چُنان بُد که ضحّاک را روز و شب | به نام فِریدون گشادی دو لب | |||
185 | بران بُرزبالا ز بیم نشیب | شده از آفْرِیدون دلش پر نِهیب | ||
چُنان بُد که یک روز بر تخت عاج | نِهاده بسربر ز پیروزه تاج | |||
ز هر کشوری مهتران را بخواست | که در پادشاهی کُنَد پشت راست | |||
از آن پس چُنین گفت با موبدان | که ای پرهنر با گهر بخردان | |||
مرا در نِهانی یکی دشمن ست | که بربخردان این سَخُن روشن است | |||
190 | ندارم همی دشمن خُرد خوار | بترسم همی از بد روزگار | ||
همی زین فزون بایدم لشکری | هم از مردم و هم ز دیو و پری | |||
یکی لشکری خواهم انگیختن | ابا دیو مردم برآمیختن | |||
بباید بدین بود همداستان | که من ناشکبیم بدین داستان | |||
یکی محضر اکنون بباید نوشت | که جز تخم نیکی سپهبد نکِشت | |||
195 | نگوید سَخُن جز همه راستی | نخواهد به داد اندرون کاستی | ||
ز بیم سپهبد همه راستان | بدان کار گشتند همداستان | |||
بدان محضر اَژدَها ناگزیر | گواهی نبشتند برنا و پیر | |||
همانگه یکایک ز درگاه شاه | برآمد خروشیدن دادخواه | |||
ستم دیده را پیش او خواندند | بر نامدارانْش بنشاندند | |||
200 | بدو گفت مهتر به روی دژم | که برگوی تا از که دیدی ستم | ||
خروشید و زد دست بر سر ز شاه | که شاها منم کاوه ی دادخواه | |||
یکی بی زیان مرد آهنگرم | ز شاه آتش آید همی بر سرم | |||
تو شاهی وُگر اَژدَها پیکری ؟ | بباید زدن داستان ، آوری | |||
اگر هفت کشور به شاهی تُراست | چرا رنج و سختی همه بهر ماست | |||
205 | شماریْت با من بباید گرفت | بدان تا جهان ماند اندر شِگِفت | ||
مگر کز شمار تو آید پدید | که نوبت ز گیتی به من چون رَسید | |||
که مارانْت را مغز فرزند من | همی داد باید ز هر انجمن | |||
سپهبد به گفتار او بنگرید | شِگِفت آمدش کان سَخُن ها شنید | |||
بدو باز دادند فرزند اوی | به خوبی بجُستند پیوند اوی | |||
210 | بفرمود پس کاوه را پادشا | که باشد بدان محضر اندر گُوا | ||
چو برخواند کاوه همه محضرش | سبک سوی پیران آن کشورش | |||
خروشید کای پایمردان دیو | بریده دل از ترس گیهان خدیو | |||
همه سوی دوزخ نِهادید روی | سپر دید دل ها به گفتار اوی | |||
نباشم بدین محضر اندر گُوا | نه هرگز براندیشم از پادشا | |||
215 | خروشید و برجست لرزان ز جای | بدرّید و بسپَرد محضر به پای | ||
گرانمایه فرزند او پیش اوی | ز ایوان برون شد خروشان به کوی | |||
مِهان شاه را خواندند آفرین | که ای نامور شهریار زَمین | |||
ز چرخ فلک بر سرت باد سرد | نیارد گذشتن به روز نبرد | |||
چرا پیش تو کاوه ی خام گوی | بسان هَمالان کند سرخ روی | |||
220 | همی محضر ما به پیمان تو | بدَرّد ، بپیچد ز فرمان تو | ||
کَی نامور پاسخ آورد زود | که از من شِگِفتی بباید شُنُود | |||
که چون کاوه آمد ز درگه پدید | دو گوش من آواز او را شنید | |||
میان من و او ز ایوان درست | یکی کوه گفتی ز آهن برُست | |||
همیدون چُنو زد به سربر دو دست | شِگِفتی مرا در دل آمد شکست | |||
225 | ندانم چه شاید بُدَن زین سپس | که راز سپهری ندانست کس | ||
چو کاوه برون شد ز درگاه شاه | برو انجمن گشت بازارگاه | |||
