۲۳ آبان ۱۳۸۵

مغنی نامه -گوته

شرق و غرب
شرق و غرب ،خوان نعمت خود بر اهل نظر عرضه داشته اند. بکوش تا از ورای پوست به مغز بنگری و در پس پرده ی جدایی پیوستگی حقیقی را ببینی،زیرا چون بر سرخوان گسترده ی جهان نشینی ،میان شرق و غرب فرقی نتوان گذاشت.ا
هر که خود و دیگران را بشناسد،ناچار بدین نکته پی برد که ازین پس،شرق و غرب جدا نمی توانند زیست.ا
دیری است که من در عالم اندیشه میان مشرق و مغرب ره می سپرم.ا
کاش رهسپاران واقعی نیز به سفر برخیزند و شرق را با غرب نزدیک کنند.ا
اعتراف
چه چیز را با دشواری می توان پنهان داشت؟آتش را ،که در روز،دودش از راز نهان خبر می دهد و در شب شعله اش پرده دری می کند.ا
عشق نیز چون آتش است که پنهان نمی ماند، زیرا هر چه عاشق در راز پوشی بکوشد باز هم نگاه دو دیده اش از سر ضمیر خبر می دهد.ا
ولی آنچه از این دو،دشوارتر پوشیده شود،شعر شاعر است، زیرا که شاعر خود دل در بند سخن خویش داردناچار جهانی را شیفته ی آن می خواهد، لاجرم آنقدر برای کسانش می خواندو تکرار می کند،که خواه سخنش در دل نشیند و خواه جان بفرساید، همه آن را بشنوندو در خاطر نگه دارند.ا

هیچ نظری موجود نیست: