۲۷ آبان ۱۳۸۹

گفتار اندر خواب دیدن ضحاک

عکس از روی جلد کتاب افسون فریدون- سوشیانت مَزدیَسنا

نگاره ای بر روی یک مهر استوانه ای ِ ایرانی با پیشینه 4500 ساله



گفتار اندر خواب دیدن ضحاک

چُن از روزگارش چهل سال ماندنگر تا به سربَرْش یزدان چه راند
در ایوان شاهی شبی دیر یازبه خواب اندرون بود با ارنواز
چُنان دید کز کاخ شاهنشهانسه جنگی پدید آمدی ناگهان
45دو مهتر یکی کهتر اندر میانبه بالای سرو و به فرّ کیان
کمر بستن و رفتن شاهواربه چنگ اندرون گرزه ی گاوسار
دمان پیش ضحّاک رفتی به جنگزدی بر سرش گرزه ی گاورنگ
یکایک همین گُردِ کهتر بسالز سر تا به پایش کشیدی دوال
بدان زه به دستش ببستی چو سنگنِهادی به گردن بَرَش پلهنگ
50همی تاختی تا دماوند کوهکَشان و دوان از پس اندر گروه
بپیچید ضحّاک بیدادگربدرّیدَش از هول گفتی جگر
یکی بانگ برزد به خواب اندرونکه لرزان شد آن خانه ی بیستون
بجَستند خورشید رویان ز جایاز آن غلغل نامور کدخدای
چُنین گفت ضحّاک را ارنوازکه شاها نگویی چه بودت براز ؟
55که خفته بآرام در خان خویشبدینسان بترسیدی از جان خویش
زَمین هفت کشور به فرمان تُستدد و دیو و مردم نگهبان تُست
به خورشید رویانْ سپهدار گفتکه چونین شِگِفتی نماند نِهفت
که این داستان گر ز من بشنویدشوَدْتان دل از جان من ناامید
به شاه جهان گفت پس ارنوازکه بر ما بباید گشادنْت راز
60توانیم کردن مگر چاره ییکه بی چاره یی نیست پتیاره یی
سپهبد گشاد آن نِهان از نهفتهمه خواب یک یک بدیشان بگفت
چُنین گفت با نامور ماه رویکه مگذار تن را ره چاره چوی
نگین زمانه سر تخت تُستجهان روشن از نامور بخت تُست
تو داری جهان زیر انگشتریدد و مردم و دیو و مرغ و پری
65ز هر کشوری گرد کن مهترانز اخترشناسان و افسونگران
سَخُن سربسر مهتران را بگویپژوهش کن و راستی بازجوی
نگه کن که هوش تو بر دست کیستز مردم شمار ، ار ز دیو و پریست
چو دانسته شد چاره ساز آن زمانبه خیره مترس از بدِ بدگمان
شه بَر منش را خوش آمد سَخُنکه آن سرو پروین رخ افگند بن
70جهان از شب تیره چون پرّ زاغهمانگه سر از کوه برزد چراغ
تو گفتی که بر گشور لاژوردبگسترد خورشید یاقوت زرد
سپهبد هرآنجا که بُد موبدیسَخُن دان و بیداردل بخردی
ز کشور بنزدیک خویش آوریدبگفت آن جگر خسته ، خوابی که دید
نِهانی سَخُن کردشان خواستارز نیک و بد و گردش روزگار
75که بر من زمانه کی آید بسرکرا باشد این تاج و تخت و کمر
گر این راز با من بباید گشادوُ گر سر به خواری بباید نِهاد
لب موبدان خشک و رخساره ترزبان پر ز گفتار یک با دگر
که گر بودنی بازگوییم راستبه جان است پَیکار و جان بی بهاست
وُ گر نشنود بودنی ها درستبباید همیدون ز جان دست شست
80سه روز اندر آن کار شد روزگارسَخُن کس نیارست کرد آشکار
به روز چهارم برآشفت شاهبران موبدان نُماینده راه
که گر زنده تان دار باید بسودوُ گر بودنی ها بباید نُمود
همه موبدان سرفگنده نگونپر از هول دل ، دیدگان پر ز خون
از آن نامداران بسیار هوشیکی بود بینادل و تیزکوش
85خردمند و بیدار و زیرک به نامکزان موبدان او زدی پیش گام
دلش تنگ تر گشت و ناباک شدگشاده زبان پیش ضحّاک شد
بدو گفت پردخته کن سر ز بادکه جز مرگ را کس ز مادر نزاد
جهاندار پیش از تو بسیار بودکه تخت مِهی را سَزاوار بود
فراوان غم و شادمانی شُمُردبرفت و جهان دیگری را سِپُرد
90اگر باره ی آهنینی بپایسپهرت بساید نمانی بجای
کسی را بود زین سپس تخت توبه خاک اندرآرد سرِ بخت تو
کجا نام او آفْریدون بودزمین را سپهر همایون بود
هنوز آن سپهبد ز مادر نزادنیامد گه پرسش و سردباد
چُنو او زاید از مادر پرهنربسان درختی شود بارور
95به مردی رسد برکشد سر به ماهکمر جوید و تاج و تخت و کلاه
به بالا شود چون یکی سرو بُرزبه گردن برآرد ز پولاد گرز
زند بر سرت گرزه ی گاورویببنددْت وُ آرد از ایوان به کوی
بدو گفت ضحّاک ناپاک دینچرا بندَدَم چیست از منْش کین
دلاور بدو گفت : اگر بخردیکسی بی بهانه نسازد بدی
100برآید بدست تو هوش پدرْشاز آن درد گردد پر از کینه سرْش
یکی گاو بَرمایه خواهد بُدَنجهانجوی را دایه خواهد بُدن
تبه گردد آن هم بدست تو بربدین کین کَشد گرزه ی گاوسر
چو بشنید ضحّاک بگشاد گوشز تخت اندر افتاد و زو رفت هوش
گرانمایه از پیش تخت بلندبتابید روی از نِهیب گزند
105چو آمد دل تاجور باز جایبه تخت کَیان اندرآورد پای
نشان فِرِیدون به گِرد جهانهمی بازجست آشکار و نِهان
نه آرام بودش نه خواب و نه خُورد شده روز روشن برو لاژورد
  برداشت از اینجا