یک روز چوانگ-تزو همراه با دوستش هویی-تزو بر فراز رودخانه ی هائو گردش می کردند. چوانگ گفت:ببین این ماهی ها چقدر قشنگ از آب بیرون می پرند. این نشانه ی شادی آنهاست.ـ
هویی گفت: تو که ماهی نیستی. چگونه می توانی از شادی آنها خبر داشته باشی؟
چانگ گفت : تو هم که من نیستی. چگونه می توانی بدانی که من از شادی آنها خبر ندارم؟
Knowing Fish
One day Chuang Tzu and a friend were walking by a river. "Look at the fish swimming about," said Chuang Tzu, "They are really enjoying themselves."
"You are not a fish," replied the friend, "So you can't truly know that they are enjoying themselves."
"You are not me," said Chuang Tzu. "So how do you know that I do not know that the fish are enjoying themselves?"
"You are not a fish," replied the friend, "So you can't truly know that they are enjoying themselves."
"You are not me," said Chuang Tzu. "So how do you know that I do not know that the fish are enjoying themselves?"
۴ نظر:
داستانهای کوتاه و پر معنایی می نویسید. هر چند که خیلی فرصت وبگردی ندارم اما همیشه به اینجا سر می زنم چون مطمئنم باز هم نوشته جالبی گذاشتید. به خانواده خوشبختتان سلام گرم مرا برسانید. علی می گفت شما اهل شهرکرد هستید ، پدر و مادر من هم اهل همان اطراف هستندامیدوارم فرصتی دیداری پیش بیاید. دنیا ی ما دنیای کوچکی شده ...
خانم مهین
از آشنایی با شما خوش وقتم
متولد گرگان هستم و ساکن تهران
مهم نیست که کجایی باشیم مهم این است که همدل باشیم
خانواده ی من هم خدمت دوستان سلام دارند
با سپاس
او هم گفت تو هم که من نیستی چطور میدانی.و این تسلسل ادامه یافتت
سلام عزیزم
هم تصویر زیبا و پر از عشق بود و هم صحبت آن جوان
شاد باشی
ارسال یک نظر