۲۷ اسفند ۱۳۸۶

نوروزی دگر


نوروز یادگارِ پرارج ِ نیاکان،

.
شراره ی فروزان ِفرهنگِ ایران زمین،

.
یاد گاری ز روزگارانِِِ یگانگی و سرفرازی ِ مردم ِ ایران زمین ،

.
بر همه ی ایرانیان پُر سرور باد.

.

دامنه های جنوبی دنا -بهار86 - عکس از سالار
.
از همه ی دوستان که با پیام ها ی صمیمانه شان در خواندن ها و اندیشیدن ها با این وبلاگ همراه هستند، سپاسگزاری می کنم.

از فریدون گرامی برای کمک های بی شائبه شان در ترجمه داستان های ذن و از سندباد گرامی برای در اختیار گذاشتن دانش بودایی اش ، از حمیرای عزیز که محبت کرد و دوجلد از کتاب هایش را برایم ارسال کرد، ازنازنین ها : منیر و فهیمه و مریم و آرزو و فرشته و مژده هم ممنونم.از محسن گرامی که وبلاگ کتابخوانی را به راه انداخت ،از استاد رحیمی برای اشعار پر بارش، رامین گرامی که با ترجمه هایش ما را با شاعران دنیای غرب آشنا می کند، از وبلاگ های پیام آشنا و شهبارا وعلی و از دوستانی که افتخار دادن و به دیدن ما آمدند و از نزدیک با ایشان آشنا شدیم و از همه ی دوستانی که در سکوت، وبلاگ را می خوانند و تلفنی یا حضوری نظرشان را ابراز می کنند ، از دوستان جدید که در سال جاری با آنها آشنا شدم و از همه ی دوستانی که با پیام های دوستانه شان مشوق فرزندانم بودندو... سپاسگزارم.


برای محمد تاجران که با شعار We need trees رکاب می زند آرزوی ادامه ی سفرش را تا انتها دارم.

به سیما و سعید گرامی هم که اولین سال جدید را با هم آغاز می کنند تبریک مخصوص گفته و امیدوارم به پای هم پیر شوند.

ورود نورسیده ی آرزوی عزیز و نورسیده ی حسام گرامی را تبریک مخصوص گفته و برای خود و خانواده شان بهترین آرزوها را دارم.

در پایان از همسرم فیروز تشکر می کنم که همیشه مشوقم در نوشتن وبلاگ بوده است . چند بار که تصمیم گرفتم وبلاگ نویسی را کنار بگذارم با مخالفت جدی او روبرو شدم.
.
برای همگی سالی همراه با شادی و تندرستی آرزومندم

کوچک همه ی نیک اندیشان

پروانه

.

.

.

متن تبریک را در یکی از سایت ها یافتم امیدوارم بتوانم هر روز بیشتر از دیروز پارسی بنویسم.


۲۰ اسفند ۱۳۸۶

پرواز پروانه

تائویست بزرگ، چانگ تزو یک بار در خواب دید، پروانه ایست که به این جا و آن جا بال می زند. در رویایش هیچ از اطلاعی ازهویت خود به عنوان یک آدم نداشت. او فقط یک پروانه بود. ناگهان بیدار شد و خودش را دید که در آنجا دراز کشیده است ، او دوباره یک آدم بود. آنگاه با خودش فکر کرد ،"قبلن انسانی بودم که خواب پروانه بودن را می دید ، یا الان پروانه ای هستم که خواب آدم بودن را می بیند".




The great Taoist master Chuang Tzu once dreamt that he was a butterfly fluttering here and there. In the dream he had no awareness of his individuality as a person. He was only a butterfly. Suddenly, he awoke and found himself laying there, a person once again. But then he thought to himself, "Was I before a man who dreamt about being a butterfly, or am I now a butterfly who dreams about being a man?"

بهار گرگان زمین- 2

.

