۹ دی ۱۳۸۷

1-ویس ورامین


کتابی که در دست دارم چاپ 1314"کتابخانه و مطبعه ی بروخیم" می باشد که مجتبی مینُوی آن را تصحیح نموده اند.
ویس و رامین همانند شاهنامه نخستین بار در هندوستان به چاپ رسیده است.
نسخه های خطی موجود به جز دو فصل از دو موضوع مختلف که در 9 ورق در موزه ی بریتانیا سه نسخه در موزه های برلین و بادلیان در آکسفورد و کتابخانه ی ملی پاریس می باشند . در سال 1912 Oliver Wardropآن را به انگلیسی ترجمه و منتشر کرده است.
همه ی کتاب های پس از اسلام(قبل از اسلام همه نابود گردیده است) به جز مثنوی دارای مقدمه است. ابتدا ستایش یزدان سپس پیامبران و امامان وسلطان و پادشاهان و مختصری در مورد خود نویسنده . در این کتاب نیز این ترتیب رعایت گردیده است.
ستایش یزدان

سپاس و آفرین آن پادشا را/که گیتی را پدید و آورد ما را

کتاب با این بیت آغاز می گردد و با ستایش های دیگر ادامه می یابد.

آغاز داستان ویس و رامین
در این بخش جشنی بسیار با شکوه با ابیاتی بسیار زیبا به تصویر کشیده می شود:

چه خرّم جشن بود اندر بهاران / به جشن اندر سراسر نامداران
ز هر شهری سپهداری و شاهی/ زهر مرزی پری رویی و ماهی

سپس نام شاهان و بزرگان خراسان و شیراز و آذربایگان و ری و گرگان و...را با همراهانشان می آورد .
تا به موبد می رسد که چشم همه را خیره کرده است:

سر ِ شاهانِ گیتی شاه مــــوبد/که شاهان چون ستاره ماه موبد
به پیش اندر نشسته جنگجویان / ز بـــــالا ایســـتاده ماهـــرویان
بزرگان مثل شیران شــــــــکاری /بتان چـــون آهــوان مـرغـزاری
نه آهـو می رمـیـد از دیـدن شیــر/ نه شیر تند گشت از دیدنش سیر
ز یک سو مطربان نالنده بر مُل / دگر سو بلبلان نالنده بر گل
همه کس رفته از خانه به صحرا / برون برده همه ساز تماشا
زمین از بس گل و سبزه چنان بود / که گفتی پر ستاره آسمان بود

این بیت ها به شکلی بسیار زیبا جشنی بهاری به خصوص خیره کننده بودن شاه موبد و همراهان و جواهر آلاتش را به تصویر می کشد که گویی در آن بزم شرکت داری.
(با کلیک روی عکس می توانید این صفحه از کتاب را بخوانید)

نظاره کردن ماهرویان در بزم شاه موبد
در اینجا پری رویان گیتی را با صفاتی مانند بت و ماه پیکر و نازدلبر و توصیف گون و رخ و پیکر و دیده چون گوزن و این که از کجای گیتی آمده اند ونامشان چیست را باز گو می کند. نام های که به کار رفته:شهرو از ماه آباد( همدان) آبنوش از گرگان، دینار گیس ، زرین گیس، شیرین ،پری ویس،آب نار،آب ناهید،گلاب، یاسمن. نامهای مه رویان چین و ترک و روم و بربر را نمی آورد و از آنها به نام بتان یاد می کند.

شاه موبد اینها را نظاره می کند و شهرو را در این بین از همه نیکوتر و خوشتر می یابد و با واژه ها یی ناب چندین بیت در وصف شهرو می سراید:

زمین دیبا شده از رنگ رویش/ هوا مشکین شده از بوی مویش
هم از رویش خجل باد بهاری / هم از مویش خجل عود قماری
خواستن موبد شهرو را و عهد بستن شهرو با موبد
شاه موبد شهرو را نزد خود می خواند و بر تخت می نشاندش و یک دسته گل صد برگ هم رنگ رخ اش به او می دهد. و از شهرو می خواهد که همسر او بشود .
به تنهایی مر و را پیش خود خواند/ به سان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روی آن حور پری زاد /گل صد برگ یک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازی و خوشی/ بدو گفت ای همه خوبی و کشی
به گیتی کام راندن با تو نیکوست / تو بایی در برم یا جفت یا دوست
که من دارم تو را با جان برابر/ کنم در دست تو شاهی سراسر
همیشه پیش تو باشم به فرمان / چو پیش من بفرمانست گیهان
تو را از هر چه دارم بر گزینم / به چشم دوستی جز تو نبینم
به کام زیم با تو همه سال / ببخشایم به تو سیم و زر و مال
تن و جان در رهت قربان کنم من/هر آن چیزی که گویی آن کنم من
اگر با روی تو باشم شب و روز / شب من روز باشد روز نوروز

شهرو چون این را از زبان شاه موبد شنید با ناز و نیکویی پاسخ داد چرا به او که شوی دارد افسوس دارد؟ او دارای فرزندانی از شوی خود است که همه گُرد و سالار و هنرمندند و بهترین ِ آنها "ویرو" است که آزاده و مانند پیل زورمند است.و سپس شهرو از جوانی خود می گوید:
ندیدی تو مرا روز جوانی/ میان ناز و کام و شادمانی
بسا رویا که از من رفت آبش / بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمی یک روز در کوی / بودی آن کوی تا سالی سمن بوی
جمالم خسروان را بنده کردی / نسمیم مردگان را زنده کردی
و از حال اکنون خو د با رخ زردش و بوی کافور و قد دو تا شده اش می گوید:
زمانه زرد گل بر روی من ریخت / همان مشک ام به کافور اندر آمیخت
ز رویم آب خوبی را جدا کرد/ بلورین سرو قدم را دوتا کرد

و سخن شهرو با این دو بیت استادانه به پایان می رسد که می گوید برای پیری چو من جوانی کردن ناشایست است و این کار من موجب خواهد شد به چشم تو هم خوار شوم:
هـر آن پـیری کـه بُـرنایـی نمـاید/ جـهـانــش نـنـگ و رســوایی فـزایـد
چو کاری بینی از من ناسزاوار / به زشتی هم شوم به چشم تو خوار


ادامه دارد


۶ دی ۱۳۸۷

ویس ورامین - تریستان و ایزوت

نبینی باغبان چون گل بکارد
چه مایه غم خورد تا گل برآرد
به روزوشب بودبی خوردو بی خواب
گهی پیراید او را گه دهد آب
گهی از بهر او خوابش رمیده
گهی از خار اودستش خلیده
به امید،آن همه تیمار بیند
که تا روزی بر او گل بار بیند

" از نامه چهارم ویس به رامین"
*********
این قسمت در روز 8/10/87 به متن اضافه گردیده است:
زمانی که رامین ویس را ترک کرده و به "گل " دل می بندد .ویس شروع به نامه نگاری به رامین می کند که از زیباترین و مشهورترین نامه های تاریخ ادبی ایران است . در این نامه ها حالت های روحی و فکری ویس را نسبت به رامین با شعر های زیبا بیان شده است.

وقتی به جستجو در گوگل می پردازی بیشترین حرفها را در باره ی این کهن ترین داستان عاشقانه ایران زمین تارنگارهای خارج از ایران می یابی یک نمونه از آن را در اینجا می آورم. لازم به گفتن است که هیچ یک به شیرینی خواندن خود کتاب نیست.
*********

پروفسور هانس ورنر بیرهوف، صاحب کرسی روانشناسی اجتماعی در دانشگاه بوخوم ِ آلمان در یک اثر تحقیقی که اخیراٌ با نام «آنچه که عشق را پایدار می‌‌کند» انتشار یافته، از میان عواملی که به پایداری رابطه‌‌ی عاشقانه کمک می‌‌کند، بیش از همه بر رابطه‌‌پذیری فرد تاکید می‌‌کند. در این زمینه روانشناسان معتقدند که فرد هرگاه در سال‌‌های کودکی از محبت مادر به اندازه‌‌ی کافی بهره برده و اعتماد، محرمیت و مهر را در آغوش مادر تجربه کرده باشد، می‌‌تواند با معشوقش یک رابطه‌‌ی مطمئن برقرار کند. در غیراین‌‌صورت رابطه‌‌اش با معشوق از نوع رابطه‌‌ی نامطمئن و در نتیجه توأم با بدگمانی خواهد بود. چنین فردی از یک سو نزدیکی به یار را طلب می‌‌کند و از سوی دیگر به دلیل واهمه‌‌هایی که دارد، نزدیکی به او را نمی‌‌تواند تحمل کند. در داستان عاشقانه‌‌ی ویس و رامین، ویس از هر نظر قربانی مادر است. مادر با اقدام نامعقول خویش سرنوشت ویس را پیش از زاده شدن تعیین کرده و اکنون باید ویس به استناد عهدی که مادر با شاه موبد بسته، به جای زیستن در کنار شوهر جوان و مرد مورد علاقه‌‌اش، در بدترین احوال هنگامی که پدرش را کشته و او را از حجله‌‌ی زفاف بیرون کشیده‌‌ و به دست مردی فرتوت سپرده‌‌اند، به زناشویی با این مرد تن دهد، بی‌‌آن‌‌که خود در این سرنوشت ناخجسته کوچکترین شرکتی داشته باشد.

...

شخصیت رامین:

با وجود همه‌‌‌ی بدعهدی‌‌‌ها و جفاکاری‌‌‌ها وسخت‌‌‌گیری‌‌‌های اجتماعی و پایبندی به سنت‌‌‌ها، عشق به ویس در وجود این مرد نیروهایی را بیدار می‌‌‌کند که او را به خودیابی می‌‌‌رساند.
عشق به نظر من خود را در آینه‌‌‌ی دیگری شناختن است. عشق به این معنی نیست که خود را به خاطر دیگری از یاد ببریم. عشق به این معنی‌‌‌ست که خود را از برکت وجود دیگری به یاد بیاوریم. رامین هم خود را از برکت وجود ویس می‌‌‌شناسد. به یادش می‌‌‌آید که چگونه مردی‌‌‌ست. پس از رسیدن نامه‌‌‌های عاشقانه‌‌‌ی ویس به دست رامین که هر یک از شاهکارهای بی‌‌‌مانند ادبیات فارسی به شمار می‌‌‌آید، رامین با خود می‌‌‌گوید:

همیشه تو به مرد مست مانی/ که زشت از خوب و نیک از بد ندانی
چه بر خاک و چه بر دیبا نشینی/ز نادانی پسندی هر چه بینی
جفا را چون وفا شایسته خوانی/هوا را چون خرد بایسته دانی
ز سستی بر یکی پیمان نپایی/ز نادانی به هر رنگی برآیی


رامین این خودشناسی و خودیابی را مدیون عشق صادقانه‌‌‌ی ویس است. گفت و گوی دراز رامین با دل خویش، آیینه‌‌‌ای‌‌‌ست که شاعر به دست خواننده می‌‌‌دهد تا با وفاداری تمام چهره‌‌‌ی درون رامین را بنمایاند. پس از این خودشناسی نقطه‌‌‌ی عطفی در داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین پیش می‌‌‌آید. رامین به نزد ویس می‌‌‌رود. با این حال اگر این دو دلداده در این لحظه به رغم همه‌‌‌ی آن رنجش‌‌‌ها توانایی نزاع و بخشش را نداشتند، پایان عشق آنها خوش‌‌‌فرجام نبود. اما این دو که به برکت عشق‌‌‌شان رابطه را درک کرده و اعتماد را از نو آموخته‌‌‌اند، به خودشناسی و خودیابی رسیده و سستی‌‌‌ها و ناتوانایی‌‌‌های خود را در آینه‌‌‌ی دیگری دریافته‌‌‌اند، به وصال یکدیگر می‌‌‌رسند و کامیابی واقعی را تجربه می‌‌‌کنند.
در روانشناسی مدرن بر یکایک این عوامل در کامیابی رابطه‌‌‌ی عاشقانه تأکید شده است. معاصر بودن داستان عاشقانه‌‌‌ی ویس و رامین و حتی علمی بودن آن از توانایی حیرت‌‌‌انگیز گوینده‌‌‌ی آن فخرالدین اسعد گرگانی‌‌‌ نشان دارد که می‌‌‌گویند مردی مطلع بوده و از حکمت و عرفان و دانش‌‌‌های رایج روزگار خویش بهره‌‌‌ای تمام داشته. با این حال اصالت این داستان به دلیل نزدیک بودن آن به واقعیت‌‌‌های زندگی انسان است.
*********
داستان تریستان و ایزوت نزد اهل هنر و ادب اروپا کجا و ویس و رامین نزد ما کجا !
داستان تریستان و ایزوت از زیباترین داستان ها عاشقانه است که از قرنها پیش مایه ی کار شاعران ونقاشان و موسیقیدانان اروپا قرار گرفته است. داستان تریستان و ایزوت را چندین شاعر به زبان فرانسه سرودند و در انگلیسی و آلمانی هم ترجمه و تلید شد.ریچارد واگنر موسیقیدان بزرگ آلمانی(1813-1883) داستان تریستان و ایزوت را به اپرا در آورد که از شاهکارهای موسیقی جهان به شمار می رود و تجدید رونق و رواج این داستان به دلیل همین اثر این موسیقیدان می باشد.
کتابی که دکتز پرویز خانلری ترجمه کرده اند اثر ژوزف بدیه و به نثر است.
دوستان گرامی متن بالا خلاصه ای از از مقدمه ی کتاب تریستان و ایزوت نوشته ی خانلری است.





۲۹ آذر ۱۳۸۷

با این همه غمان ،اندکی هم شادی باید!

آیین مهر و جشن یلدا سرو 4،000 ساله ابر کوه یزد
نه هر درخت تحمل کند جفای خزان /غلام همت سروم که این قدم دارد
(حافظ)


جشن یلدا ،جشن زایش مهر (خورشید) است. پیروان آیین مهر می دانستند که از نخستین روز دی رفته رفته روزها بلندتر و شب ها کوتاه تر میشود از این روی درخت سرو را که در آیین مهر نماد مهر تابان و زندگی بخش و نشانه ی نامیرایی و آزادگی و پایداری در برابر نیروهای مرگ آفرین بود می آراستند و با خود پیمان می بستند برای سال دیگر سرو همیشه سبز دیگری بنشانند.
چه خوش که ما هم این یادگار را زنده نگاه داریم .
پیوندهای خواندنی:
سرو مهر یا درخت یلدا
.
.

۲۳ آذر ۱۳۸۷

عشق نه ،مهربانی


در چین پیرزنی بود که بیش از بیست سال از راهبی نگهداری کرده بود. کلبه ای کوچک برایش ساخته بود و در حالی که او به خود کاوی مشغول بود برایش غذا می پخت .سرانجام روزی پیرزن به این فکر افتاد به راستی راهب در این سال ها چگونه خود را پرداخته است.
برای این هدف از دختری پر احساس کمک می گیرد. به آن دختر گفت:«برو و او را در آغوش بگیر و بی هیچ مقدمه ای ازاو بپرس «حالا چی؟»».
دختر نزد راهب رفت و بدون رو به رو شدن با مشکلی او را در آغوش گرفت و از او پرسید خوب چه می خواهد بکند؟.راهب به گونه ای شاعرانه پاسخ داد: «درختی کهن می روید بر صخره ای سرد در زمستان هیچ جا گرمایی نیست».
دختر نزد پیرزن بازگشت و آنچه را که رخ داده بود، بازگو کرد.
پیرزن با فکر به این که بیست سال از عمرش را برای او گذاشته است با خشم فریاد زد:« او نشان داد که به نیاز تو نمی اندیشد، و هیچ تلاشی برای درک تو نکرد. نیازی نبود که پاسخگوی شور و احساس تو باشد ولی دست کم می توانست از خود همدلی نشان دهد».
پیرزن بی درنگ به آن کلبه رفت و آن را به آتش کشید.

There was an old woman in China who had supported a monk for over twenty years. She had built a little hut for him and fed him while he was meditating. Finally she wondered just what progress he had made in all this time.
To find out, she obtained the help of a girl rich in desire. "Go and embrace him," she told her, "and then ask him suddenly: 'What now?'"
The girl called upon the monk and without much ado caressed him, asking him what he was going to do about it.
"An old tree grows on a cold rock in winter," replied the monk somewhat poetically. "Nowhere is there any warmth."
The girl returned and related what he had said.
"To think I fed that fellow for twenty years!" exclaimed the old woman in anger. "He showed no consideration for your need, no disposition to explain your condition. He need not have responded to passion, but at least he could have evidenced some compassion;"
She at once went to the hut of the monk and burned it down.


۱۲ آذر ۱۳۸۷

غزل فروش


تو پیاده روی کنار خیابون دانشگاه تهران ایستاده بود. اومد طرفمون نگاش کردم حرکاتش نشون می داد تازه کاره .نگام تو صورتش موند ،به هم خیره شده بودیم با نگاه و بی هیچ کلمه ای حرفای زیادی به هم زدیم اون از زندگیش گفت و من گوش کردم حرفامون تمومی نداشت نگاه پرحرفشو از من برگردوند دیدم ترانه رو نگاه می کنه انگار من و ترانه یکی شده بودیم او هم مهربانانه و عاشقانه نگاش می کرد. حالا نوبت من و ترانه بود که بی کلام با هم حرف بزنیم با نگاه به هم می گفتیم بیا بغلش کنیم و با خودمون ببریمش شاید از این وضع نجاتش بدیم ،براش عروسک می خریم ، لباسای خوشگل تنش می کنیم براش کتاب می خونیم حمومش می کنیم میزاریمش کلاس نقاشی، بهش شطرنج یاد میدم ،مثل یک گل نازش می کنیم ، می بینی اصلن هوش و استعداد و هنر تو چشاش موج می زنه... دخترک همینجوری ایستاده بود و هیچی نمی گفت و ما رو با اون چشاش نگا می کرد باید یکی سکوت رو می شکست. زبان ها شروع به حرکت کرد ناگفته ها همانطور ناگفته موند ، نیم ساعتی که گذشت دیگه دیر شده بود باید می رفتیم...یه سالی میشه ازش جدا شدیم ولی یاد و نگاهش رو با این عکس و غزلی از حافظ برای خودم نگه داشتم.