۷ آذر ۱۳۸۶

این نیز بگذرد


یک شاگرد نزد معلم مراقبه اش رفت و به او گفت: "مراقبه برای من خیلی مشکله! خیلی احساس پریشانی می کنم ،یا از درد پاها ،یا دائما خوابم میبرد.خیلی وحشتناکه !"ـ
معلم خیلی رک و در کمال آرامش گفت: "این نیز بگذرد"ـ

یک هفته بعد ، شاگرد نزد معلمش بازگشت و گفت:" مراقبه برای من خیلی عالیه ! من احساس می کنم آگاه ، دارای آرامش و خیلی سرزنده ام ! فوق العاده ست !ـ

معلم خیلی رک و در کمال آرامش گفت: "این نیز بگذرد"ـ
.
It Will Pass
A student went to his meditation teacher and said, "My meditation is horrible! I feel so distracted, or my legs ache, or I'm constantly falling asleep. It's just horrible!"
"It will pass," the teacher said matter-of-factly.
A week later, the student came back to his teacher. "My meditation is wonderful! I feel so aware, so peaceful, so alive! It's just wonderful!'
"It will pass," the teacher replied matter-of-factly.
.
.

۴ آذر ۱۳۸۶

حرکت ذهن



دو نفر در مورد پرچمی که با وزش باد در حال حرکت بود با هم بحث می کردند اولی می گفت: در واقع این باد است که در حال حرکت است
دومی با او مخالفت کرد و گفت:خیر، این پرچم است که حرکت می کند. یک پیشوای ذن که اتفاقا آنجا قدم می زد بحث آنها را قطع کرد و گفت :"نه پرچم نه باد هیچکدام حرکت نمی کنند این ذهن شماست که حرکت می کند"ا


این داستان به این شکل هم گفته می شود:پیشوا می گوید این قلب شماست که می تپد
ـ
ـ
Two men were arguing about a flag flapping in the wind. "It's the wind that is really moving," stated the first one. "No, it is the flag that is moving," contended the second. A Zen master, who happened to be walking by, overheard the debate and interrupted them. "Neither the flag nor the wind is moving," he said, "It is MIND that moves."
(In other versions of this story,the master says it is the HEARTthat flaps)
ـ

۱ آذر ۱۳۸۶

! چه عرض كنم


یک دختر زیبا در دهکده ای باردار شد.والدین عصبانیش می خواستند بدانند که پدر بچه کیست؟ دختر ابتدا در مقابل اعتراف مقاومت می کرد، بالاخره دختر خجالت زده و مضطرب از هاكويين نام برد. پيشواي ذن که تا قبل از آن به دلیل زندگی پاکی که داشت ، مورد احترام همگان بود. وقتی که والدین بی حرمت شده ، هاکویین را با اتهام دخترشان روبرو کردند ، او به سادگی پاسخ داد: چه عرض كنم!ا
وقتی بچه به دنیا آمد، والدین او را برای هاکویین بردند، او که هم اکنون در چشم همه ی مردم روستا منفور و پست می آمد. از آنجایی که مسئولیت آن کودک با او بود، والدین دختر از او خواستند که از بچه نگهداری کند
! هاکویین در حالی که کودک را می گرفت به آرامی گفت: چه عرض كنم
برای چند ماه او به خوبی از کودک مراقبت کرد تا وقتی که دختر مقابل دروغی که گفته بود نتوانست طاقت بیاورد. او اعتراف کرد که پدر واقعی، مرد جوانی در دهکده بود که او سعی کرده بود بدینوسیله از او محافظت کند. والدین دختر فورن نزد هاکویین رفتند ببیند تمایل به پس دادن بچه دارد.آنها با پوزش فراوان آن چه را که رخ داد ه بود توضیح دادند.
!هاکویین در حالیکه کودک را به آنها می داد گفت: چه عرض كنم



Is That So?
A beautiful girl in the village was pregnant. Her angry parents demanded to know who was the father. At first resistant to confess, the anxious and embarrassed girl finally pointed to Hakuin, the Zen master whom everyone previously revered for living such a pure life. When the outraged parents confronted Hakuin with their daughter's accusation, he simply replied "Is that so?"
When the child was born, the parents brought it to the Hakuin, who now was viewed as a pariah by the whole village. They demanded that he take care of the child since it was his responsibility. "Is that so?" Hakuin said calmly as he accepted the child.
For many months he took very good care of the child until the daughter could no longer withstand the lie she had told. She confessed that the real father was a young man in the village whom she had tried to protect. The parents immediately went to Hakuin to see if he would return the baby. With profuse apologies they explained what had happened. "Is that so?" Hakuin said as he handed them the child.

۲۵ آبان ۱۳۸۶

درک ماهی ها



یک روز چوانگ-تزو همراه با دوستش هویی-تزو بر فراز رودخانه ی هائو گردش می کردند. چوانگ گفت:ببین این ماهی ها چقدر قشنگ از آب بیرون می پرند. این نشانه ی شادی آنهاست.ـ
هویی گفت: تو که ماهی نیستی. چگونه می توانی از شادی آنها خبر داشته باشی؟
چانگ گفت : تو هم که من نیستی. چگونه می توانی بدانی که من از شادی آنها خبر ندارم؟
Knowing Fish
One day Chuang Tzu and a friend were walking by a river. "Look at the fish swimming about," said Chuang Tzu, "They are really enjoying themselves."
"You are not a fish," replied the friend, "So you can't truly know that they are enjoying themselves."
"You are not me," said Chuang Tzu. "So how do you know that I do not know that the fish are enjoying themselves?"


۲۲ آبان ۱۳۸۶

طبیعت هر چیز

تقدیم به رهروی آشتی و دوستی وبلاگ پرستو

دو رهرودر حالی که کاسه های خود را در رودخانه می شستند متوجه یک عقرب شدند که در حال غرق شد ن بود.یک رهرو فورا با ملاقه اش او را گرفت وروی صخره ی ساحل گذاشت در حین انجام این کار نیش زده شد. او به کار شستن کاسه اش بازگشت و عقرب دوباره در آب افتاد و رهرو عقرب را نجات دا د و دوباره نیش زده شد. دیگر رهرو از او پرسید" ای دوست ،چرا باز هم او را نجات می دهی در صورتی که می دانی نیش زدن طبیعت اوست؟
رهرو پاسخ داد:زیرا نجات دادن او نیز طبیعت من است


The Nature of Things

Two monks were washing their bowls in the river when they noticed a scorpion that was drowning. One monk immediately scooped it up and set it upon the bank. In the process he was stung. He went back to washing his bowl and again the scorpion fell in. The monk saved the scorpion and was again stung. The other monk asked him, "Friend, why do you continue to save the scorpion when you know it's nature is to sting?"
"Because," the monk replied, "to save it is my nature."

۲۰ آبان ۱۳۸۶

در جستجوی بودا

یک رهرو برای یافتن بودا عازم سفری طولانی شد. او سال های زیادی را در این جستجوی خویش فدا کرد، تا به سرزمینی رسید که گفته می شد بودا در آنجا زندگی می کند. وقتی در حال عبور از عرض رودخانه ای برای رسیدن به آن دیار بود، در حالی که قایقران پارو می زد، او به اطراف نگاه می کرد.توجه او به چیزی که به سوی آنها شناور بود جلب شد. وقتی آن جسم نزدیکتر شد، او دریافت که، آن جسم ِشناور یک جسد است. وقتی آنقدر نزدیک شد که او بتواند آن را لمس کند، ناگهان متوجه شد آن بدن مرده یِ خودش است! کنترلش را از دست داد و ناله ای از دیدن منظره ی جسدخویش سر داد،ساکت وبی جان، شناور و بی هدف همراه جریان های رود خانه. آن لحظه آغاز رهایی او بود

A monk set off on a long pilgrimage to find the Buddha. He devoted many years to his search until he finally reached the land where the Buddha was said to live. While crossing the river to this country, the monk looked around as the boatman rowed. He noticed something floating towards them. As it got closer, he realized that it was the corpse of a person. When it drifted so close that he could almost touch it, he suddenly recognized the dead body - it was his own! He lost all control and wailed at the sight of himself, still and lifeless, drifting along the river's currents. That moment was the beginning of his liberation.


اگر کامنتیگ بلاگر باز نمی شودمی توانید پیام های خود را اینجا بنویسید

۱۴ آبان ۱۳۸۶

باغ

دو نفر که در یک کویر گم شده واز گرسنگی و تشنگی در حال مردن هستند. بالاخره آنها به یک دیوار بلند می رسند. از آن طرف دیوار آنها صدای آبشار و آواز پرندگان را می شنوند. در بالای دیوار شاخه های درختان میوه دیده می شوند. میوه ها خیلی خوشمزه به نظر می آیند.یکی از آنها از دیوار بالا می رود و آن سوی دیوار ناپدید می شود، در عوض دیگری به کویر بر می گردد و به دیگر مسافرانی که راهشان را گم کرده اند کمک می کند تا راه آن باغ میان کویر را پیدا کنند



Two people are lost in the desert. They are dying from hunger and thirst. Finally, they come to a high wall. On the other side they can hear the sound of a waterfall and birds singing. Above, they can see the branches of a lush tree extending over the top of the wall. Its fruit look delicious.
One of them manages to climb over the wall and disappears down the other side. The other, instead, returns to the desert to help other lost travelers find their way to the oasis.

۱۲ آبان ۱۳۸۶

آموزش سخت


پسر یک دزد چیره دست از پدرش خواست که رموز دزدی را به او یاد دهد. دزد پیر قبول کرد و آن شب برای یک سرقت یک خانه بزرگ پسرش راهمراه خود برد.هنگامی که اعضای آن خانواده خواب بودند او بی صدا کار آموز جوانش را به اتاقی برد که گنجه لباسها بود. پدر به پسرش گفت که به داخل اتاق برود و و چند لباس سوا کند. وقتی پسر برای انجام آن رفت پدر باسرعت در را بست و قفل کرد و سپس از آنجا بیرون رفت . محکم کوبیدن در همانا و بیدار شدن صاحبخانه همان، و به تندی قبل از آنکه کسی اورا ببیند از آنجا گریخت. ساعت ها بعد، پسرش خسته و کوفته و کثیف به خانه بازگشت و با عصبانیت فریاد زد "پدر چرا مرا در آن گنجه حبس کردید ؟اگر من به خاطر هراس بیش از حدم نبود هیچ وقت فرار نمی کردم . من همه هوش و قوه ی ابتکارم را به کار بردم تا بتوانم بیرون بیایم" دزد پیر لبخندی زد و گفت" پسرم این اولین درس دزدی شبانه ی تو بود"ـ




The son of a master thief asked his father to teach him the secrets of the trade. The old thief agreed and that night took his son to burglarize a large house. While the family was asleep, he silently led his young apprentice into a room that contained a clothes closet. The father told his son to go into the closet to pick out some clothes. When he did, his father quickly shut the door and locked him in. Then he went back outside, knocked loudly on the front door, thereby waking the family, and quickly slipped away before anyone saw him. Hours later, his son returned home, bedraggled and exhausted. "Father," he cried angrily, "Why did you lock me in that closet? If I hadn't been made desperate by my fear of getting caught, I never would have escaped. It took all my ingenuity to get out!" The old thief smiled. "Son, you have had your first lesson in the art of burglary."