۶ اسفند ۱۳۸۶

جانشین


سلامت پیشوای ذن رو به وخامت بود. او با آگاهی به اینکه مرگش نزدیک است ، به همه ی رهروها اعلان کرد که به زودی ردا و کاسه ی برنجش را به پیشوای منصوب بعدی معبد واگذار خواهد کرد. او گفت که انتخابش بر اساس یک رقابت خواهد بود.هر کسی که خواهان این مقام است باید برای نشان دادن خرد معنوی خود شعر ی ارائه دهد.

سرپرست رهروها که جانشین شدنش بسیار محرز بود ، شعری ارائه داد که دارای انشا و بینشی خوب بود. همه ی رهرو ها پیش بینی می کردند که او به عنوان پیشوای جدید انتخاب خواهد شد.
اما روز بعد شعر ی بر دیوار راهرو نمایان شدکه ظاهرا در طول ساعات تاریک شب نوشته شده بود. آن شعر با آن ظرافت و ژرفا همه را حیرت زده کرده بود اما کسی نمی دانست نویسنده اش چه کسی بود.
تصمیم بر آن شد که آن شخص را پیدا کنند، پیشوای پیر از همه ی رهروها پرس و جو را شروع کرد.
در کمال تعجب در این رسیدگی دریافت که نویسنده یک کارگر آرام و ساکت آشپزخانه است ، که کارش کوبیدن برنج وعده های غذایی بود .
به محض شنیدن اخبار ، سرپرست حسود رهروها و رفیق هایش طرح کشتن رقیب را ریختند.
پیشوای پیر لباس و کاسه ی خود را در خفا، به آن کوبنده ی برنج واگذار کرد، که او هم سریعا از معبد گریخت. بعدها آن کارگر پیشوای بسیار مشهور ذن شد.

The old Zen master's health was fading. Knowing his death was near, he announced to all the monks that he soon would be passing down his robe and rice bowl to appoint the next master of the monastery. His choice, he said, would be based on a contest. Anyone seeking the appointment was required to demonstrate his spiritual wisdom by submitting a poem. The head monk, the most obvious successor, presented a poem that was well composed and insightful. All the monks anticipated his selection as their new leader. However, the next morning another poem appeared on the wall in the hallway, apparently written during the dark hours of the night. It stunned everyone with it's elegance and profundity but no one knew who the author was. Determined to find this person, the old master began questioning all the monks. To his surprise, the investigation led to the rather quiet kitchen worker who pounded rice for the meals. Upon hearing the news, the jealous head monk and his comrades plotted to kill their rival. In secret, the old master passed down his robe and bowl to the rice pounder, who quickly fled from the monastery, later to become a widely renowned Zen teacher.

۳ اسفند ۱۳۸۶

مرا میتوان یافت



مرا می توان يافت
در یاد شهر های بمباران شده
در ياد خانه های ويران شده
در سکوت بهت زده این قرن خونین
و شايد در خیال آينه ی شکسته ی حقيقت

مرا می توان يافت
در خیال دشت
زیر سبزی شاخساران
زير اشک باران
کنار جاری جويباران
و شايد در خيال تو


فريدون

۲۶ بهمن ۱۳۸۶

ماه دزدیده نمی شود



یک پیشوای ذن به ساده ترین صورت ممکن در یک کلبه ای کوچک در پای کوه زندگی می کرد . یک سَر ِ شب که در کلبه اش نبود ، دزدی پنهانی وارد کلبه شد و فقط این را یافت که چیزی برای دزدیدن در آنجا وجود ندارد.

پیشوای ذن در بازگشت او را دید و به آن ولگرد گفت: تو راهی طولانی برای ملاقات من آمده ای نباید دست خالی برگردی لطفا لباسهای مرا به عنوان پیشکش بردار.

دزد متحیر لباسها را برداشت و از آنجا دور شد

پیشوا برهنه نشست ودر حالی که ماه را تماشا می کرد،با خود فکر می کرد: بیچاره مردک ، کاش می توانستم این ماه زیبا را به او بدهم . "



A Zen Master lived the simplest kind of life in a little hut at the foot of a mountain.
One evening, while he was away, a thief sneaked into the hut only to find there was nothing in it to steal.
The Zen Master returned and found him. "You have come a long way to visit me," he told the prowler, "and you should not return empty handed. Please take my clothes as a gift."
The thief was bewildered, but he took the clothes and ran away.
The Master sat naked, watching the moon. "Poor fellow," he mused, " I wish I could give him this beautiful moon."


۲۲ بهمن ۱۳۸۶

فقط دو کلمه


معبدی بود که قوانین بسیار سختی داشت. پیرو یک پیمانِ سکوت،هیچ کس، به هیچ وجه اجازه ی حرف زدن نداشت . اما یک استثنا در این قانون وجود داشت . هر ده سال یک بار رهروان اجازه ی حرف زدن، آن هم فقط دو کلمه را داشتند. پس از گذشتن نخستین ده سال سکوت در معبد ، یک رهرو نزد سرپرست رهرو ها رفت و رهروی بالاتر گفت: "ده سالی گذشت، خواسته ی تو در دو کلمه چیست؟"
رهرو گفت: " تخت .. سفت...."
سرپرست رهرو ها گفت: " که اینطور،"
ده سال بعد، رهرو به دفتر کار ِ سرپرست رهروها رفت و سرپرست گفت: "بیش از ده سالی گذشت، خواسته ی تو در دو کلمه چیست؟"

رهرو پاسخ داد:" غذا...متعفن...."

سرپرست رهروها پاسخ داد: "که اینطور،"

ده سال دیگر هم گذشت و رهرو بار دیگر نزد ِ سرپرست رهرو ها رفت که پرسید: " پس از گذشتن ِ این ده سال دو کلمه ای که می خواهی بگویی چیست؟"

رهرو گفت:" من ... تسلیم"

رهروی بالاتر پاسخ داد: " من می دانم چرا. تو تنها کاری که همیشه انجام میدهی شکایت کردن است."

There once was a monastery that was very strict. Following a vow of silence, no one was allowed to speak at all. But there was one exception to this rule. Every ten years, the monks were permitted to speak just two words. After spending his first ten years at the monastery, one monk went to the head monk. "It has been ten years," said the head monk. "What are the two words you would like to speak?"
"Bed... hard..." said the monk.

"I see," replied the head monk.

Ten years later, the monk returned to the head monk's office. "It has been ten more years," said the head monk. "What are the two words you would like to speak?"
"Food... stinks..." said the monk.

"I see," replied the head monk.

Yet another ten years passed and the monk once again met with the head monk who asked, "What are your two words now, after these ten years?"

"I... quit!" said the monk.

"Well, I can see why," replied the head monk. "All you ever do is complain."

۱۷ بهمن ۱۳۸۶

نبرد چای


روزگاری در ژاپن قدیم یک استاد مراسم چای اتفاقی با بی اعتنایی از کنار یک نظامی رد شد . بلافاصله به خاطر این عمل خود پوزش خواست.اما نظامی نسبتن عجول خواستار شد که این موضوع را با دوئل شمشیر فیصله دهد . استاد چای که تجربه ا ی در شمشیر زنی نداشت ، از رفیق ذنی که در شمشیرزنی تبحر داشت ، راهنمایی خواست،شمشیر زن ذن نتوانست در حدی که دوست اش به او خدمت کرده بود به او کمک کند اما دیده بود که استاد چای هنگام اجرای مراسم دارای چه استعدادی در حفظ تمرکز و ارامش کامل است.لذا شمشیر زن ذن گفت فردا وقتی تو به دوئل آن نظامی می روی سلاحت را بالای سرت نگهدار به گونه ای که آماده ای برای حمله و با همان تمرکز و آرامشی با او روبرو شو که هنگام اجرای مراسم چای داری.روز بعد در زمان و مکان تعیین شده ی دوئل ، استاد این اندرز را بکار بست. نظامی خودش را آماده کرد که حمله کند. برای زمانی طولانی با تعجب به چهره آماده ولی آرام استاد چای خیره شد . سر انجام شمشیر ش را پائین آورد , از گستاخی خود پوزش خواست و بدون نبرد صحنه را ترک گفت.




A master of the tea ceremony in old Japan once accidentally slighted a soldier. He quickly apologized, but the rather impetuous soldier demanded that the matter be settled in a sword duel. The tea master, who had no experience with swords, asked the advice of a fellow Zen master who did possess such skill. As he was served by his friend, the Zen swordsman could not help but notice how the tea master performed his art with perfect concentration and tranquility. "Tomorrow," the Zen swordsman said, "when you duel the soldier, hold your weapon above your head, as if ready to strike, and face him with the same concentration and tranquility with which you perform the tea ceremony." The next day, at the appointed time and place for the duel, the tea master followed this advice. The soldier, readying himself to strike, stared for a long time into the fully attentive but calm face of the tea master. Finally, the soldier lowered his sword, apologized for his arrogance, and left without a blow being struck.




۱۳ بهمن ۱۳۸۶

هنگام خستگی


یک رهرو ذن از استاد پرسید:

استاد، روشن اندیشی چیست؟

استاد پاسخ داد:

"هنگام گرسنگی ،خوردن. هنگام خستگی ، خفتن."


A student once asked his teacher,

"Master, what is enlightenment?"

The master replied,
"When hungry, eat. When tired, sleep."