۱۷ اسفند ۱۳۸۶

زنان جهان..ـ

یکی از نیمکت های پارک جای دنجی قرار داره، تقریبن همیشه اِشغاله، ولی در مسیر اونایی قرار داره که دور ِ پارک پیاده روی می کنن. این بار دو پسر جوان با موهای ژل زده و تی شرتهای تنگ و گردنبند به گردن و شلوار جین پر از سگگ و بند وموهای آرایش شده و ژل زده ... روی دسته ی نیمکت نشته اند و یک دختر جوان روبروی اونا ایستاده .
یه خانم با لباسی سر تا پا سیاه با دستکش های سیاه و روسریی که تا پایین ابروهاش کشیده شده تند تند دور می زنه . هر دو ی ما در یک جهت حرکت می کنیم.
دختر جوون گاهی آرنجشو میزاره روی پاهای پسرا و تو چشماشون نگاه میکنه و باهاشون حرف می زنه آنقدر بلند بلند و با هیجان و تند تند با هم حرف می زنن که هر رهگذری ناخود آگاه توجهش جلب میشه و حرفهاشونو می شنوه. هر کدوم یک گوشی دارن که مدام دستشونه یا سه تایی دارن با یکی دیگه حرف می زنن یا آهنگ گذاشتن و یا اس ام اس میخونن یا کلیپ های همدیگه رو میبینن و...مثل اینکه اصلن تو این دنیا نیستن.
....
یکی از پسرا - پارتی های کامی نفری ۴۰۰ تومن خیلی خوبه !
دختره- نه پارتی حسام خوبه نفری ده هزارتومن سیر مشروب میخوریا !
...
- یکی از پسرا: اون که نیومد کادوئیشو بده من ..
...
یکی از لابلای درختا داد می زنه لیلا رو جمعش کنین(به همراه یک حرف رکیک)!!
دختره جواب پسر اون طرف پارک رو میده ، با لحن لاتی به همراه یک فحش رکیک با فریاد : ...مریم رو جمعش کنین !
....
طرف دیگر پارک خانم سیاهپوش در حالی که نفس نفس میزد وقتی میخواست از کنار من رد شه بهم گفت : زمان پیغمبر دخترا رو زنده به گور می کردن ، حالا هم باید این دختره رو زنده به گور کنن !!
یه مقداری با هم بحث کردیم آخر گفت : ببخشید من باید تندتر بروم . گفتم: شما برو .

وقتی که رفت ، یادم از شعاری آمد که زمان انقلاب بعضی از این دسته های جمعیت زنان می دادند:
" زنان جهان متحد شوید!!"
با خودم گفتم:
کدوم زنها باید متحد بشن؟ حتما این دختره که مفهوم مدرنیته رو با اعتیاد و کثافت اشتباه گرفته با این زنک که افکار فاشیستی داره !!
.
حقیقتن که در دوران سختی زندگی می کنیم!
.
.

بهار گرگان زمین- 1

عکس از سالار
یک راه فرعی در نزدیکی گرگان
فریدون:این عکس را خیلی دوست دارم . چون خیلی خیال انگیز . مرا وسوسه می کند که ره توشه بردارم . قدم در را ه بگذارم و بروم تا پشت کوه ها ... تا پشت ابر ها ... تا پشت زندگی ... تا دور دست خیال ...

.

۱۴ اسفند ۱۳۸۶

سرنوشت




در طول یک جنگ مهم، یک زنرال ژاپنی تصمیم گرفت که به دشمن یورش ببرد با وجود اینکه تعداد افراد سپاه دشمن خیلی بیشتر بود.
او به پیروزی سپاهش اطمینان داشت، اما سربازها دچار تردید بودند. در راه نبرد، آنها در یک معبد مذهبی توقف کردند. بعد از دعا همراه سربازان، ژنرال سکه ای بیرون آورد و گفت :"حالا شیر یا خط می کنیم،اگر شیر آمد ما پیروز می شویم . اگر خط آمد شکست خواهیم خورد". سرنوشت معلوم خواهد شد.
او سکه را به هوا پرتاب کرد و همه مشتاقانه تا به زمین برسد آن را نگاه می کردند. شیر آمد. سربازها خیلی خوشحال و سرشار ازاطمینان شدند ،چنان که با قوت تمام به دشمن یورش بردند و پیروز شدند
پس از جنگ یک ستوان به ژنرال اظهار کرد:" کسی قادر به تغییر سرنوشت نیست"
ژنرال گفت "کاملن درسته"در حالیکه سکه را به ستوان نشان می داد که هر دو رویش شیر بود.

During a momentous battle, a Japanese general decided to attack even though his army was greatly outnumbered. He was confident they would win, but his men were filled with doubt. On the way to the battle, they stopped at a religious shrine. After praying with the men, the general took out a coin and said, "I shall now toss this coin. If it is heads, we shall win. If tails, we shall lose. Destiny will now reveal itself."
He threw the coin into the air and all watched intently as it landed. It was heads. The soldiers were so overjoyed and filled with confidence that they vigorously attacked the enemy and were victorious. After the battle, a lieutenant remarked to the general, "No one can change destiny."
"Quite right," the general replied as he showed the lieutenant the coin, which had heads on both sides.

۱۳ اسفند ۱۳۸۶

حسرت




صبحدم تو ی حیاط رفتم تا برای گل بچینم و به مزارت بیارم. همه چی خشک و غمزده بود.هیچ گلی توی حیاط پرگلمون پیدا نکردم. آنها مدتها بود وجود تو را در حیاط ندیده بودند که گلی بدهند. همیشه تو راه می رفتی و به گل و گیاه ها با نگاه نوازششان می دادی تا غنچه کنند و گل بدهند.
امروز توی اون برف صبحدم مثل دیوانه ها چند دور، دور حیاط گشتم . تمام بوته های گل را که با دستهای قشنگت کاشته بودی زیر و رو کردم. باز هم هیچ گلی نیافتم. فقط برف لباس سیاهم را سفید کرده بود و اشکم روی گونه می غلطید و .......حسرت نبودن تو سینه ام را می شکافت.

شهلا
2/12/86