شب های جمعه آن جا حال و هوای دیگری دارد،زیرا می توانی دید و بازدید هم با دوستان و فامیل های زنده داشته باشی.
همه می آیند وقتی به دیدار فامیل بروی از روی گلهای مشابه روی قبرها می توانی حدس بزنی نفر قبلی چه کسی بوده و روستاییان اطراف بر روی سنگ قبرها سفره پهن می کنند و خوراکی های رنگارنگ مانند شیرینی و میوه و حلوا می گذارند شمعی روشن می کنند وبرخی هم در حالیکه سنگ قبر نزدیکانشان را نوازش می کنند نوحه سرایی های جانگدازی سر می دهند پس از پایان نوحه سایی شروع به خوردن می کنند.
از در ِ جنوبِ گورستان که وارد شوی ابتدا دستفروش هایِ گل به صف ایستاده اند، دسته گلی می خریم به سراغ پسرهای جوان از دست رفته ی فامیل در زمان انقلاب و جنگ می رویم از دور مرد پیری را می بینم که زیر آفتاب در حال غروب دراز کشیده ،به طرفش می روم .
به نزدیکش که می رسم نرم و آهسته راه می روم
سنگ نوشته ی را می خوانم:
ولادت:1342
شهادت:1362
محل شهادت:پاسگاهی در عراق
عکسی می گیرم و با خود می گویم: تاریخ عکس:1387
سعی می کنم سایه ام به روی او نیفتد تا مبادا از خواب خوش بیدار شود دور آنها می چرخم می خواهم از همه ی گوشه ها تماشایشان کنم ، پدر و پسر یکی خفته در زیر خاک و یکی در روی خاک! ولی وجودم را احساس می کند . نگاهش می کنم ،می بینم با آن چشمان آرامَش به من نگاه می کند... چشمانم پر اشک می شود و در سکوت می نشینم و دستی به سنگ می زنم و شاخه ای گل بر آن می نهم،خوشه ای انگور بر می دارم در حالی که انگور نشُسته را نگاه می کنم به آرامی از آنجا دور می شوم.. به دورترها که می رسم دوباره بر می گردم میبینم پیرمرد نشسته است ...وقتی دانه های انگور را به زور قورت می دهم دیگر اشکهایم سرازیر شده بود با خود می گویم چه انگور خوشمزه ای ...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر