کودکی فرخزادها
من از دوازده سالگی نوشتن را شروع کردم، فروغ هم یواشکی یک کارهایی میکرد. گاهی میآمد میگفت بچهها یک شعر گفتم؛ شروع میکرد یک «شر و ور»هایی میخواند و بچهها شروع میکردند به مسخرهبازی؛ فروغ هم ما را میزد و میگفت: خاک تو سر همهتون!
فریدون که آواز میخواند، فروغ میگفت من هم بلدم بخوانم. نمیتوانست بخواند؛ به جای خواندن زوزه میکشید. امیر دوتا سیلی به فروغ میزد و میگفت خفهشو، تو اصلاً هیچی نیستی.
اولین داستانی که من نوشته بودم؛ داستان کوتاه بود. اینها داستانام را دزدیده بودند، برده بودند که منرا مسخره کنند. من داشتم سکته میکردم؛ چون آدم احساس حقارت میکند. فروغ آمد به من گفت: «حالا تو مثلاً میخوای نویسنده شی!؟ چلغوز!» و جلوی روی من داستانام را پاره کرد، ریخت زمین. من هم گریه می کردم.
این داستان بچهگیهای ما بود، پیدا بود میتوانیم چیزی بشویم. مادرم خیلی دوست داشت بچههایش نمایش بدهند. دوست داشت به دیگران بگوید بهترین مادر دنیا است و بچههایش، بهترین بچههای دنیا.
........
فروغ:
شعر «گناه»، که خیلی هم لطیف است، شعر سادهی کودکانهای است که از لحاظ ادبی هیچ ارزشی ندارد؛ اما ارزش دلیری یک زن را دارد. شاید اگر فروغ این شعر را نگفته بود اصلآ فروغ نمیشد. «گناه» در تاریخ ادبیات مثل یک بیگبنگ ترکید و فروغ بهوجود آمد.
او شعر گناه را داد به مجلهای که «فریدون مشیری» در آن بود؛ خود مشیری برایم تعریف کرد: «روزی، دختر جوانی آمد توی دفتر کارم، انگشتهاش هم جوهری بود، گفت من این شعر را گفتهام؛ میخواهم آن را چاپ کنید. من وقتی شعر را خواندم، ترسیدم؛ ولی گفتم بگذار چاپ کنم.»
با چاپ این شعر غوغا بهپا شد. بابام داشت خانه را خراب میکرد. میخواست فروغ را بکشد. من هم که حرف میزدم، میخواست من را هم بکُشد. مامان میگفت بابا ول کن! میخواست مامان را هم بکُشد. تمام تفرشیها به بابام هجوم آوردند که این دختر، آبروی تویی، که تفرشی هستی، را برده.
آقایان آخوندها، که همهی گناههای دنیا را میکنند، از قم طومار آوردند؛ اوه! زمین به آسمان چسبید! دنیا خراب شد! آخر چرا!؟
ما تمام تاریخ ادبیات را که نگاه کنیم، به جز «فردوسی» و «حافظ»، بقیهی شاعران «شاهدباز» بودهاند؛ یعنی «مردباز» بودند. حتی سعدی، که من ارادت بسیار به غزلیاتاش دارم، بیشتر این غزلیات را برای پسرهای جوان گفته و هزلیاتاش شرمآور است!
.........
فریدون:
فریدون دو یا سه دفعه به عراق آمد زمان جنگ و چون از طرف یونیسف میآمد میتوانست تعدادی از بچههای اسیر ایرانی را با خودش ببرد. میگفت توی کمپ بچههای ایرانیای بودند که اینها به جنگ برده بودند و اینبچهها از کت من آویزان میشدند و یکیشان دائم گریه میکرد و میگفت فریدون من را ببر من مامانم را میخوام. بچههای گول خوردهی فریب خورده.
هربار بیست و پنج تا سی نفرشان را توانست ببرد و نجات دهد اما خودش گریه میکرد و میگفت اگر بدانی، این بچهها به من میگفتند اینجا به ما غذا نمیدهند، شبها این سربازها به ما تجاوز میکنند، بدترین رفتارها را با ما دارند، تو را به خدا ما را نجات بده.
خب او هم برایش مقدور نبود که همه را با خودش ببرد میگفت نگاه میکردم کوچکترینشان،
..........
پوران:
.زندگی من این است در حال حاضر؛ جویبار آرامی است که توی کتابها میگذرد و نمیدانم کِی تمام میشود.
فرخزادها به روایت پوران فرخزاد را از اینجا گوش کنید یا بخوانید:
•سخن گفتن از خود