های ذن 10
در روستاهای اطراف ، حرفهایی در مورد مرد فرزانه مقدسی که در خانه ای کوچک در بالای کوه زندگی می کرد پیچیده بود. مردی از روستا تصمیم گرفت که به سفر ِطولانی و مشکل برای دیدن او برود. وقتی او به خانه ی مرد مقدس رسید، خدمتکار پیری دم در به او خیر مقدم گفت. ـ
او به خدمتکار گفت:"من می خواهم مرد فرزانه ی مقدس را ببینم". خدمتکار لبخندی زد واو را به داخل راهنمایی کرد. هنگامی که آنها در میان خانه راه می رفتند،در فکر دیدن مرد مقدس مشتاقانه به اطراف خانه نگاه میکرد. بی آن که متوجه شود به در پشتی هدایت شده بود و به طرف بیرون خانه بدرقه شد.او ایستاد و رو به خدمتکار گفت:" اما من می خواهم مرد مقدس را ببینم" ـ
مرد پیر پاسخ داد" شما پیش از این او را دیده اید" " هر کسی که شما در زندگی ملاقات می کنید، حتی اگر آنها ساده ، بی آلایش،...به نظر می رسند ،هریک را انسان فرزانه ی مقدسی ببینید. اگر شما این کار را بکنیدآنگاه آن مشکلی که شما را امروز به اینجا آورده حل خواهد شد" ـ
او به خدمتکار گفت:"من می خواهم مرد فرزانه ی مقدس را ببینم". خدمتکار لبخندی زد واو را به داخل راهنمایی کرد. هنگامی که آنها در میان خانه راه می رفتند،در فکر دیدن مرد مقدس مشتاقانه به اطراف خانه نگاه میکرد. بی آن که متوجه شود به در پشتی هدایت شده بود و به طرف بیرون خانه بدرقه شد.او ایستاد و رو به خدمتکار گفت:" اما من می خواهم مرد مقدس را ببینم" ـ
مرد پیر پاسخ داد" شما پیش از این او را دیده اید" " هر کسی که شما در زندگی ملاقات می کنید، حتی اگر آنها ساده ، بی آلایش،...به نظر می رسند ،هریک را انسان فرزانه ی مقدسی ببینید. اگر شما این کار را بکنیدآنگاه آن مشکلی که شما را امروز به اینجا آورده حل خواهد شد" ـ
Word spread across the countryside about the wise Holy Man who lived in a small house atop the mountain. A man from the village decided to make the long and difficult journey to visit him. When he arrived at the house, he saw an old servant inside who greeted him at the door. "I would like to see the wise Holy Man," he said to the servant. The servant smiled and led him inside. As they walked through the house, the man from the village looked eagerly around the house, anticipating his encounter with the Holy Man. Before he knew it, he had been led to the back door and escorted outside. He stopped and turned to the servant, "But I want to see the Holy Man!""You already have," said the old man. "Everyone you may meet in life, even if they appear plain and insignificant... see each of them as a wise Holy Man. If you do this, then whatever problem you brought here today will be solved."
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر