«شب پاورچین پاورچین میرفت. گویا به اندازهٔ کافی خستگی در کرده بود، صداهای دور دست خفیف بهگوش میرسید، شاید یک مرغ یا پرنده رهگذری خواب میدید، شاید گیاهها میروییدند - در این وقت ستارهای رنگپریده پشت تودههای ابر ناپدید میشدند. روی صورتم نفس ملایم صبح را حس کردم و در همین وقت بانگ خروس از دور بلند شد. ميان چهارديواری که اطاق مرا تشکيل میدهد و حصاری که دور زندگی و افکار من کشيده، زندگی من مثل شمع خرده خرده آب میشود، نه، اشتباه میکنم - مثل يک کنده هيزم ِ تر است که گوشهٔ ديگدان افتاده و بهآتش هيزمهای ديگر برشته و زغال شده، ولی نه سوخته است و نه تر و تازه مانده، فقط از دود و دم ديگران خفه شده.»
برگرفته از: بوف کور صادق هدایت