سي سال بس نبود
براي جوانه نشستن ناگزير ِ بغضهای نشسته در گلوي ِ اين همه آتشفشان منتظر؟
از بستر سخيف كدامين شب سترون نازل شدهايد
كه آتش بازي اين همه گدازه را گُل ِ آتش ِ قليان ِ نابكاران ميخوانيد؟
آيا اينان تكرار دوبارهي تاريخاند
يا حكايت غريب تولدی ديگر را براي شمع بيفروغتان ترانه ميخوانند؟
دستان هذيان و دلمرگيتان را بگيريد و گرد شهر بگردانيد و
بنگريد نگاه برزخ نشستهی مادراني را كه
يكايك سردخانههای شهر را
در جستجوی هويت مشتهاي يخزده دور باطل ميزنند...
بگوييد...
اين بار تابوت عصيان شما جنازهی تطهير شدهي كدامين روح جاودانه را
تا گورستان خاطرهها بدرقه ميكند؟
و چند آتشفشان تا بهار باور باغ يخ زده فاصله داريم؟ا
شعر از :شهرزاد
عکس از : شهرزاد