پسر یک دزد چیره دست از پدرش خواست که رموز دزدی را به او یاد دهد. دزد پیر قبول کرد و آن شب برای یک سرقت یک خانه بزرگ پسرش راهمراه خود برد.هنگامی که اعضای آن خانواده خواب بودند او بی صدا کار آموز جوانش را به اتاقی برد که گنجه لباسها بود. پدر به پسرش گفت که به داخل اتاق برود و و چند لباس سوا کند. وقتی پسر برای انجام آن رفت پدر باسرعت در را بست و قفل کرد و سپس از آنجا بیرون رفت . محکم کوبیدن در همانا و بیدار شدن صاحبخانه همان، و به تندی قبل از آنکه کسی اورا ببیند از آنجا گریخت. ساعت ها بعد، پسرش خسته و کوفته و کثیف به خانه بازگشت و با عصبانیت فریاد زد "پدر چرا مرا در آن گنجه حبس کردید ؟اگر من به خاطر هراس بیش از حدم نبود هیچ وقت فرار نمی کردم . من همه هوش و قوه ی ابتکارم را به کار بردم تا بتوانم بیرون بیایم" دزد پیر لبخندی زد و گفت" پسرم این اولین درس دزدی شبانه ی تو بود"ـ
The son of a master thief asked his father to teach him the secrets of the trade. The old thief agreed and that night took his son to burglarize a large house. While the family was asleep, he silently led his young apprentice into a room that contained a clothes closet. The father told his son to go into the closet to pick out some clothes. When he did, his father quickly shut the door and locked him in. Then he went back outside, knocked loudly on the front door, thereby waking the family, and quickly slipped away before anyone saw him. Hours later, his son returned home, bedraggled and exhausted. "Father," he cried angrily, "Why did you lock me in that closet? If I hadn't been made desperate by my fear of getting caught, I never would have escaped. It took all my ingenuity to get out!" The old thief smiled. "Son, you have had your first lesson in the art of burglary."