۶ آذر ۱۳۸۹

شاهنامه - ضحاک - گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

   


گفتار اندر زادن آفریدون از مادر

برآمد برین روزگاری درازکشید اَژدها را به تنگی فراز
خجسته فریدون ز مادر بزادجهان را یکی دیگر آمد نِهاد
110ببالید برسان سرو سهیهمی تافت زو فرّ شاهنشهی
جهانجوی با فرّ جمشید بودبکردار تابنده خورشید بود
جهان را چو باران به بایستگیروان را چو دانش به شایستگی
به سربر همی گشت گردان سِپهرشده رام با آفْریدون به مهر
همان گاو که ش نام بَرمایه بودز گاوان وُرا برترین پایه بود
115ز مادر جدا شد چو طاوس نربه هر موی بر تازه رنگی دگر
شده انجمن بر سرش بخردانستاره شناسان و هم موبدان
که کس در جهان گاو چونان ندیدنه از پیرسر کاردانان شَنید
زمین کرده ضحّاک پر گفت و گویبه گِرد جهان بر همین جست و جوی
فریدون که بودش پدر آبتینشده تنگ بر آبتین بر ، زمین
120گریزان و ز خویشتن گشته سیربرآویخت ناگاه در دام شیر
از آن روزبانان ناپاک مردتنی چند ، روزی بدو بازخَورد
گرفتند و بردند بسته چو یوزبروبر سرآورد ضحّاک روز
خردمند مام فِرِیدون چو دیدکه بر جفت او بر چُنان بد رسید
فرانک بُدش نام و فرخنده بودبه مهر فِرِیدون دل آگنده بود
125دوان داغ دل خسته ی روزگارهمی رفت پویان بدان مرغزار
کجا نامور گاو بَرمایه بودکه نابسته بر تنْش پیرایه بود
به پیش نگهبان آن مرغزارخروشید و بارید خون بر کنار
بدو گفت کین کودک شیرخوارز من روزگاری به زنهار دار
پدروارش از مادر اندرپذیروُ زین گاو نغزش بپرور به شیر
130وُ گر پاره خواهی روانم تُراستگروگان کنم جان بدانکت هواست
پرستنده ی بیشه و گاو نغزچُنین داد پاسخ بدان پاک مغز
که چون بنده بر پیش فرزند توبباشم پذیرنده ی پند تو
فرانک بدو داد فرزند رابگفتش بدو گفتنی پند را
سه سالش پدروار از آن گاو شیرهمی داد هُشیار زنهارگیر
135نشد سیر ضحّاک از آن جست جویشد از گاو گیتی پر از گفت وگوی
دوان مادر آمد سُوی مرغزارچُنین گفت با مرد زنهاردار
که اندیشه یی در دلم ایزدیفراز آمده ست از ره بخردی
همی کرد باید کزان چاره نیستکه فرزند و شیرین روانم یکیست
ببُرّم پی از خاک جادوسْتانشوم با پسر سوی هندوستان
140شوم ناپدید از میان ِگروهبرم خوبرخ را به البرز کوه
بیاورد فرزند را چون نوندچو غُرم ژیان سوی کوه بلند
یکی مرد دینی بران کوه بودکه از کار گیتی بی اندوه بود
فرانک بدو گفت کای پاکدینمنم سوگواری از ایران زَمین
بدان کین گرانمایه فرزند منهمی بود خواهد سر انجمن
145ببُرّد سر و تاج ضحّاک راسپارد کمربند او خاک را
ترا بود باید نگهبان اویپدروار لرزنده بر جان اوی
پذیرفت فرزند او نیک مردنیاورد هرگز بدو باد سرد
خبر شد به ضحّاک یک روزگاراز آن گاو بَرمایه و مرغزار
بیامد از آن کینه چون پیل مستمران گاو بَرمایه را کرد پست
150جز آن هرچه دید اندرو چارپایبیفگند و زیشان بپرداخت جای
سبک سوی خان فِرِیدون شتافتفراوان پژوهید و کس را نیافت
به ایوان او آتش اندرفگندبپای اندرآورد کاخ بلند
چو بگذشت بر آفْرِیدون دوهشتز البرزکوه اندرآمد به دشت
بر مادر آمد پژوهید و گفتکه بگشای بر من نِهان از نِهفت
155بگویی مرا تا که بودم پدر ؟کیم من ؟ به تخم از کدامین گهر ؟
چه گویم کیم ، بر سرِ انجمن ؟یکی دانشی داستانی بزن
فرانک بدو گفت کای نامجویبگویم تُرا هر چه گفتی بگوی
تو بشناس کز مرز ایران زَمینیکی مرد بُد نام او آبتین
ز تخم کَیان بود و بیدار بودخردمند و گُرد و بی آزار بود
160ز طهمورثِ گُرد بودش نژادپدر بر پدر بر همی داشت یاد
پدر بُد ترا ، مر مرا نیک شوینبُد روز روشن مرا جز بدوی
چُنان بُد که ضحّاک جادوپرستز ایران به جان تو یازید دست
ازو من نِهانت همی داشتمچه مایه به بَد روز بگذاشتم
پدرْت آن گرانمایه مرد جوانفدا کرد پیش تو روشن روان
165سرانجام رفتم سوی بیشه ییکه کس را نه زان بیشه اندیشه یی
یکی گاو دیدم چو باغ بهارسراپای نیرنگ و رنگ و نگار
نگهبان او پای کرده به کَشنشسته به پیش اندرون شاه فَش
بدو دادمت روزگاری درازهمی پروردیدَت به بر بر به ناز
ز پستان آن گاو طاوس رنگبرافراختی چون دلاور پلنگ
170سرانجام از آن گاو و آن مرغزاریکایک خبر شد بر شهریار
بیامد بکشت آن گرانمایه راچُنان بی زبان مهربان دایه را
وُ ز ایوان ما تا به خورشید خاکبرآورد و کرد آن بلندی مَغاک
فِرِیدون برآشفت و بگشاد گوشز گفتار مادر برآمد به جوش
دلش گشت پردرد و سر پر ز کینبه ابرو ز خشم اندر آورد چین
175چُنین داد پاسخ به مادر که شیرنگردد مگر  بازمایش دِلیر
کنون کردنی کرد جادوپرستمرا برد باید به شمشیر دست
بپویم به فرمان یزدان پاکبرآرم از ایوان ضحّاک خاک
بدو گفت مادر که این رای نیستتُرا با جهان سر بسر پای نیست
جهاندار ضحّاک با تاج و گاهمیان بسته فرمان او را سپاه
180چو خواهد ، ز هر کشوری صدهزارکمربسته او را کند کارزار
جزاینست آیین و پیوند کینجهان را به چشم جوانی مبین
که هر کو نبید جوانی چَشیدبه گیتی جز از خویشتن را ندید
بدان مستی اندر دهد سر ببادتُرا روز جز شاد و خرّم مباد
برداشت از سایت آریا بوم

هیچ نظری موجود نیست: