یه روز خانمی خوش پوش و خوش ژست رو دیدم که روی نیکمت نشسته بود یه جورایی حرکاتش با بقیه فرق داشت . شال جیگری خوشرنگی سرش بود سفیدرو و صورتش کک مک داشت چشماش رنگی و رژلبش همرنگ شالش بود.از شدت سرما دستاشو بهم می مالید.لباساش به نظر کهنه می رسید شاید هم دست دو بود ولی خیلی مرتب و هماهنگ بود، من هم از ترس سُر خوردن روی یخ ها خیلی آروم و با احتیاط قدم می زدم. بهم گفت خوب خودتو پوشوندی ها ؟ ایستادم و نگاش کردم....اوه حالا شناختمش !
یه روز که می خواستم ازعرض خیابون رد شم اونجا ایستاده بود، او تندی راهو به ماشینا بست و من وبقیه هم راه افتادیم چند قدم بعد با کمال تعجب دیدم عقب موند وسط خیابون که رسیدم برگشتم یک نگاه سریع بهش انداختم تو چهره ش غرور بود و در حرکاتش سختی و کندی. از گوشه ی چشم مراقبش بودم بقیه پیاده ها رفتن و من ایستادم تا بهم رسید . جلوی ماشینا رو گرفتم شروع کردم آروم به اون طرف رفتن یه جا هم دستمو نگه داشتم و کاملن وسط خط عابر پیاده ایستادم تا اون بتونه بهم برسه ،ماشینای لعنتی اصلن عادت ندارن قانون خط پیاده رو رعایت کنند . اصلن به رو خودم نیاوردم که منتظرش هستم ، به راهم ادامه دادم این پروژه عبور از خیابان که تموم شد از پشت سرم با صدا و لحن قشنگی یه چیزی به انگلیسی گفت برگشتم ببینم با منه؟ گردنشو صاف گرفته بود و در حالی که به سختی راه می رفت لبخندی زد و گفت یعنی این به اون در ، اون طرف من جلوی ماشینا رو گرفتم این طرف شما ، لبخندی بهش زدم و تو چهره ش نگاه کردم به من نگاه نمی کرد سخت مراقب راه رفتنش بود که زمین نخوره، به راهم ادامه دادم مسیرمون جدا شد از پشت سر چند بار نگاهش کردم چقدر این خانم جذاب و مهربان بود چقدر به دل می نشست ...
آره خودش بود . بهش گفتم که مریضم و از ترس گرفتگی عضلاتم زیاد می پوشم. گفت خوب کاری می کنی. در حالی که سر جایم حرکت می کردم شروع کردیم به حرف زدن . بعد از چند دقیقه ای دو تا دختر اومدن و محکم بغلش کردن و باهاش روبوسی کردن دو تا دختر شیطون و بازیگوش از کلاس زبان می اومدن و داشتن می رفتن خونه و فبلن این خانمو تو ایستگاه اتوبوس دیده و با هم انگلیسی حرف زده بودن و خیلی خوشحال از اینکه خیلی خوب مکالمه باهاشون کار کرده. ازش شماره موبایلشو گرفتن وقتی اسمشو پرسیدن گفت: مادمازل
بعد از اینکه اونا رفتن گفت دو تا لیسانس زبان انگلیسی و فرانسه داره و به هر دو زبان مسلطه . در پایان بهش گفتم چقدر خوشحالم که باهاش آشنا شدم چون تو این پارک باید فقط این جوون معتادا رو تو این هوای یخ زده دید.
بعد از اون هر روز می رفتم و همدیگه رو می دیدم خیلی دوسش داشتم هر دفعه بغلش می کردم و با هم روبوسی میکردیم و کلی حرف می زدیم .خیلی خوش صحبت بود با اون چهره ی مهربونش میخکوبت می کرد. از خاطرات دانشگاه و کتابی که ترجمه کرده بود برام می گفت کم کم برام گفت که دوازده ساله به بیماری ام. اس مبتلا ست . حالا عضلاتش ضعیف بود و به سختی فندکشو روشن می کرد تا سیگارشو بکشه. ژست سیگارش هم خیلی تماشایی بود.وقتی فهمیده این بیماری رو داره به نامزدش که پزشک بوده گفته بره اونهم رفته بود.
بهش گفتم چرا کار ترجمه رو ادامه نمی دی گفت نمی تونم بنویسم. لرزشی تو همه ی حرکاتش بود حتی حرف زدنش.یه روز بهم گفت هر بار که می ره داروخانه ی مقداری پول اضافه با خودش میبره ولی اون روز با این وجود بازم پول کم آورده بود و فروشنده از دکتر داروخانه اجازه گرفته بود دارو رو بهش داده بود وبقیه شو به حساب بدهیش گذاشته بودن. گاهی می گفتم بلند شو یه کمی راه بریم از تکیه بهم اکراه داشت من هم کنارش راه می رفتم و بهش می گفتم ببین مراقب خودت باش من آدم سالمی نیستم و اگه سر بخوری نمی تونم کمکت کنم ولی اگه دیدی داری میفتی می تونی دست منو بگیری بعد از مدتی خودش از همون اول دستمو می گرفت قدمی می زدیم و در آخر می رسوندمش ایستگاه اتوبوس.
یه روز که مشغول پیاده رفتن بودم دیدم روی نیمکت با یک مرد سیبل استالینی و عینک تیره نشسته قیافه آقاهه منو یاد بچه چپی ها ی سالهای انقلاب انداخت . مشغول صحبت بود چند دوری که زدم رفتم نزدیک تا بهش سلامی بدم از رفتارش با اون آقا خیلی خوشم اومد. آقاهه بلند شد بهش گفت اگه میخوای بری برسونمت من هم مثل بقیه روزا کمکش کردم تا به ماشین اون آقا برسه حالا دیگه اون از اول دستمو می گرفت . یه دفعه مادمازل به یه پسر جوون که از کنار ما رد میشد گفت تو کجایی؟ و از من جدا شد با هم شروع به صحبت کردند راننده تاکسی هایی که اونجا ایستگاهشون بود به من گفتن شما برو. انگار یه خبرایی بود.
از فردای اون روز خودمو به مادمازل نشون نمی دادم و از دور مراقبش بودم می دیدم با همون جوون معتادا مشغول صحبت می شد. ساعت پارک رفتنمو عوض کردم تا با او روبرو نشم.کم کم هوا خوب شد و پارک روز به روز شلوغ تر.تقریبن همیشه مشغول صحبت با این و اون بود. یک روز از نگهبان پارک در مورد مادمازل پرسیدم گفت مریضه و دکترا بهش گفتن باید مصرف کنه چون نمی تونه سیگارشو بپیچه میده این پسرا بپیچن و می شینه اینجا می کشه و میره. گفتم خوب بده مادرش براش ببیچه چرا میاد پیش اینا. یه موقع اینا اذیتش نکنن گفت نه خودش زرنگه.
گاهی با هم روبرو میشدیم و یه جوری میذاشتمش و می رفتم ازش دل چرکین بودم. پارک هر روز شلوغ تر از روز پیش می شد. با لادن که قهرمان قایقرانیه آشنا شدم. نرمش های مخصوصی یادم داد در مورد مادمازل هم باهاش حرف زدم گفت که اینجا می بینش.
بعد از چند روز بهم گفت مادمازل رو دیده که کیسه های خیلی کوچیک دستش بود و داشت میداد به جوون معتادا .
حالا دیگه مانتوی شیک و نویی می پوشه عصای کنده کاری شده ی قشنگی هم دستشه در ضمن همه زنهای پارک اونو میشناسن و هیچکس محلش نمی ده یه روز یکی بهم گفت یکی از خانما حسابی باهاش دعوا گرفت. او همچنان در کمال استادی و خرامان خرامان از یک گوشه ی پارک وارد میشه و جوونا دورشو میگیرن و در تنهایی و با همون اعتماد به نفس از پارک خارج میشه.
ماه پیش وقتی از دکتر پرسیدم وقت بعدی رو کی بگیرم گفت برو دیگه اینجا نیا.