۷ مهر ۱۳۸۷
صد سال تنهایی
۲ مهر ۱۳۸۷
هم شاگردی درود
ولی امروز"بازم مدرسم دیر شد" و ساعت هشت هنوز در خیابان بودم اخبار آن ساعت پس از شروع سرود "همشاگردی سلام" را گذاشت.
زنده یاد مجتبی کاشانی سراینده و مدیر مدرسه ساز به یادم آمد.
در دل دارم اميد،
بر لب دارم پيام،
همشاگردي سلام،
همشاگردي سلام...
خاطره های دوران مدرسه برای همه به یاد ماندنی هستند . به سایت همکلاسی سلام بروید نمونه ای از آن را تماشا کنید. فقط همان صفحه ی اولش بسیار تماشایی و شنیدنی است. بلند گو روشن باشد و اگر فقط یک آرم دیدید کلیک راست و play را فشار دهید.
از بنیان گذاران همایش همکلاسی سلام نویسنده ی هنرمند وبلاگ هفت پرده می باشد.
دیدار با معلم بازنشسته ام . وسخن او . "بازی که نشسته است "
___________________________________________
بازی که نشسته است، دگر باز ِ نشسته است ____سازی که شکسته است، دگر ساز ِشکسته است.
پــرواز ، چه پــرواز ، مــرا بال ببستـند ____آواز ، چه آواز ، مرا تار گسسته است.
رستــم به زمیـن خورده ز دسـت ســتم دهـــر ____سیمرغ کُهِ قاف به غرقاب نشسته است .
از وعــــده کُــلاهــی به ســر مـــــا بنـهـادنــد ____کز وزنهء آن ، قامت ناساز شکسته است
چون چشــــم گشـــودیم به افســانه ببســتند ___بس گوش که پُرگشته زافسون خجسته است
مــن مـــنت دونــان نکــشیــدم همـهء عــمـر ___زان روست که این تار زپودم بِگُسَسته است
من باده ی صَـهبا نخورم ، جز به تـمـنٌا ____مخمری عالم اگرم راه ببسته است
ع مهارلویی.
آقای مهارلویی(نفر میانی ردیف یکم عکس) دبیربسیار خوب و بزرگواردرس های ریاضی دوره ی دبیرستانم بودند.
۲۶ شهریور ۱۳۸۷
یادها
شب های جمعه آن جا حال و هوای دیگری دارد،زیرا می توانی دید و بازدید هم با دوستان و فامیل های زنده داشته باشی.
همه می آیند وقتی به دیدار فامیل بروی از روی گلهای مشابه روی قبرها می توانی حدس بزنی نفر قبلی چه کسی بوده و روستاییان اطراف بر روی سنگ قبرها سفره پهن می کنند و خوراکی های رنگارنگ مانند شیرینی و میوه و حلوا می گذارند شمعی روشن می کنند وبرخی هم در حالیکه سنگ قبر نزدیکانشان را نوازش می کنند نوحه سرایی های جانگدازی سر می دهند پس از پایان نوحه سایی شروع به خوردن می کنند.
از در ِ جنوبِ گورستان که وارد شوی ابتدا دستفروش هایِ گل به صف ایستاده اند، دسته گلی می خریم به سراغ پسرهای جوان از دست رفته ی فامیل در زمان انقلاب و جنگ می رویم از دور مرد پیری را می بینم که زیر آفتاب در حال غروب دراز کشیده ،به طرفش می روم .
به نزدیکش که می رسم نرم و آهسته راه می روم
سنگ نوشته ی را می خوانم:
ولادت:1342
شهادت:1362
محل شهادت:پاسگاهی در عراق
عکسی می گیرم و با خود می گویم: تاریخ عکس:1387
۱۸ شهریور ۱۳۸۷
پند یک مادر
A Mother's Advice
Jiun, a Shogun master, was a well-known Sanskrit scholar of the Tokugawa era. When he was young he used to deliver lectures to his brother students.
His mother heard about this and wrote him a letter.:
"Son, I do not think you became a devotee of the Buddha because you desired to turn into a walking dictionary for others. There is no end to information and commentation, glory and honor. I wish you would stop this lecture business. Shut yourself up in a little temple in a remote part of the mountain. Devote your time to meditation and in this way attain true realization."
۱۶ شهریور ۱۳۸۷
سه دگردیسی جان
جان را بسی چیزهای گران هست؛ جانِ نیرومند ِ بردباری را که در او شکوهیدن خانه کرده است. نیرویش، آرزومند بار گران است و گران ترین بار.
جانِ بردبار می پرسد: گران کدام است؟ واین گونه چون شتر زانو می زند و می خواهد که خوب بار ِاش کنند.
جانِ بردبار می پرسد: گران ترین چیز کدام است، ای پهلوانان، تا که بر پُشت گیرمش و از نیروی خویش شادمان شوم؟
آیا نه این است: خوار کردن خویش برای زخم زدن بر غرور ِ خویش؟ یا به جنونِ خویش میدان دادن تا که بر خِرَد خنده زند؟
یا این است : دست برداشتن از انگیزه یِ خویش آن گاه که جشن ِ پیروزی ِ خویش را برپا کرده است؟ یا به کوههایِ بلند بر شدن برایِ وسوسه کردن ِوسوسه گر؟
یا این است: چریدن از بلوط ِ و علف ِدانش و بر سر ِ حقیقت دردِ گرسنگی روان را کشیدن؟
جان بردبار این گران ترین چیزها را همه بر پشت می گیرد و چون شتری بار کرده که شتابان رو به صحرا می نهد، به صحرای خود می شتابد.
اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد : این جاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرور ِ صحرای خویش باشد.
اینجاست که آخرین سرور ِ خویش را می جوید و با او و آخرین خدایِ خویش سر ِ ستیز دارد. او می خواهد برایٍ پیروزی بر اژدهایٍ بزرگ با او پنجه در افکند.
چی ست آن اژدهایِ بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدایِ خویش خواند؟
اژدهای بزرگ را «تو-باید» نام است. اما جانِ شیر می گوید : « من می خواهم!"»
« تو-باید» راه را بر او می بندد؛ و او زَرتاب جانوری است پولک پوش، که بر هر پولک اش « تو- باید» زرین می درخشد.
ارزش های هزار ساله بر این پولک ها می درخشند و آن زورمندترین ِ اژدهایان چنین می گوید: « ارزش هایِ چیزها همه بر من می درخشند.»
« ارزشی نمانده است که تا کنون آفریده نشده باشد و من ام همه یِ ارزش هایِ آفریده! به راستی چه جای ' من میخواهم' است دیگر! » اژدها چنین می گوید.
برادران، چرا در جان به شیر نیاز است ؟ چراجانور ِبارکش، که چشم پوش است و شکوهنده، بس نیست؟
آفریدنِ ارزش هایِ نو کاری است که شیر نیز نتواند: اما آزادی آفریدن بهر ِ خویش برای آفرینش ِ تازه: این کاری ست که نیرویِ شیر تواند.
آزادی آفریدن بهر ِ خویش و «نه»ای مقدٌس گفتن، در برابر وظیفه نیز; برای این به شیر نیاز هست، برادران.
حق ستاندن برایِ ارزش هایِ نو، در چشم ِ جانِ بُردبار ِ شکوهنده هولناک ترین سِتانش است. به راستی، در چشم او این کار رُبایش است و کار ِ جانور ِ رُباینده.
او روزگاری به « تو-باید» همچون مقدٌس ترین چیز عشق می ورزید. اما اکنون باید در مقدٌس ترین چیز نیز وهم و خودرایی راببیند تا آن که آزادی را از چنگِ عشق ِ خویش برُباید: به شیر برای این رُبایش نیاز هست.
اما برادران بگویید، چی ست آن چه کودک تواند و شیر نتواند؟ چرا شیر ِ رُباینده هنوز باید کودک گردد؟ کودک بی گناهی است و فراموشی، آغازی نو ، یک بازی، چرخی خود چرخ، جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس.
آری برادران، برای بازی آفریدن به آری گفتن ِ مقدٌس نیاز هست: جان اکنون در پی خواستِ خویش است. آن جهان-گم- کرده، جهانِ خویش را فرا چنگ می آورد:
سه دگردیسیٍ جان را برای شما نام بردم: چگونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام شیر، کودک.
نقل از :"چنین گفت زرتشت" از فردریش نیلهم نیچه ص 38
۱۱ شهریور ۱۳۸۷
اگر عاشقی...
بیست رهرو مرد و یک رهرو زن به نام ای شون، نزد یک استاد ذن مراقبه می کردند.ای شون با اینکه موهای سرش را تراشیده و لباس ساده ای به تن داشت، بسیار زیبا بود. چند تن از رهروها در نهان عاشق او بودند. یکی از آنها نامه ای عاشقانه برایش نوشت و بر ای یک ملاقات پنهانی پافشاری داشت. ای شون پاسخش را نداد. روز بعد، پس از سخنرانی استاد برای گروه ، ای شون از جا برخاست و در حالی که به نویسنده ی نامه اشاره می کرد گفت:" اگر به راستی اینقدر عاشق من هستی ،اینک بیا و مرا در آغوش بگیر."
If You Love, Love Openly
Twenty monks and one nun, who was named Eshun, were practicing meditation with a certain Zen master.
Eshun was very pretty even though her head was shaved and her dress plain. Several monks secretly fell in love with her. One of them wrote her a love letter, insisting upon a private meeting.
Eshun did not reply. The following day the master gave a lecture to the group, and when it was over, Eshun arose. Addressing the one who had written her, she said: "If you really love me so much, come and embrace me now."