۲۶ شهریور ۱۳۸۹

کیومرث



  داستان کیومرث

درمتن های باستانی  کیومرث پس از گاو، ششمین موجودی است که آفریده شده است. تخمه ی کیومرث که بر زمین ریخت گیاهی به نام ریواس از آن رست و دو شاخه از آن برآمد که یکی نخستین مرد ایرانی به نام مشی و دیگری نخستین زن ایرانی به نام مشیانه است.
در شاهنامه یادی از این نخستین زن ومرد نیست و کیومرث نخستین شاه
است.
«از دید اسطوره شناسی، روزگار کیومرث که نخستین مرد ایرانی است و هنوز مردمان به آزردن و کشتن جانداران و توشته ساختن از آنها نپرداخته اند،روزگاری است که آن را روزگار زرین می نامیم . در این روزگار، مردمان در آرامش و آشتی، با دد و دام و مرغ به سر می برند وهنوز هول و هراس وستیز و گریز بر جهان سایه نیفکنده است و پیوند مردمان را با دیگر آفریدگان نگسیخته است. در اسطوره های ایرانی این روزگار با فرمانروایی جمشید و دهاک ماردوش که کشتن جانوران وتوشه ساختن از آنها را می آغازند، به فرجام می آید و روزگاری آرمانی و نمادین می گردد که همواره دلخستگان از سیاهی و تباهی و از بیم و بیداد،پر شور، آرزوی بازگشت بدان را می برند و در دل می پرورند.»
نامه باستان صفحه ی248




نقاشی از امید ابراهیم



دنباله  برای راحتی در خواندن موقتا به اینجا منتقل شد:




نسخه خطی شاهنامه: کیومرث، مردم را فرمان می دهد تا با دیوان نبرد کنند
عکس از ویکی پدیا

با اینکه فردوسی نوشته است کیومرث پوست پلنگ بر تن داشت، در این نقاشی  شاه و دور و بری هایش لباس بر تن دارند!
شاهنامه - گیومرت - پادشاهی گیومرت سی سال بود

پادشاهی گیومرت سی سال بود

سَخُن گوی دهقان چه گوید نُخُست / که تاج بزرگی به گیتی که جُست

که بود آنکه دیهیم بر سر نِهاد / ندارد کس آن روزگاران به یاد

مگر کز پدر یاد دارد پسر /  بگوید تو را یک به یک در به در

که نام بزرگی که آورد پیش  / که را بود از آن مهتران مایه بیش

4+ پژوهنده ی نامه ی باستان /  که از پهلوانان زند داستان

5 چُنین گفت کایین تخت و کلاه /  گـَیومرت آورد و او بود شاه

که خود چون شد او بر جهان کدخدای /  نُخُستین به کوه اندرون ساخت جای

سر ِتخت و بختش برآمد ز کوه /  پلنگینه پوشید خود با گروه

ازو اندر آمد همی پرورش /  که پوشیدنی نو بُد و نو خورش

به گیتی درون سال سی شاه بود / به خوبی چو خورشید بر گاه بود

10 همی تافت زو فرّ شاهنشهی  / چو ماه دو هفته ز سرو سهی

دد و دام و هر جانور که ش بدید /  ز گیتی به نزدیک او آرمید

دوتا می شدندی بر تخت اوی /  از آن بر شده فرّه و بخت اوی

به رسم نماز آمدندیش پیش /  از آن جایگه برگرفتند کیش

پسر بُد مر او را یکی خوبروی  / خردمند و همچون پدر نامجوی

15 سیامک بُدَش نام و فرخنده بود /  گـَیومرت را دل بدو زنده بود

ز گیتی به دیدار او شاد بود /  که پُس بارور شاخ بنیاد بود

به جانش بر از مهر گریان بُدی /  ز بیم جداییش بریان بُدی

برآمد برین کار یک روزگار /  فروزنده شد دولت شهریار

به گیتی نبودش کسی دشمنا  / مگر در نِهان ریمن آهَرمَنا

20 به رشک اندر آهَرمَن بدسگال  / همی رای زد تا بیاگند یال

یکی بچّه بودش چو گرگ سُتـُرگ /  دلاور شده با سپاهی بزرگ

جهان شد بران دیوبچّه سیاه  / ز بخت سیامک، چه از بخت شاه

سپه کرد و نزدیک او راه جست /  همی تخت و دیهیم کـَی شاه جست

همی گفت با هر کسی راز خویش /  جهان کرد یکسر پرآواز خویش

25 گیومرت ازین خودکی آگاه بود /  که تخت مِهی را جزو شاه بود

یکایک بیامد خجسته سروش /  بسان پریی پلنگینه پوش

بگفتش به راز این سَخُن دربه در/  که دشمن چه سازد همی با پدر

سَخُن چون به گوش سیامک رسید /  ز کردار بدخواه دیو پلید

دل شاه بچّه برآمد به جوش /  سپاه انجمن کرد و بگشاد گوش

30 بپوشید تن را به چرم پلنگ  / که جوشن نبُد خود، نه آیین جنگ

پذیره شدش دیو را جنگ جوی /  سپه را چو روی اندر آمد به روی

سیامک بیامد بَرَهنه تنا /  برآویخت با دیو ِ آهَرمَنا

بزد چنگ وارونه دیو سیاه /  دو تا اندر آورد بالای شاه

فگند آن تن شاهزاده به خاک /  به چنگال کردش کمرگاه چاک

35 سیامک به دست خزوران  دیو /  تبه گشت و ماند انجمن بی خدیو

چو آگه شد از مرگِ فرزند، شاه /  ز تیمار گیتی برو شد سیاه

فرود آمد از تخت ویله کـُنان /  زنان بر سر و گوشت شاهان کـَنان

دو رخساره پر خون و دل سوگوار/  دژم کرده بر خویشتن روزگار

خروشی برآمد ز لَشکر به زار/  کشیدند صف بر در شهریار

40 همه جامه ها کرده پیروزه رنگ / دو چشم ابر خونین، دو رخ بادرنگ

دد و مرغ و نخچیر کرده گروه /  برفتند ویله کنان سوی کوه

برفتند با سوگواری و درد /  ز درگاه کی شاه برخاست گرد

نشستند سالی چُنین سوگوار /  پَیام آمد از داور کردگار

درود آورنده ش خجسته سروش /کزین بیش مخروش و باز آر هوش

45 سپه ساز و برکش به فرمان من / برآور یکی گـَرد از آن انجمن

از آن بد کـُنش دیو، روی زمین / بپرداز و پردخته کن دل ز کین

کـَی نامور سر سُوی ِآسمان / برآورد و بدخواست بر بدگـُمان

بدان برترین نام یزدانش را /  بخواند و بپالود مژگانش را

وُزان پس به کین سیامک شتافت /  شب آرامش و روز خوردن نیافت

50 سیامک خجسته یکی پور داشت / که نزد نیا جای دستور داشت

گرانمایه را نام هوشنگ بود / تو گفتی همه هوش و فرهنگ بود

به نزد نیا یادگار پدر/  نیا پروریده مر او را به بر

نیایش به جای پسر داشتی / جز او بر کسی چشم نگماشتی

چو بنهاد دل کینه و جنگ را / بخواند آن گرانمایه هوشنگ را

55 همه گفتنی ها بدو بازگفت / همه رازها بر گشاد از نِهفت

که من لشکری کرد خواهم همی / خروشی برآورد خواهم همی

تو را بود باید همی پیشرو / که من رفتنی ام، تو سالار نو

پری و پلنگ انجمن کرد و شیر /  ز درّندگان گرگ و ببر دِلیر

سپاهی دد و دام و مرغ و پری  / سپهدار با گیر و کُندآوری

60 پس ِپشتِ لَشکر گیومرت شاه /  نبیره به پیش اندرون با سپاه

بیامد سیه دیو بی ترس و باک / همی به آسمان بر پراگند خاک

ز هُرّای درّندگان چنگ دیو / شده سست و ز خشم گیهان خدیو

به هم برفتادند هر دو گروه / شدند از دد و دام دیوان ستوه

بیازید چون شیر هوشنگ چنگ /  جهان کرد بر دیو نَستوه تنگ

65 کشیدش سراپای یکسر دوال  / سپهبد برید آن سر ناهَمال

به پای اندر افگند و بسپَرد خوار / دریدش بر او چرم و برگشت کار

چُن آمد مر آن کینه را خواستار /  سرآمد گیومرت را روزگار

برفت و جهان مُردَری ماند از اوی / نگر تا که را نزد او آبروی

جهان فریبنده را گرد کرد /  ره سود  بنمود و خود مایه خورد

70 جهان سر به سر چو فَسانه ست و بس / نماند بد و نیک بر هیچ کس

دهقان : به معنی ایرانی ناب و نژاده  که به آیین و فرهنگ باستانی ایران پایبند بوده است.
دیهیم: تاج
کیومرث: زنده ی گویای میرا
پلنگینه: جامه ای از پوست پلنگ که پهلوانان ایران به نشانه ی یلی و پردلی بر تن می پوشیده اند.
دوتا: گوژ- خمیده (دوتا شدن= کرنش کردن)
فره ایزدی نیرویی مینوی و خجسته است ، نگاهبان پادشاهان و پهلوانان ایرانی، که فرمانروایی بر ایرانشهر در گرو آن نهاده شده است. هیچ فرمانروایی نمی تواند، بی پشتیبانی و یاوری فر، بداد و درست بر ایران فرمان براند.
کیش:در فارسی به معنی دین ولی در پهلوی تنها برای دینهای بیراه و تباه به کار می رفته
فرخنده: به معنی خجسته و همایون - از فرخ ساخته شده است مانند دیرنده و بسنده
پُس= پسر(ریختی از این واژه پوس یا بوسدر اشگپوس یا اشکبوس)
بنیاد= بُنداد
رِیمَن(ساکن روی ی)فریبکار و نیرنگباز(اهریمن)
بچه: در پهلوی وچَگ بوده است و در ریخت گیی گوچگ و سرانجام کوچک
کی شاه: دکتر کزازی کی شاه را درست نمی دادنند و گرشاه را درست می دانند که گَلشاه و سپس به گُلشاه  تبدیل شده است.
سروش:در پهلوی سروش(ر ساکن)از سَرئوسه در اوستایی آمده است و نام یکی از بزرگترین ایزدان زرتشتی است. ریشه آن در سرودن به کار می رود.
پری:در پارسی واژه ای پسندیده است و وارونه ی دیو . اما در اوستا پریان چهره ای نکوهیده دارند و جانوارانی فریفتار و زیانبارند.

خجسته=همایون و بشگون-خ از پیشاوند هو به معنی خوب، و جسته ساخته شده است. جسته صفت مفعولی ستاک اوستایی جد به معنی در خواست کردن و خواهش کردن ، برآمده است. بر  این پایه hu-jasta-kaهوجستکه در معنی کسی یا چیزی که آنچه نیک است برای وی خواسته شده استو وارون خجسته«گجسته» است، به معنی ناهمایون و بنفرین. در اوستایی وجستکه
-wi-jasta-ka می توانست بود- یکی از ویژگی های اسکند «گجسته» است.

به جوش آمدن=آشفتن، بی تاب و آرام شدن
گوش گشادن=باریک و  به دقت شنیدن
پذیره شدن=به  پیشباز و رویارویی رفتن
چرم پلنگ= جامه ای از چرم پلنگ که هنگام جنگ به تن می کردند.
وارونه= در پهلوی به معنی ستیزنده و گناهکار
خزوران= دیوی که وابسته به کوه خروز (در البرز محل دیوان) است
ویله= غریو،فریاد،شیون( وای،ویل و وای)
سوگ= در پهلوی ریختی است از «سوز»
دژم= تاریک و پریشان و آشفته
رخساره= گونه
دست بر سر زدن و کندن گوشت بازو ار رفتارها و نشان های سوگ بوده است. در شاهنامه چندین بار از این آیین و رفتار سوگوارانه سخن رفته است. (این آیین نزد سکایان بوده است)
داور= دادور از نام های آفریدگار
درود= در پهلوی drotبوده است به معنی تندرستی و بی گزندی. در پارسی  چونان واژه ی خوشامد به هنگام دیدار به کار می رود و بدرود هنگام جدایی.
گرد برآوردن= به یکبارگی از میان بردن و هیچ نشان و اثری بر جای ننهادن
پردخته کردن= تهی ساختن وستردن
پالودن= فرو ریختن و تراویدن (وارونه آلودن)   (پاداش= پاددهش)



ادامه دارد