۱۴ مهر ۱۳۸۹

طهمورث




پادشاهی طهمورت سی سال بود


پسر بُد مر او را یکی هوشمندگرانمایه طهمورت دیوبند
بیامد به تخت پدر بر نشستکمر بر میان رسم او را ببست
همه موبدان را ز لَشکر بخواندبه چربی چه مایه سَخُن ها براند
چُنین گفت کامروز تخت و کلاهمرا زیبد و، تاج و گنج و سپاه
5جهان از بدی ها بشویم به رایپس آنگه کنم درکَیی گِرد پای
ز هر جای کوته کنم دست دیوکه من بود خواهم جهان را خدیو
هر آن چیز کاندر جهان سودمندکنم آشکارا، گشایم ز بند
پس از پشت میش و بره پشم و مویبرید و به رشتن نِهادند روی
به کوشش از او کرد پوشش به جایبه گستردنی بُد هم او رهنمای
10ز پویندگان هر چه بُد نیک روخورش کردشان سبزه و کاه و جو
رمنده ددان را همه بنگریدسیه گوش و یوز از میان برگزید
به چاره بیاوردش از دشت و کوه به بند آمدند آنک دور از گروه
ز مرغان همان را که بُد نیک ساز چو باز و چو شاهین گردن فراز
بیاورد و آموختن شان گرفتجهانی بدو مانده اندر شِگِفت
15چُن این کرده شد ماکیان و خروسکجا برخرو شد گه زخم کوس
بیاورد و یکسر به مردم کَشیدنِهفته همه سودمندی گزید
بفرمود تاشان نوازند گرمنخوانندشان جز به آوای نرم
چُنین گفت کین را نُمایش کنیدجهان آفرین را ستایش کنید
که او دادمان بر دده دستگاهستایش مر او را که بنمود راه
20مر او را یکی پاک دستور بودکه رایش ز کردار بد دور بود
خَنیده به هر جای شهرسپ نامنَزَد جز به نیکی به هر جای گام
همه روزه بسته ز خوردن دو لببه پیش جهاندار بر پای شب
چو جان بر دل هر کسی بود دوستنماز شب و روزه آیین اوست
سر ِمایه بود اختر شاه رادر ِبند بُد جان بدخواه را
25همه راه نیکی نُمودی به شاههمه راستی خواستی پایگاه
چُن آن شاه پالوده گشت از بدیبتابید از او فرّهِ ایزدی
برفت اَهرِمَن را به افسون ببستچو بر تیزرو بارگی برنشست
زمان تا زمان زینش برساختیهمی گِرد گیتیش برتاختی
چو دیوان بدیدند کردار اویکَشیدند گردن ز گفتار اوی
 30شدند انجمن دیو بسیار مرکه پردخته مانند از او تاج و فر
چو طهمورت آگه شد از کارشانبرآشفت و بشکست بازارشان
به فرّ جهاندار بستش میانبه گردن برآورد گرز گران
همه نرّه دیوان ِ افسون گرانبرفتند، جادو سپاهی گران
دمنده سیه دیوشان پیشرَوهمی به آسمان برکشیدند عَو
35جهاندار طهمورت به آفرینبیامد کمربسته ی رزم و کین
یکایک برآراست با دیو جنگنبُد جنگشان را فراوان درنگ
از ایشان دو بهره به افسون ببستدگرشان به گرز گران کرد پست
کَشیدندشان خسته و بسته خواربه جان خواستند آن زمان زینهار
که ما را مکش تا یکی نو هنربیاموزَنیمَت که آید به بر
40کَی نامور دادشان زینهاربدان تا نِهانی کنند آشکار
چو آزادشان شد سر از بند اویبجستند ناچار پیوند اوی
نبشتن به خسرو بیاموختنددلش را چو خورشید بفروختند
نبشته یکی نه، چه نزدیک سیچه رومی و چه تازی و پارسی
چه سغدی و چینی و چه پهلوینگاریدن آن، کجا بشنوی
45جهاندار سی سال از این بیشتر چه گونه برون آوریدی هنر
برفت و سرآمد برو روزگارهمه رنج او ماند زو یادگار
جهانا مپرور چو خواهی درودچو می بدروی پروریدن چه سود
دریافت فایل شنیداری از اینجا
برداشت از وبلاگ صداهایی که می شنویم

گفتارهای نیک شما


هیچ نظری موجود نیست: