۲۷ آبان ۱۳۸۷

بوف کور


«شب پاورچین پاورچین می‌رفت. گویا به ‌اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف به‌گوش می‌رسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب می‌دید، شاید گیاه‌ها می‌روییدند - در این وقت ستاره‌ای رنگ‌پریده پشت توده‌های ابر ناپدید می‌شدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل می‌دهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب می‌شود، نه، اشتباه می‌کنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگ‌دان افتاده و به‌آتش هيزم‌های ديگر برشته و زغال شده، ولی نه ‌سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»

برگرفته از: بوف کور صادق هدایت