همی برخروشید و فریاد خواند | جهان را سراسر سُوی داد خواند | |||
از آن چرم کاهنگران پشتِ پای | بپوشند هَنگام زَخم دَرای | |||
همان کاوه آن بر سر نیزه کرد | همانگه ز بازار برخاست گَرد | |||
230 | خروشان همی رفت نیزه بدست | که ای نامداران یزدان پرست | ||
کسی کو هوای فِریدون کند | سر از بند ضحّاک بیرون کند | |||
بپویید ، کین مهتر آهَرْمَن ست | جهان آفرین را به دل دشمن ست | |||
232+ | بدان بی بها ناسزاوار پوست | پدید آمد آوای دشمن ز دوست | ||
همی رفت پیش اندرون مرد گُرد | جهانی برو انجمن شد نه خُرد | |||
بدانست خود کافْرِیدون کجاست | سراندر کشید و همی رفت راست | |||
235 | بیامد به درگاه سالار نَو | بدیدنْدش از دور و برخاست عَو | ||
چُن آن پوست بر نیزه بر دید کَی | به نیکی یکی اختر افگند پَی | |||
بیاراست آنرا به دیبای روم | ز گوهر برو پَیکر و زرّ بوم | |||
بزد بر سرِ خویش چون گِرد ماه | یکی فال فرّخ ، پَی افگند شاه | |||
فرو هشت ازو سرخ و زرد و بنفش | همی خواندش کاویانی درَفش | |||
240 | از آن پس هرآنکس که بگرفت گاه | به شاهی به سر برنهادی کلاه | ||
بران بی بها چرم آهنگران | برآویختی نوبنو گوهران | |||
ز دیبای پرمایه و پرنیان | بران گونه گشت اختر کاویان | |||
که اندر شب تیره چون شید بود | جهان را ازو دل پر اومید بود | |||
بگشت اندرین نیز چندی جهان | همی بودنی داشت اندر نِهان | |||
245 | فِریدون چو گیتی بران گونه دید | جهان پیش ضحّاک وارونه دید | ||
سُوی مادر آمد کمر بر میان | به سر برنِهاده کلاه کیان | |||
که من رفتنی ام سوی کارزار | ترا جز نیایش مباد ایچ کار | |||
ز گیتی جهان آفرین را پرست | بدو زن ز نیک و بد پاک دست | |||
فرو ریخت آب از مژه مادرش | همی آفرین خواند بر داورش | |||
250 | به یزدان همی گفت : زِنهار من | سپردم ترا ای جهاندار من | ||
بگردان ز جانش نهیب بدان | بپرداز گیتی ز نابخردان | |||
فریدون سبک ساز رفتن گرفت | سَخُن را ز هر کس نِهفتن گرفت | |||
برادر دو بودش ، دو فرّخ هَمال | ازو هر دو آزاده مِهتر بسال | |||
یکی بود ازیشان کتایونْش نام | دگر نام بَرمایه ی شادکام | |||
255 | فریدون بدیشان سَخُن برگشاد | که خرّم زیید ای دِلیران و شاد | ||
که گردون نگردد بجز بر بِهی | به ما بازگردد کلاه مِهی | |||
بیارید داننده آهنگران | یکی گرز فرمای ما را گران | |||
چو بگشاد لب هر دو بشناختند | به بازار آهنگران تاختند | |||
هر آنکس کزان پیشه بُد نامجوی | بسوی فِریدون نِهادند روی | |||
260 | جهانجوی پرگار بگرفت زود | وُزان گرز ، پَیکر بدیشان نُمود | ||
نگاری نگارید بر خاک پیش | همیدون بسان سر گاومیش | |||
بدان دست بردند آهنگران | چو شد ساخته کارِ گرزِ گران | |||
به پیش جهانجوی بردند گرز | فروزان بکردار خورشید برز | |||
پسند آمدش کار پولادگر | ببخشیدْشان جامه و سیم و زر | |||
265 | بسی کردشان نیز فرّخ امید | بسی دادْشان مهتری را نُوید | ||
که گر اَژدَها را کنم زیر خاک | بشویم شما را سر از گَرد پاک | |||
جهان را همه سوی داد آوریم | چُن از نام دادار یاد آوریم |