نیروانا خیلی بازیگوشه! لحظه ای آروم نداره، با خواهر ش سر این که تو بازی ،کی شاهزاده سیندرلا بشه دعواشون شده بود و اونقد شلوغ کرد که مادر به شدت عصبانی اومد سراغش. مادر برافروخته و خسته است آخه نیروانا صبح زود که پدرش می خواد از خونه بزنه بیرون، از خواب بیدار میشه و مشغول جستجو و کند و کاو در دنیای دورش میشه.
مادر با فریاد: نیروانا خیلی شیطونی! چرا اینقدر سر و صدا می کنی!دیگه دوستت ندارم!
نیرونا با اون چشای بازش در حالی که آروم شده به مادرش نگاه ناز آلودی می کنه و با لبخند به آرامی میگه: ولی من تو رو خیلی دوست دارم!
مادر چاره ای جز در آغوش کشیدن او ندارد.