۱۷ خرداد ۱۳۸۷
داستان ایرج
پس از آنکه فرستاده سلم و تور بازگشت فریدون در اندیشه رفت. کس فرستاد و ایرج را پیش خواند و گفت «ای فرزند برادرانت مهر تو را از دل بیرون کرده و راه کین توزی پیش گرفته اند. هوای ملک در سر آنان پیچیده و از دو سو سپاه آراسته اند و قصد جان تو دارند. از روز نخست درطالع ایشان بداندیشی و ناسپاسی بود. تو باید که هوشیار باشی و اگر به کشور خود پای بندی در گنج را بگشائ و سپاه بیارائ و آماده بنشین. چه اگر با بداندیشان مهرورزی کنی آنان را گستاخ تر کرده ای.»
ایرج بی نیاز و مهربان و پرآزرم بود. گفت «ای شهریار، چرا تخم کین بکاریم و شادی و دوستی را به آزار و بیداد بیالائیم. در این یک دم که دست روزگار ما را فرصت زندگی بخشیده بهتر آن نیست که به هم مهربان باشیم؟ زمان برما چون باد می گذرد و گرد پیری بر سر ما می نشاند قامت ها دو تا و رخساره ها پرچین می شود. سرانجام خشتی بالین همه ما خواهد شد. چرا نهال کینه بنشانیم؟ آئین شاهی و تاجداری را ما به جهان نیاوردیم. پیش از ما نیز خداوندان تخت و شمشیر بوده اند. کینه توزی و خشم اندوزی آئین ایشان نبود. اگر شهریار بپذیرد من از تخت شاهی می گذرم و دل آنان را به راه می آورم و چندان مهربانی می کنم تا خشم و کین را از خاطر آنان بیرون کنم.»
فریدون گفت «ای فرزند خردمند، از چون توی همین پاسخ شایسته بود. اگر ماه نور بیفشاند عجب نیست. ولی اگر تو راه مهر می پوئی برادرانت طریق رزم می جویند. با دشمن بدخواه مهر وزریدن مانند آن است که کسی به دوستی سر در دهان مار بگذارد. جز نیش و زهر چه نصیب خواهد یافت؟ با این همه اگر رای تو این است که به دلجوئی سلم و تور بروی من نیز نامه ای می نویسم و همراه تو می فرستم. امید آنکه تندرست باز آئی.» .
...
.
.
فریدون چشم به راه ایرج داشت. چون هنگام بازگشت وی رسید فرمان داد تا شهر را آئین بستند و تختی از فیروزه برای وی ساختند و همه چشم به راه وی نشستند. شهر در شادی بود و نوازندگان و خوانندگان در سرود خوانی و نغمه پردازی بودند که ناگاه گردی از دور برخاست. از میان گرد سواری تیز تک پدید آمد. وقتی نزدیک سپاه ایران رسید خروشی پردرد از جگر برآورد و تابوت زرینی را که همراه داشت برزمین گذاشت. تابوت را گشودند و پرنیان از سر آن کشیدند. سر شهریار جوان در آن بود.
فریدون از اسب به زیرافتاد و خروش برداشت و جامه به تن چاک کرد. پهلوانان و آزادگان پریشان شدند و خاک بر سر پاشیدند. سپاهیان به سوگواری اشک از دیدگان می ریختند و بر مرگ خسرو نامدار زاری میکردند.
...
متن کامل داستان از احسان یارشاطر را اینجا بخوانید.
پیوندهای خواندنی:
عباس معروفی: آگاهی یافتن فریدون از کشته شدن ایرج
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر