۱ تیر ۱۳۸۹

« آهستگی » یعنی چه؟

عکس از سالار



روز پیش در نخستین نشست آموزه های عرفانی و اخلاقی مولوی شرکت داشتم. سخنران به تعریف « آهستگی » رسید و آهستگی را به زبان ساده چنین بیان کرد : وقتی کاری انجام می دهیم روی یک موضوع تمرکز نداشته و می خواهیم چند کار را با هم انجام برسانیم مثلا وقتی مشغول غذا خوردن هستیم به آهنگی گوش می کنیم و با تلفن حرف می زنیم و روزنامه ای هم می خوانیم. همیشه شتاب داریم ! برای چه؟ گرفتاری های ما همه این است که نمی خواهیم در «آن» زندگی کنیم.

سرعت در انجام کار با شتاب زدگی یکی نیست . در هر زمان باید فقط یک کار را انجام داد و روی آن تمرکز داشت اگر چند کار در همسو خوانی پیدا کنند دچار شتاب زدگی می شویم.

و با این ابیات از مولوی ادامه می دهد:


عقل تو قسمت شده بر صد مهم / بر هزاران آرزو و طِم و رم
جمع باید کرد اجزا را به عشق / تا شوی خوش چون سمرقند و دمشق
چو جوی چون جمع گردی ز اشتباه / پس توان زد بر تو سکهٔ پادشاه

جمع کن خود را جماعت رحمتست / تا توانم با تو گفتن آنچه هست
زانک گفتن از برای باوریست / جان شرک از باوری حق بریست
جان قسمت گشته بر حشو فلک / در میان شصت سودا مشترک
پس خموشی به دهد او را ثبوت / پس جواب احمقان آمد سکوت
این همی‌دانم ولی مستی تن / می‌گشاید بی‌مراد من دهن


در اینجا «جمع کن خود را» یعنی در یک آن فقط یک کار انجام بده.


در ادامه داستانی از بودا می گوید:

روزی راهبان نزد بودا می روند و هریک از کرامت خود می گوید یکی می گوید کرامت من این است که روی آب راه می روم دیگری می گوید کرامت من این است که پرواز می کنم و ... پس از اینکه همه کرامت هایشان را می گویند از بودا می پرسند کرامت تو چیست؟ بودا پاسخ می دهد: کرامت من این است که وقتی غذا می خورم فقط غذا می خورم ، وقتی می خوابم فقط می خوابم.



در پایان به تندی گفت که « آهستگی» یکی از پایه های شاهنامه است و فردوسی بسیار به آن پرداخته است . در پرسش و پاسخ بیشتر توضیح خواستم که پاسخ به نشست بعدی سپرده شد.
به سراغ گنجور رفتم و خواندم «آهستگی» از صفات زنان خوب شاهنامه است و در جایی دیگر نیز گفته است:
ستون بزرگیست آهستگی / همان بخشش و داد و شایستگی
هنوز نمی دانم این همان آهستگی است که سخنران از آن می گفت؟با این وقتهای کم ایا می توان بدون شتاب زدگی به کارها رسید؟ همسرم همیشه به من ایراد می گیرد که چرا چند کار را با هم انجام می دهم می گوید صبر کن یک کار به آخر برسد بعد به دیگری برس .
شما دوستان ارجمند از «آهستگی » برایم بگویید تا بیشتر بدانم. از آنهایی هستم که در یک زمان به چند کار می پردازم برایم این پرسش پیش آمده است، آیا دچار شتاب زدگی هستم؟

۲۷ خرداد ۱۳۸۹

«جوانمرد» نام دیگر تو

عکس در اندازه بزرگتر اینجا

روایت بیست و پنجم:

جوانمرد بر چرخ وفلک دنیا سوار بود،می چرخید و ذوق می کرد.می گردید و ذوق می کرد. بالا می رفت و ذوق میکرد.پایین می آمد و ذوق می ورزید.
گفتند:پایین بیا ای مرد، برازنده نیست مردی و این همه ذوق، مردی و این همه شور! مردی و این همه کودکی.
جوانمرد تردید کرد، می خواست پایین بیاید، که خدا دستش را گرفت و گفت: همین جا بمان، دنیا چرخ و فلکی بزرگ است که تنها کودکان میتوانند بر آن سوار شوند.
دیگران از این چرخ وفلک می هراسند.و تنها در گوشه ایی به تماشا نشسته اند.
و بدان! کسی که پیش ما مَرد است، پیش مردم، کودک است و کسی که پیش مردم، مرد است، پیش ما نامرد!

***
جوانمرد خندید و کودکی را برگزید.
برگرفته از کتاب « جوانمرد نام دیگر تو » نویسنده: عرفان نظر آهاری

برای سوفیا که در آغوش دو جوانمرد پرورش می یابد

۲۳ خرداد ۱۳۸۹

خودکشی در خانه ی شماره 21


امروز خیلی عصبانی ام. از صبح تا حالا، خودم را چندین بار کتک زده ام. لابد فکر می کنید آدم بازنشسته ی صبوری مثل من، چطور میشود عصبانی بشود و خودش را کتک بزند. مگر خدای ناکرده سر پیری به سرش زده است؟
امروز خوشبختانه هوای لندن آفتابی، و نسبتن گرم بود. بلند شدم پنجره را باز کردم که هوای خانه عوض شود. حدود ساعت ده صبح بود. صدای گوشخراش موتور ماشین رفتگری شهرداری، آدم را از باز کردن پنجره پشیمان میکرد. بیرون را که نگاه کردم ، دیدم پیاده رو خلوت است. فقط تک و توکی افراد مسن در پیاده رو، بعضی با عصا و بعضی با واکر در رفت و آمدند.
همین طور که داشتم بیرون را تماشا می کردم ، یک مگس وز وز کنان خودش را از پنجره انداخت تو. مثل اینکه می گفت « جونمی جون ... بالاخره یه اطاق توی قلب لندن برای هالیدی گیرم آوردم. خسته شدم از بس پشت پنجره های بسته لندن چشم انتظار ِ باز شدن و وارد شدن به اطاقی ماندم»
رفتم حوله را برداشتم دنبالش کردم که بیرون اش کنم. رفت نزدیک سقف روی سیم چراغ برق نشست. خرطوم اش را در آورد، مثل کشتی گیر ها کف دست اش تف انداخت و در حالیکه آنها را به هم می مالید با آن چشم های ورقلمبیده که دو طرف صورت بد ترکیبِ اکبیریش قرار داشت، ذل زد به من. مثل اینکه می گفت« ها ها ... دماغ سوخته می خریم ... تو فکر می کنی که اشرف مخلوقاتی و حریف من میشی؟ ...کور خوندی. به من میگن مگس وز وزو...»
در دست رس ام نبود. چندین بار حوله را بالای سرم بطرفش چرخاندم ، بلکه باد آن او را پرواز بدهد. اما او بی حرکت همانجا ماند و مرتب دست هایش را بهم می مالید و مرا می پایید. گفتم « اونقدر اونجا بشین تا چشات بابا قوری بشه. انتر اکبیری... »
با خودم گفتم « خدا هم قربونش برم مث اینکه بیکار بود که همچی موجود زشتی رو با او ن صدای وز وز گوشخراشش خلق کرده. »
آمدم نشستم کتابم را باز کردم و مشغول مطالعه شدم هنوز چند سطری نخوانده بودم که با پرروئی، وز وز کنان آمد نشست روی پیشانی ام . منهم نه گذاشتم و نه برداشتم ، با کف دست محکم زدم رویش بطوریکه برق از چشمانم پرید و سرم درد گرفت. اما پدر سگ بی شرف از لای انگشتم در رفت و وز وز کنان رفت بالای آینه روی دیوار دور از دست رس من نشست. دست هایش را باز، به خرطوم سیاه درازش مالید و مثل اینکه قهقه زنان می گفت « اوه هه هه هه ... خوب خوردی؟ . خیال کردی با برگ چغندر طرفی؟ » کتابم را پرت کردم طرفش. بهش نخورد. بر عکس خورد به آینه و آینه شکست. اما او از جایش تکان نخورد. بلند شدم شیشه خورده ها را جارو کردم ریختم توی ظرف آشغال و قاب آینه را گذاشتم توی انباری تا بعدن باهاش قاب عکس درست کنم.
با چوب جارو دنبالش کردم. فهمید که خیلی عصبانی ام. وز وز کنان پرید رفت زیر میز. مثل اینکه می گفت « با عجب غول بی شاخ و دمی روبرو شدم . جدی جدی می خواد منو بکشه ...»دولا شدم رفتم زیر میز اما هرچی گشتم پیدایش نکردم . آمدم که از زیر میز بیایم بیرون سرم به لبه میز خورد. اینقدر سرم درد گرفت که دلم ضعف رفت.
اطراف اطاق هرچی گشتم پیدایش نکردم. فکر کردم حتمن از پنجره زده بیرون و گورش را گم کرده و رفته. پنجره را بستم. مقداری آب خنک خوردم و آمدم کتابم را که جلدش کنده شده بود و دوسه صفحه اول و آخرش هم پاره شده بود را برداشتم بغل هم گذاشتم و نشستم مشعول خواندن شدم.
سطر اول و دوم که تمام شد، تا رسیدم سر سطر سوم آمد روی زانویم نشست و مشغول رژه رفتن شد. با کتابی که دستم بود محکم زدم روش. پدر سوخته پرید و رفت روی میز نشست. زانویم از درد تیر کشید. آنجا همانطور که روی میز نشسته بود دست هایش را بهم می مالید و توی این فکر بود که نقشه بعدی را چگونه طرح ریزی کند. بلند شدم رفتم که با یک حرکت سریع سوق الجیشی بگیرم امش و تو ی مشتم له اش کنم و بعد بروم نعش اش را بیاندازم توی دست شویی و دستم را با صابون ضد عفونی کنم. طرف مثل اینکه دستم را خوانده باشد پرید رفت روی لامپ سقف نشست. حوله را پرت کردم به طرف اش. لامپ شکست و او بلند شد رفت روی سیم آن نشست وباز شروع کرد دست هایش را مثل قهرمان های کشتی بهم بمالد و برای ضربه فنی، منتظر حرکت بعدی من شد. با چوب جارو دنبالش کردم. چند دوری در هوا زد، بعد شیرجه به طرفم آمد و چرخی در اطرافم زد . گم اش کردم. نمیدانم رفت کجا نشست که هرچه گشتم نتوانستم پیدایش کنم.
آمدم نشستم و منتظر ماندم تا باز سرو کله اش پیدا شود و دمارش را دربیاورم. اما هرچه نشستم و منتظر ماندم فایده ای نداشت. در شگفتم که چه مکانیزمی در مغز او بکار رفته است که می تواند این چنین محاسبه شده حرکات مرا زیر نظر بگیرد.
گرسنه ام شده بود رفتم مقداری سبزی و پنیر با نان از آشپزخانه آوردم مشغول خوردن شدم . هنوز لقمه ی دوم از گلویم پایین نرفته بود که آمد نشست روی تکه پنیری که توی بشقاب بود. با چاقویی که دستم بود بطرفش حمله ور شدم. پرید رفت، روی ساعت دیواری نشست. قهقه کنان گفت« از کف دستت ، از حوله و کتاب استفاده کردی ،اما نتونستی حریف من بشی. از چاقو ات هم بخاری بلند نشد. دیگه می خوای چکار کنی؟ راستی چه پنیر خوشمزه ای... پنیر تبریزه یا لیقوان؟ حالا باید بیام از اون نان ات بخورم وبا آب زلال لیوان ات لبی تر کنم. »
گفتم «کور خوندی نزدیک من بیای دمارت را در میارم...»
بلندشدم رفتم آن قسمت پنیری را که رویش نشسته بود دور ریختم بقیه پنیر را توی بشقاب دیگری گذاشتم. و وقتی برگشتم دیدم روی نان نشسته . تا به طرف اش آمدم پرید رفت بالای قاب عکس نزدیک سقف نشست. گفت« کیف کردم. عجب نون خوشمزه ای . حالا وقت اونه که بیام لب لیوانت بنشینم لبی تر کنم و دست پام رو در آب ذلال لیوانت شستشو بدهم.»
فکری به نظرم رسید. رفتم توی آشپزخانه مقداری عسل ریختم توی نعلبکی و آوردم گذاشتم روی میز. و خودم آمدم روی مبل دراز کشیدم گفتم« عسل هم برات آوردم بیا بخور ...کاریت ندارم.» چند لحظه ای نشست به من و عسل نگاه کرد. بعد شیرجه به طرف عسل رفت. لب نعلبکی طوری نشست که هم مرا بتواند زیر نظر داشته باشد و هم عسل را. چندین بار دور نعلبکی پر زد. من چار چشمی مراقب صحنه بودم و منتظر بودم که هنگام خوردن عسل دست و پایش بچسبد به عسل و ...
اما او با مهارت خاصی در نقطه ای از نعبکی قرار گرفت در حالیکه مرا می پایید خرطوم مارپیچ سیاهش را باز می کرد و انتهای آنرا در عسل فرو می برد و بعد جمع می کرد. بعد از جندین بار تکرار این عمل، مست از شهد عسل وز وز کنان پرید و رفت روی قاب عکس نشست. ناامید از تله ای که ساخته بودم بلند شدم نعلبکی را برداشتم بردم توی آشپز خانه گذاشتم که بعدن سر فرصت آنرا با آب داغ و مایع ظرفشویی خوب بشویم. هنگامی که در آشپزخانه بودم چشمم به جارو برقی افتاد. مثل سلحشوری پریدم جارو برقی را برداشتم ، سه شاخه اش را به برق راهرو زدم. لوله ی بلند آنرا که به سقف می رسید وصل کردم . و کلید آنرا روی آخرین درجه گذاشتم و اینک مسلح به جارو برقی با مکنده قوی برای مکیدن وجود کثیف مگس وز وزو وارد اطاق شدم. آنرا روشن کردم صدای موتور آن که همیشه برایم ناراحت کننده بود اینک مانند یک ملودی دلنشین آرامش بخش و زیبا بود.
به بالا ی قاب عکس نگاه کردم. پدرسوخته آنجا نبود . مثل اینکه سیستم مغزی اش خطر را حس کرده بود. و از آنجا پریده بود و به جای امن دیگری رفته بود که از نظر استراتژیک بتواند تمام جوانب را زیر نظر بگیرد. روی سقف و اطراف آنرا با دقت نگاه کردم اما اثری از او نیافتم . به یک باره چشمم به لیوان آب افتاد که در آب افتاده که در آن داشت دست و پا می زد.
فریدون

۲۰ خرداد ۱۳۸۹

"من" در شاهنامه

در شاهنامه غرور بسیار نکوهیده شده است. این غرور در پایان داستان جمشید با این بیتها نمایان می شود:
به «من» ها ی به کار رفته نگاه کنید آنها را بشمرید:

چُنین گفت با سالخورده مِهان / که جز خویشتن را ندانم جهان
هنر در جهان از من آمد پدید / چو من نامور تخت شاهی ندید
جهان را به خوبی من آراستم / چُنان ست گیتی کجا خواستم
خور و خواب و آرامتان از من ست / همان پوشش و کامتان از من ست
بزرگی و دیهیم شاهی مراست / که گوید که جز من کسی پادشاست


بی تردید جمشید تا وقتی به گناه آلوده نشده است از بهترین پادشاهان شاهنامه است . هنگامی که جمشید به خود دروغ می گوید فره ایزدی از او بیرون می رود .
برای جمشید در متن های کهن سه گناه آورده اند
یک :گوشتخواری
دو : دروغ
سه :غرور

در واقع هر سه یک معنا دارند:
دروغ: ادعای خدایی او یک دروغ است
غرور:تصویر کاذب دروغ اصلی است که به خودش می گوید همان من ِ دروغین است
گوشتخواری: وقتی گوشتی بزای خدایی قربانی میشود بخشی از قربان از آن خداست و جمشید بخشی را خورده که از آن خدا بوده.

و عاقبت کار جمشید چنین شد:

چُن این گفته شد فرّ یزدان از اوی / بگشت و جهان شد پر از گفت وگوی
هنر چون بپیوست با کردگار / شکست اندرآورد و برگشت کار
چه گفت آن سَخُنگوی با ترس و هوش / که خسرو شدی بندگی را بکوش
به یزدان هر آنکس که شد ناسپاس / به دلْشْ اندرآید ز هر سو هراس
به جمشیدْ بر تیره گون گشت روز / همی کاست آن فرّ گیتی فروز

۱۵ خرداد ۱۳۸۹

اسرا گنج دره ی جنی - ابراهیم گلستان

ابراهیم گلستان این داستان را از روی فیلمی از خودش، به همین نام نوشته است. وقتی این را از زبان نویسنده در ابتدای کتاب می خوانی انتظار یک فیلمنامه را داری. با خواندن نخستین برگ از کتاب روشن می شود که این گونه نیست . این یکه خوردن ها در متن هم ادامه دارد. نثر بسیار سنگین است خواندن را که آغاز می کنی به دنبال وقتی می گردی که دنباله اش را بخوانی. نیمه های کتاب ، فکر ِ پایانش آزارم می داد ، به سراغ گوگل رفتم و پایانش را خواندم، آنگاه با آرامش ولی با شوق بیشتر به خواندن ادامه دادم.
هنگام خواندن گاهی فکر می کنی شعر می خوانی گاهی نثری سنگین ، زمانی یک فیلم نامه قوی....این فیلم نامه چنان حالت و آنچه در فکر شخصیت داستان برای خواننده باز می کند که خواننده غرق در داستان شده و همراه آن به قهوه خانه، روستای پشت کوهها و یا خانه ی زرگر می رود. شخصیت ها همگی قوی و بسیار واقعی هستند. جای ها همه به روشنی در ذهنت جای می گیر د.
می توانم بگویم نثری یگانه و بسیار قوی دارد که خواننده اصلن مایل به تند خوانی آن نیست. گاهی با طنزی به خنده می افتد و به زودی این خنده محو میشود و روند کتاب ادامه می یابد.
داستان بر سر مردی است روستایی که به گنجی دست پیدا می کند .ابراهیم گلستان با شرح چگونگی نابود کردن آثار باستانی ، داغی بر دل خواننده می گذارد .در جایی از درآوردن چشمان زمردی بز و در جای دیگر از آب کردن اثر دیگری برای پاک کردن کنده کاری ها....این گوشه ای از داستان است که به موازات چند داستان دیگر به پیش می رود.
داستان آموزگار و نقاش و کلفت زرگر و زن زرگر و قهوه چی و کت خدا ... همه خواندنی هستند و در یک داستان واحد نقش بازی می کنند.

یکی از خواندنی ترین داستان های درون این داستان بلند ، عروسی مرد با دختر شهری است. جشنی بسیار پر زرق و برق و خوراکی های گوناگون و چندین دسته مطرب و بلند گو و شاعر که برای عروس داماد شعر بگوید... ولی مردم روستا را دعوت نکرده ! و سیمی خاردار کشیده که آنها وقتی سر و صدا ها را شنیدند بیایند و پشت سیم های خاردار تزیین شده به کاغذ رنگی، بمانند . مرد در طول عروسی چشم می اندازد که ببیند ،آیا روستاییان آمده و پشت سیم های خاردار مانده اند؟ ولی تا پایان جشن هیچ یک از اهالی روستا به پشت آن سیم ها نیامدند و مرد فریاد میزند پس چرا نیامدند؟!.
فیلم آن را ندیده ام ولی خواندم که نقش مرد را پرویز صیاد و زن شهری(کلفت زرگر) را شهناز تهرانی بازی کرده اند.این فیلم در زمان شاه توقیف شد.
داستان غم انگیزی است و کتابی خواندنی.

دریافت کتاب
دریافت پی دی اف از کتابناک

چاپ هفتم
نشر باز تاب نگار
پیوندهای خواندنی:
ابراهیم گلستان در یاد
ابراهیم گلستان در گفتگو با عباس میلانی
گفتگوی مسعود بهنود با ابراهیم گلستان

۱۲ خرداد ۱۳۸۹

وطن

روزی نه بس که دور
میزان مهر ما
به این دشت پر غرور
جان بود
که آرشان
بر چله ی کمان
بنهاده
می کشیدند
می رفت
تا بی انتهای این مرز بی کران
از بلخ و بخارا و سمرقند و گنجه گان
الوند و اترک و ارس و مرو و سیستان
در شهد ِ شعر ِ دل آرای شاعران
بنشسته زیر گنبد مینای آسمان
اینک
این سرو دیرپا و کهنسال باغ ما
بالیده در خون سیاووش و رستمان
صد ریشه در زمین و نگاهش به آسمان:
آیا به هر کجا
این سقف آبی پر نقش آسمان
بگرفته نام نامی ایران در این زمان؟

شهرزاد

__________________

سر نوشت من هم، مثل هر ایرانی، با سرنوشت وطن ام ایران گره خورده است. و هر جا که باشم تاریخ و فرهنگ این مرز و بوم با احساس و وجود من ترنمی هم آهنگ دارد. با وجود سالها دور بودن از وطن ، هنوز صدای ابشار هایش در گوشم لالایی آرامش را می خواند. هنوز ، موسیقی آن تار و پود وجودم را می نوازد. هنوز شعر و ادبیاتش مرا به اوج خیال می برد .بی خود نیست وقتی خود را به دست احساس می سپارم بی اختیار می نویسم:
درین دیار٬ دلم شعله ور زفریاد است / مرا مدام٬ نام وطن در یاد است
کو ه و دشتِ وطن، منقش در جان من / دردا که جانم نالان زخشم صیاد است

فریدون
__________
روز پیش کتاب «ستاره دنباله دار» از شفیعی کدکنی را از کتابفروشی گرفتم از میان آنهاشعری را برگزیدم که شاید روان نیک نیاکانمان را در آن دیدم :
خطابه ی بدرود
چون بمیرم- ای نمی دانم که!- باران کُن مرا
در مسیر خویشتن از رهسپاران کن مرا
-
خاک و باد و آتش و آبی کزان بسرشتی ام
وا مَگیر از من، روان در روزگاران کُن مرا
-
آب را، گیرم به قدرِ قطره ای ، در نیمروز
بر گیاهی، در کویری، بار و باران کُن مرا
-
مشت ِ خاکم را به پابوسِ شقایق ها ببر
وین چنین چشم و چراغِ نو بهاران کُن مرا
-
باد را همرزم ِ طوفان کن که بیخ ظلم را
برکَنَد از خاک و باز از بی قراران کُن مرا
-
زآتشم شور و شراری در دلِ عُشاق نِه
زین قِبَل دلگرمی ِ انبوه یاران کُن مَرا
-
خوش ندارم، زیر ِ سنگی،جاودان خُفتن خموش
هر چه خواهی کُن ولی از رهسپاران کُن مرا.
21/1/1372
شفیعی کدکنی