۲۱ مهر ۱۳۸۹

شاهنامه- جمشید -پادشاهی جمشید هفتصد سال بود



پادشاهی جمشید هفتصد سال بود


چو گیتی سرآمد بر آن دیوبند،جهان را همه پند او سودمند
به سوگ اندورن شد دل هر کسی،نیامد بر آن، روزگاران بسی،
گرانمایه جمشید فرزند اویکمر بست یک دل پر از پند اوی
برآمد بر آن تختِ فرّخ پدربه رسم کَیان بر سرش تاج زر
5کمر بست با فرّ شاهنشهیجهان گشت سرتاسر او را رهی
زمانه برآسوده از داوریبه فرمان او دیو و مرغ و پری
جهان را فزوده بدو آبرویفروزان شده تخت شاهی بدوی
منم گفت با فرّهِ ایزدیهَمَم شهریاری و هم موبدی
بَدان را ز بد دست کوته کنمروان را سُوی روشنی ره کنم
10نُخُست آلت جنگ را دست برددر نام جُستن به گردان سپرد
به فرّ کَیی نرم کرد آهناچو خود و زره کرد و چون جوشنا
چو خَفتان و چون تیغ و بَرگُستَوانهمه کرد پیدا به روشن روان
بدین اندرون سال پنجاه رنجببرد و از این چند بنهاد گنج
دگر پنجه اندیشه ی جامه کردکه پوشند هَنگام ننگ و نبرد
15ز کتّان و ابریشم و موی قَزقَصب کرد پرمایه دیبا و خز
بیاموختشان رشتن و تافتنبه تار اندرون پود را بافتن
چو شد بافته، شستن و دوختنگرفتند از او یکسر آموختن
چو این کرده شد ساز دیگر نِهادزمانه بدو شاد و او نیز شاد
ز هر پیشه ای انجمن کرد مردبدین اندرون نیز پنجهی خَورد
20گروهی که آثوربان خوانیَشبه رسم پرستندگان دانیَش
جدا کردشان از میان گروهپرستنده را جایگه کرد کوه
21+بدان تا پرستش بود کارشاننوان پیش روشن جهاندارشان
صفی برکشیدند و بنشاندندهمی نام نیساریان خواندند
کجا شیر مردان جنگاورندفروزنده ی لَشکر و کِشورند
کزیشان بود تخت شاهی به پایوُزیشان بود نام مردی به جای
25بسودی سه دیگر گُرُه را شناسکجا نیست از کس بریشان سپاس
بکارند و ورزند و خود بدروندبه گاه خورش سرزنش نشنوند
ز فرمان تن آزاده و خورده نوش از آوای پَیغاره آسوده گوش
تن آزاد و آباد گیتی بدویبر آسوده از داور و گفت و گوی
چه گفت آن سَخُنگوی آزاد مردکه آزاد را کاهلی بنده کرد
30چهارم که خوانند اَهتوخوشیهم از دست ورزان با سرکشی
کجا کارشان همگِنان پیشه بودروانشان همیشه پر اندیشه بود
بدین اندرون سال پنجاه نیزبخورد و بورزید و بخشید چیز
ازین هر یکی را یکی پایگاهسَزاوار بگزید و بنمود راه
که تا هر کس اندازه ی خویش راببینند و دانند کم بیش را
 35بفرمود پس دیو ناپاک رابه آب اندرآمیختن خاک را
هرآنچ از گِل آمد چو بشناختندسَبُک خشت را کالبَد ساختند
به سنگ و به گج دیو دیوار کردبه خشت از برش هندسی کار کرد
چو گرمابه و کاخ های بلندچو ایوان که باشد پناه از گزند
ز خارا گهر جُست یک روزگارهمی کرد از او روشنی خواستار
40به دست آمدش چندگونه گهرچو یاقوت و بیجاده و سیم و زر
ز خارا به افسون برون آوریدشد آراسته بندها را کلید
چو بان و چو کافور و چون مشک نابچو عود و چو عنبر، چو روشن گلاب
بزشکی و درمان هر دردمنددر تندرستی و راهِ گزند
همین رازها کرد نیز آشکارجهان را نیامد چُنو خواستار
45گذر کرد از آن پس به کشتی بر آبز کشور به کشور چو آمد شتاب
چُنین سال پنجَه برنجید نیزندید از هنر بر خرد بسته چیز
همه کردنی ها چو آمد به جایز جای مِهی برتر آورد پای
به فرّ کَیانی یکی تخت ساختچه مایه بدو گوهر اندر نِشاخت
که چون خواستی دیو برداشتیز هامون به گردون برافراشتی
50چو خورشید تابان میان هوانشسته بر او شاه فرمانروا
جهان انجمن شد بر آن تخت اویشگفتی فرومانده از بخت اوی
به جمشید بر گوهر افشاندندمرآن روز را روز نو خواندند
سر سال نو هرمز فرودینبرآسوده از رنج تن، دل ز کین
بزرگان به شادی بیاراستندمَی و جام و رامشگران خواستند
 55چُنین جشن فرخ از آن روزگاربه ما ماند از آن خسروان یادگار
چُنین سال سیصد همی رفت کارندیدند مرگ اندر آن روزگار
ز رنج و ز بدشان نبود آگهیمیان بسته دیوان بسان رَهی
به فرمان مردم نِهاده دو گوشز رامش جهان پر ز آوای نوش
چُنین تا برآمد بر این سالیانهمی تافت از فرّ، شاه کَیان
 60جهان سر به سر گشت او را رهینشسته جهاندار با فرّهی
یکایک به تخت مِهی بنگریدبه گیتی جز از خویشتن را ندید
ز گیتی سر شاه یزدان شناسز یزدان بپیچید و شد ناسپاس
گرانمایگان را ز لَشگر بخواندچه مایه سَخُن پیش ایشان براند
چُنین گفت با سالخورده مِهانکه جز خویشتن را ندانم جهان
 65هنر در جهان از من آمد پدیدچو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستمچُنان ست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من ستهمان پوشش و کامتان از من ست
بزرگی و دیهیم شاهی مراستکه گوید که جز من کسی پادشاست
همه موبدان سرفگنده نگونچرا کس نیارست گفتن، نه چون
 70چُن این گفته شد فرّ یزدان از اویبگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
هنر چون بپیوست با کردگارشکست اندرآورد و برگشت کار
چه گفت آن سَخُنگوی با ترس و هوشکه خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاسبه دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس
به جمشیدْ بر تیره گون گشت روزهمی کاست آن فرّ گیتی فروز

 داستان را اینجا بشنوید
عکس از فلورای گرامی


دوستان گرامی داستان جمشید جای گفتگوی بسیار دارد با خواندن متن داستان و شنیدن آنبا صدای محسن گرامی آغاز می کنیم و اندک اندک به این یادداشت ، خواندنی ها افزون خواهد شد.

در پاسخ پیام درویش گرامی:
تخت جمشید نمادترین اثر در بیان  نوروز

هیچ نظری موجود نیست: