۱۶ شهریور ۱۳۸۷

سه دگردیسی جان




" سه دگردیسی را بهر ِ شما نام می برم، چه گونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام، شیر کودک.
جان را بسی چیزهای گران هست؛ جانِ نیرومند ِ بردباری را که در او شکوهیدن خانه کرده است. نیرویش، آرزومند بار گران است و گران ترین بار.
جانِ بردبار می پرسد: گران کدام است؟ واین گونه چون شتر زانو می زند و می خواهد که خوب بار ِاش کنند.
جانِ بردبار می پرسد: گران ترین چیز کدام است، ای پهلوانان، تا که بر پُشت گیرمش و از نیروی خویش شادمان شوم؟
آیا نه این است: خوار کردن خویش برای زخم زدن بر غرور ِ خویش؟ یا به جنونِ خویش میدان دادن تا که بر خِرَ
د خنده زند؟
یا این است : دست برداشتن از انگیزه یِ خویش آن گاه که جشن ِ پیروزی ِ خویش را برپا کرده است؟ یا به کوههایِ بلند بر شدن برایِ وسوسه کردن ِوسوسه گر؟
یا این است: چریدن از بلوط ِ و علف ِدانش و بر سر ِ حقیقت دردِ گرسنگی روان را کشیدن؟

یا این است: بیمار بودن و تیمار داران را روانه کردن و با کَران نشستن، که آنچه تو خواهی نشنوند؟

یا این است: در آب آلوده پا نهادن، هرگاه که آبِ حقیقت باشد و غوک هایِ سرد و وزغ های گرم را از خود نتاراندن؟

یا این است :دوست داشتن آنانی که ما را خوار می دارند و دستِ دوستی به سوی شَبَح دراز کردن آن گاه که می خواهد ما را بهراساند؟
جان بردبار این گران ترین چیزها را همه بر پشت می گیرد و چون شتری بار کرده که شتابان رو به صحرا می نهد، به صحرای خود می شتابد.
اما در دنج ترین صحرا دگردیسی دوم روی می دهد : این جاست که جان شیر می شود و می خواهد آزادی فرا چنگ آورد و سرور ِ صحرای خویش باشد.
اینجاست که آخرین سرور ِ خویش را می جوید و با او و آخرین خدایِ خویش سر ِ ستیز دارد. او می خواهد برایٍ پیروزی بر اژدهایٍ بزرگ با او پنجه در افکند.
چی ست آن اژدهایِ بزرگ که جان دیگر نخواهد او را سرور و خدایِ خویش خواند؟
اژدهای بزرگ را «تو-باید» نام است. اما جانِ شیر می گوید : « من می خواهم!"»
« تو-باید» راه را بر او می بندد؛ و او زَرتاب جانوری است پولک پوش، که بر هر پولک اش « تو- باید» زرین می درخشد.
ارزش های هزار ساله بر این پولک ها می درخشند و آن زورمندترین ِ اژدهایان چنین می گوید: « ارزش هایِ چیزها همه بر من می درخشند.»
« ارزشی نمانده است که تا کنون آفریده نشده باشد و من ام همه یِ ارزش هایِ آفریده! به راستی چه جای ' من میخواهم' است دیگر! » اژدها چنین می گوید.
برادران، چرا در جان به شیر نیاز است ؟ چراجانور ِبارکش، که چشم پوش است و شکوهنده، بس نیست؟
آفریدنِ ارزش هایِ نو کاری است که شیر نیز نتواند: اما آزادی آفریدن بهر ِ خویش برای آفرینش ِ تازه: این کاری ست که نیرویِ شیر تواند.
آزادی آفریدن بهر ِ خویش و «نه»ای مقدٌس گفتن، در برابر وظیفه نیز; برای این به شیر نیاز هست، برادران.
حق ستاندن برایِ ارزش هایِ نو، در چشم ِ جانِ بُردبار ِ شکوهنده هولناک ترین سِتانش است. به راستی، در چشم او این کار رُبایش است و کار ِ جانور ِ رُباینده.
او روزگاری به « تو-باید» همچون مقدٌس ترین چیز عشق می ورزید. اما اکنون باید در مقدٌس ترین چیز نیز وهم و خودرایی راببیند تا آن که آزادی را از چنگِ عشق ِ خویش برُباید: به شیر برای این رُبایش نیاز هست.
اما برادران بگویید، چی ست آن چه کودک تواند و شیر نتواند؟ چرا شیر ِ رُباینده هنوز باید کودک گردد؟ کودک بی گناهی است و فراموشی، آغازی نو ، یک بازی، چرخی خود چرخ، جنبشی نخستین، آری گفتنی مقدس.
آری برادران، برای بازی آفریدن به آری گفتن ِ مقدٌس نیاز هست: جان اکنون در پی خواستِ خویش است. آن جهان-گم- کرده، جهانِ خویش را فرا چنگ می آورد:
سه دگردیسیٍ جان را برای شما نام بردم: چگونه جان شتر می شود و شتر شیر و سرانجام شیر، کودک.

چنین گفت زرتشت . . . "


نقل از :"چنین گفت زرتشت" از فردریش نیلهم نیچه ص
38


هیچ نظری موجود نیست: